One shot
#روانی#
تیزی چاقوش رو روی گردنم احساس میکردم . کاملا روم خم شده بود .
صداش آشنا بود ! خیلی آشنا
اما ... اما این صدا نمیتونست برای این شخصیت وحشتناک باشه .
من این صدا رو میشناختم . یک عمر با این صدا زندگی میکردم .
اما الان ... چه بلایی به سرش اومده بود ؟
اون یه روانی بود .
میترسیدم . فکر کردن به اینکه بخواد اون تیزی رو روی رگ گردنم بکشه دیوونم میکرد . قلبم محکم به سینم میکوبید انگار که میخواست از جاش در بیاد . صدای نفس هام به وضوح قابل شنیدن بود .
تاریک بود .
توی اون تاریکی فقط ماسک سفید و وحشناکش قابل دیدن بود .
اشک می ریختم و فقط نگاش میکردم .
ـ ببین منو به چه روزی انداختی ؟
ـ ببین چه بلایی سر من آوردی . تو ... تو لعنتی . خوب تماشا کن !
با هر حرفش بیشتر روی صورتم خم میشد که باعث میشد من سرم رو به کنار برگردونم و چشمام رو ببندم . که با تیزیش چونم رو به سمت خودش چرخوند و بلند عربده کشید
ـ وقتی باهات حرف میزنم منو نگاه کن
با چشمای اشکی بهش زل زدم . تمام بدنم میلرزید که حتی لرزش بدنم رو اون هم میتونست حس کنه .
ـ یه روزی اشکات همه ی دنیام بود . اما الان ؟ هه . اصلا برام مهم نیستی لعنتی.
چونم درد میکرد نمیتونستم ببینمش اما میتونستم حس کنم که داشت ازش خون میمومد. چطور میتونست ؟ فکرش رو بکن کسی که یه روز دیوانه وار عاشقش بودی الان به قصد جونت اومده باشه سراغت !
ـ من یه روانیم لعنتی . اینو بفهم . تو منو روانی کردی . تو تو تو .
تو باعث شدی این همه آدم رو بکشم . به خاطر تو . تو لعنتی .
با لرزش وحشتناکی که تو صدام حلقه میزد گفتم
+ ا.ا.الان هم اومدی که منو ب.بکشی ؟
بلند زد زیر خنده . صداش وحشتناک بود . لبخندی سوزناک از سر درد . درک این جمله خیلی سنگینه حتی برای من ...
ـ تو حتی لیاقت کشته شدنم نداری لعنتی ! اما برای اینکه به آرامش برسم اول تو رو خلاص میکنم بعد خودمو !
+ چ.چرا میخوای ا.این کار رو کنی ؟
چاقوش رو از زیر چونه ی من کشید و زیر چونه ی خودش گذاشت و حالت فکر کردن به خودش گرفت . فشارش میداد . خون از چونه ی خودش هم رو صورت من میچکید اما از ترس زبونم بند اومده بود .
ـ چرا میخوام این کار رو کنم ؟ هوممم ... سوال خوبیه ... چون که میخوام بعد از من هیچ حروم زاد... نتونه مالک تو بشه .
دوباره چاقو رو روی گردنم گذاشت و در حالی که دندوناش رو محکم به هم فشار میداد ..
ـ حالا فهمیدی ؟
سرم رو از ترس به نشونه ی تاکید بالا و پایین کردم . و با آروم ترین حالت ممکن و با صدایی لرزون گفتم .
+ چ.چقدر عوض شدی کوک . دیگه نمیشناسمت ...
ـ تو منو عوض کردی . تو منو روانی کردی .
+ میتونیم درستش کنیم :) با هم دیگه
ـ خفه شو . فکر کردی میزارم دوباره بهم آسیب بزنی .
+ ... .
ـ تو نمیتونی با یه روانی زندگی کنی لعنتی
+ تو همه جوره واسه من قشنگی ... و من عاشقتم حتی اگه الان عامل قتل من باشی ! منو ببین :) خودتو ببین ...
