تکپارتی * درخواستی*
وقتی بهت تجاوز میشه و ...
توی خیابان ها سرگردان به سختی قدم بر میداشتی . از درد به خودت پیچیده بودی و اشک ها بی امان از چشمان تو بر روی گونه ات سر میخوردند . عذاب وجدان تمام وجودت رو در بر گرفته بود . احساس ضعف و بی عرضگی میکردی . قبل از اینکه با زانو زمین بخوری با چنگ زدن به دیوار تعادلت رو حفظ کردی . الان تنها به یک چیز نیاز داشتی . اونها هم دوست پسرت بود . ولی وجدانت تو رو رها نمیکرد ، میترسیدی اگر خبردار بشه چه اتفاقی خواهد افتاد . همونطور به قدم زدن ادامه دادی ، تحمل اینهمه درد رو نداشتی ولی میخواستی خودت رو ثابت کنی . تا جایی ادامه دادی تا به ساختمانی که خونه ی مشترک تو و سونگمین بود میرسی . بدنت میلرزید و قدرت کنترل بدنت رو نداشتی . بعد از ورود با پا گذاشتن روی اولین پله سرگیجه ی بدی سراغت اومد . هر لحظه امکان داشت بیهوش بشی ولی میخواستی حداقل تو بغل سونگمین بیهوش بشی . پله ها رو به سختی بالا رفتی و دم در خانه متوقف شدی . دست لرزونت رو به سمت زنگ بردی و آن را به صدا در آوردی . بلافاصله سونگمین در رو باز کرد و با قیافه ی پریشان تو مواجه شد . با نگرانی به تو خیره شد و قبل از اینکه بیوفتی تو رو در آغوشش کشید . در حالی که دست هایش رو روی شانه های تو قرار داده بود پرسید _ تا الان کجا بودی ؟ تو هم که مکان امنت رو پیدا کرده بودی شروع به بلند بلند گریه کردن مردی . لباسش رو با همون دست های لرزونت چنگ میزدی و گریه میکردی . سونگمین متوجه شد چه اتفاقی افتاده و آروم شد . _ ششش ... جای نگرانی وجود ندارد . من اینجا هستم . جان پیش من آمنه . گریه آن شدت گرفت . سونگمین دستی به سرت کشید و در گوشت به آرومی زمزمه کرد . _ آروم باش . نمیزارم اتفاقی برات بوفته . + هق ... سونگمین ... هق من متاسفام ... هق هق ... من احمق بی عرضه هق نتونستم ... نتونستم خودم رو نجات بدم .. هق هق هق سونگمین با نگرانی و محبوب از احساسات در چشمانت نگاه کرد _ تو بی عرضه نیستی . این تقصیر تو نیست . تقصیر اون حروم... عوضی بود . میدونم چقدر ترسیده هستی . ولی بهت قول میدم مواظبت باشم . دیگه نگران هیچ چیزی نباش دخترم باشه ؟. سری تکان میدی و صورتت رو توی سینه ی سونگمین فرو میبری . سونگمین تو رو برآید استایل بغل میکند و روی تخت میزاره . بوسه ای روی پیشونیت میزاره و بعد میگه . _ استراحت کن . خواست بلند سه اما تو مانعش شدی . دستت رو گرفت و بهت نگاهی کرد . _ نگران نباش نگران نباش من یه کار نا تمام دارم که باید انجامش بدم . و بعد کت چرمی مشکیش رو برداشت و پوشید . با صدای گرفته و ضعیف زمزمه کردی . + کجا داری میری ؟ سونگمین با پوزخندی رضایت آمیز و چهره ای جدی گفت . _ میرم جنازشو برات بیارم .
.
.
. بچه ها لطفاً حمایت کنید. امیدوارم که خوشتون بیاد .
توی خیابان ها سرگردان به سختی قدم بر میداشتی . از درد به خودت پیچیده بودی و اشک ها بی امان از چشمان تو بر روی گونه ات سر میخوردند . عذاب وجدان تمام وجودت رو در بر گرفته بود . احساس ضعف و بی عرضگی میکردی . قبل از اینکه با زانو زمین بخوری با چنگ زدن به دیوار تعادلت رو حفظ کردی . الان تنها به یک چیز نیاز داشتی . اونها هم دوست پسرت بود . ولی وجدانت تو رو رها نمیکرد ، میترسیدی اگر خبردار بشه چه اتفاقی خواهد افتاد . همونطور به قدم زدن ادامه دادی ، تحمل اینهمه درد رو نداشتی ولی میخواستی خودت رو ثابت کنی . تا جایی ادامه دادی تا به ساختمانی که خونه ی مشترک تو و سونگمین بود میرسی . بدنت میلرزید و قدرت کنترل بدنت رو نداشتی . بعد از ورود با پا گذاشتن روی اولین پله سرگیجه ی بدی سراغت اومد . هر لحظه امکان داشت بیهوش بشی ولی میخواستی حداقل تو بغل سونگمین بیهوش بشی . پله ها رو به سختی بالا رفتی و دم در خانه متوقف شدی . دست لرزونت رو به سمت زنگ بردی و آن را به صدا در آوردی . بلافاصله سونگمین در رو باز کرد و با قیافه ی پریشان تو مواجه شد . با نگرانی به تو خیره شد و قبل از اینکه بیوفتی تو رو در آغوشش کشید . در حالی که دست هایش رو روی شانه های تو قرار داده بود پرسید _ تا الان کجا بودی ؟ تو هم که مکان امنت رو پیدا کرده بودی شروع به بلند بلند گریه کردن مردی . لباسش رو با همون دست های لرزونت چنگ میزدی و گریه میکردی . سونگمین متوجه شد چه اتفاقی افتاده و آروم شد . _ ششش ... جای نگرانی وجود ندارد . من اینجا هستم . جان پیش من آمنه . گریه آن شدت گرفت . سونگمین دستی به سرت کشید و در گوشت به آرومی زمزمه کرد . _ آروم باش . نمیزارم اتفاقی برات بوفته . + هق ... سونگمین ... هق من متاسفام ... هق هق ... من احمق بی عرضه هق نتونستم ... نتونستم خودم رو نجات بدم .. هق هق هق سونگمین با نگرانی و محبوب از احساسات در چشمانت نگاه کرد _ تو بی عرضه نیستی . این تقصیر تو نیست . تقصیر اون حروم... عوضی بود . میدونم چقدر ترسیده هستی . ولی بهت قول میدم مواظبت باشم . دیگه نگران هیچ چیزی نباش دخترم باشه ؟. سری تکان میدی و صورتت رو توی سینه ی سونگمین فرو میبری . سونگمین تو رو برآید استایل بغل میکند و روی تخت میزاره . بوسه ای روی پیشونیت میزاره و بعد میگه . _ استراحت کن . خواست بلند سه اما تو مانعش شدی . دستت رو گرفت و بهت نگاهی کرد . _ نگران نباش نگران نباش من یه کار نا تمام دارم که باید انجامش بدم . و بعد کت چرمی مشکیش رو برداشت و پوشید . با صدای گرفته و ضعیف زمزمه کردی . + کجا داری میری ؟ سونگمین با پوزخندی رضایت آمیز و چهره ای جدی گفت . _ میرم جنازشو برات بیارم .
.
.
. بچه ها لطفاً حمایت کنید. امیدوارم که خوشتون بیاد .
۱۲.۵k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.