ـ میخوام ببینم اما چشمی برای دیدن ندارم
میخوام فرار کنم . از خودم ، از همه ، از دنیا . اما پایی واسه فرار کردن ندارم .
میخوام به حرفات گوش کنم اما گوشام کر شده و چیزی برای شنیدن ندارم
میخوام لمست کنم اما احساساتی برای لمس کردنت ندارم
میخوام از این وضعیت گریه کنم اما تمام اشکام تموم شده
و حالا تو دو تا راه داری
مرگ یا زندگی ؟ ( اینو از یه نینی با استعداد ایده گرفتم )
اگه بخوای زنده بمونی که باید با من بیای و تا آخر عمر برای من باشی . یه جایی که هیچ کسی نباشه . و با یه روانی زندگی کنی . برام مهم نیست منو دوست داری یا نه فقط میخوام برای خودم باشی .
اگه هم مرگ رو انتخاب میکنی همین الان خلاصت میکنم و بعدش هم خودمو با همین چاقو تیکه و پاره میکنم ...
بهش لبخند تلخی زدم
+ من تو رو انتخاب میکنم :) و هیچ وقت قرار نیست از این انتخاب پشیمون بشم . بهت قول میدم . من تمام دوستام و خانوادم رو ترک میکنم تا فقط با تو باشم . برای تو و بخاطر تو ...
حالا اجازه میدی ببینمت ؟!
سکوت کرد . سکوتش نشونه ی چی بود ؟ مثبت یا منفی . نمیدونستم چی میشه اما دستم رو به سمت صورتش دراز کردم و ماسکش رو برداشتم .
خیلی دلتنگش بودم . دوباره و دوباره اشک از چشمام جاری شد . گردنش رو گرفتم و به سمت خودم آوردم و بوسیدمش. اونقدر عمیق که شاید میتونستم شانس اینو داشته باشم که ارومش کنم . ازم جدا شد . نگام میکرد .
ـ دوستت دارم
#از_نوشته_های_ملورین#
نظرتون لاولی ها ..؟))
تیزی چاقوش رو روی گردنم احساس میکردم . کاملا روم خم شده بود .
صداش آشنا بود ! خیلی آشنا
اما ... اما این صدا نمیتونست برای این شخصیت وحشتناک باشه .
من این صدا رو میشناختم . یک عمر با این صدا زندگی میکردم .
اما الان ... چه بلایی به سرش اومده بود ؟
اون یه روانی بود .
میترسیدم . فکر کردن به اینکه بخواد اون تیزی رو روی رگ گردنم بکشه دیوونم میکرد . قلبم محکم به سینم میکوبید انگار که میخواست از جاش در بیاد . صدای نفس هام به وضوح قابل شنیدن بود .
تاریک بود .
توی اون تاریکی فقط ماسک سفید و وحشناکش قابل دیدن بود .
اشک می ریختم و فقط نگاش میکردم .
ـ ببین منو به چه روزی انداختی ؟
ـ ببین چه بلایی سر من آوردی . تو ... تو لعنتی . خوب تماشا کن !
با هر حرفش بیشتر روی صورتم خم میشد که باعث میشد من سرم رو به کنار برگردونم و چشمام رو ببندم . که با تیزیش چونم رو به سمت خودش چرخوند و بلند عربده کشید
ـ وقتی باهات حرف میزنم منو نگاه کن
با چشمای اشکی بهش زل زدم . تمام بدنم میلرزید که حتی لرزش بدنم رو اون هم میتونست حس کنه .
ـ یه روزی اشکات همه ی دنیام بود . اما الان ؟ هه . اصلا برام مهم نیستی لعنتی.
چونم درد میکرد نمیتونستم ببینمش اما میتونستم حس کنم که داشت ازش خون میمومد. چطور میتونست ؟ فکرش رو بکن کسی که یه روز دیوانه وار عاشقش بودی الان به قصد جونت اومده باشه سراغت !
ـ من یه روانیم لعنتی . اینو بفهم . تو منو روانی کردی . تو تو تو .
تو باعث شدی این همه آدم رو بکشم . به خاطر تو . تو لعنتی .
با لرزش وحشتناکی که تو صدام حلقه میزد گفتم
+ ا.ا.الان هم اومدی که منو ب.بکشی ؟
بلند زد زیر خنده . صداش وحشتناک بود . لبخندی سوزناک از سر درد . درک این جمله خیلی سنگینه حتی برای من ...
ـ تو حتی لیاقت کشته شدنم نداری لعنتی ! اما برای اینکه به آرامش برسم اول تو رو خلاص میکنم بعد خودمو !
+ چ.چرا میخوای ا.این کار رو کنی ؟
چاقوش رو از زیر چونه ی من کشید و زیر چونه ی خودش گذاشت و حالت فکر کردن به خودش گرفت . فشارش میداد . خون از چونه ی خودش هم رو صورت من میچکید اما از ترس زبونم بند اومده بود .
ـ چرا میخوام این کار رو کنم ؟ هوممم ... سوال خوبیه ... چون که میخوام بعد از من هیچ حروم زاد... نتونه مالک تو بشه .
دوباره چاقو رو روی گردنم گذاشت و در حالی که دندوناش رو محکم به هم فشار میداد ..
ـ حالا فهمیدی ؟
سرم رو از ترس به نشونه ی تاکید بالا و پایین کردم . و با آروم ترین حالت ممکن و با صدایی لرزون گفتم .
+ چ.چقدر عوض شدی کوک . دیگه نمیشناسمت ...
ـ تو منو عوض کردی . تو منو روانی کردی .
+ میتونیم درستش کنیم :) با هم دیگه
ـ خفه شو . فکر کردی میزارم دوباره بهم آسیب بزنی .
+ ... .
ـ تو نمیتونی با یه روانی زندگی کنی لعنتی
+ تو همه جوره واسه من قشنگی ... و من عاشقتم حتی اگه الان عامل قتل من باشی ! منو ببین :) خودتو ببین ...
ـ میخوام ببینم اما چشمی برای دیدن ندارم
میخوام فرار کنم . از خودم ، از همه ، از دنیا . اما پایی واسه فرار کردن ندارم .
میخوام به حرفات گوش کنم اما گوشام کر شده و چیزی برای شنیدن ندارم
میخوام لمست کنم اما احساساتی برای لمس کردنت ندارم
میخوام از این وضعیت گریه کنم اما تمام اشکام تموم شده
و حالا تو دو تا راه داری
مرگ یا زندگی ؟ ( اینو از یه نینی با استعداد ایده گرفتم )
اگه بخوای زنده بمونی که باید با من بیای و تا آخر عمر برای من باشی . یه جایی که هیچ کسی نباشه . و با یه روانی زندگی کنی . برام مهم نیست منو دوست داری یا نه فقط میخوام برای خودم باشی .
اگه هم مرگ رو انتخاب میکنی همین الان خلاصت میکنم و بعدش هم خودمو با همین چاقو تیکه و پاره میکنم ...
بهش لبخند تلخی زدم
+ من تو رو انتخاب میکنم :) و هیچ وقت قرار نیست از این انتخاب پشیمون بشم . بهت قول میدم . من تمام دوستام و خانوادم رو ترک میکنم تا فقط با تو باشم . برای تو و بخاطر تو ...
حالا اجازه میدی ببینمت ؟!
سکوت کرد . سکوتش نشونه ی چی بود ؟ مثبت یا منفی . نمیدونستم چی میشه اما دستم رو به سمت صورتش دراز کردم و ماسکش رو برداشتم .
خیلی دلتنگش بودم . دوباره و دوباره اشک از چشمام جاری شد . گردنش رو گرفتم و به سمت خودم آوردم و بوسیدمش. اونقدر عمیق که شاید میتونستم شانس اینو داشته باشم که ارومش کنم . ازم جدا شد . نگام میکرد .
ـ دوستت دارم
#از_نوشته_های_ملورین#
نظرتون لاولی ها ..؟))
۱۲.۹k
۱۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.