Part 69
Part 69
تهیونگ وارده خونش شد دوستاش اومدن بغلش کردن
رفتن سالون و رویه مبل نشستن
جونکوک : ات خیلی خوشحال بود که قراره بیای کجاست شوگا تو ندیدیش
شوگا : نه ندیدمش
تهیونگ : من دیدمش
جونکوک : کجا دیدیش
تهیونگ : رویه پل
جونکوک : حتما خیلی خوشحال شده
تهیونگ : من باهاش خوب رفتار نکردم
جونکوک : باز تو اوففف بخاطر یه سوتفاهم ببین کار به کجا ها کشید
تهیونگ : چه سو تفاهمی
جونکوک : اون فکر میکرد بخاطر این اون سه سال پیش اون حرف هارو بهش زدی چون عاشقش نبودی و فقط برای هوس باهاش بودی اما ات عاشقه تو بود
تهیونگ با شنیدن این جمله ها انگار به قلبش شلیک کردن
تهیونگ : من
جونکوک : آره هم سه سال پیش اشتباه کردی هم امروز
تهیونگ : باید با ات حرف بزنم
زو. به گوشیش زنگ زد بعد از چند بوق جواب داد یه زنه دیگه جواب داد
..... سلام به گوشی سئو ات زنگ زدید
تهیونگ : شما می هستین ات کجاست
..... من دکتر هستم باید یه سر بیاید بیمارستان
تهیونگ نگران گفت
تهیونگ : چشیده اتفاقی برای ات فتاده
..... حالشون خوبه ولی باید به بیمارستان بیاید
تهیونگ : باشه همین الان میام
تهیونگ زود گوشی رو قطع کرد و از رویه مبل بلند شد
شوگا : چشیده اتفاقی برای ات افتاده
تهیونگ : نمیدونم بردنش بیمارستان من میرم بیمارستان
جونکوک : ماهم میایم
تهیونگ : باشه
با بدو رفت سواره ماشینش شدو حرکت کرد سمته بیمارستان
رسید زود از ماشین پیاده شد و رفت سمته پذیرش و ازش اتاق ات رو پرسید
بعد از پرسیدن اتاق ات زود سمته اتاق ات رفت
قبل از داخل شدن به اتاق با خودش زمزمه کرد
« ات لطفا حالت خوب باشه
وارده اتاق که شدم با صورته رنگ پریده ات مواجه شدم وقتی دیدم حالش خوبه خیالم راحت شد رفتم کنارش رویه تخت نشستم اون بیهوش بود دستش رو گرفتم و بهش گفتم گرچه صدام رو نمی شنوید بیهوش بود »
تهیونگ : عشقم معذرت میخوام لطفا چشمات رو باز کن
باهام همچین کاری نکن
موهای رو صورته ات رو کنار زد و بوسه ای رو رویه پیشونیش گذاشت
جونکوک و شوگا و جیمین وارده اتاق شدن زود رفتن سمتش
جونکوک : چشیده حالش خوبه
جیمین : چه اتفاقی افتاده
تهیونگ : نمیدونم دکتر هنوز چیزی نگفته
شوگا : همینو میخواستی
تهیونگ : چی داری میگی
شوگا : اگه آنقدر اذیتش نمیکردی الان رو تخت بیمارستان نبود
جیمین : آره خیلی اذیتش کردی
شوگا : خدا میدونه صبح چجوری باهاش رفتار کردی که الان تو این وضعیته
تهیونگ از تخت بلند شد و روبه جونکوک کرد
تهیونگ : هروقت بهوش اومد بهم بگو
تهیونگ با عصبانیت از اتاق خارج شد همینکه تهیونگ از اتاق. ات بیرون ات چشم هایش رو باز کرد
ات : چی چی شده
دکتر وارده اتاق شد و اومد پیششون
دکتر : حالت شما و بچه تون خوبه نگران نباشید
همه شکه شدن از حرفی که دکتر زد
ات : چ چه بچه ای
دکتر : شما خبر نداشتید تبریک میگم حامله اید
ات شکه شده بود و هیچی نمی گفت
دکتر : بلا به دور
دکتر از اتاق رفت بیرون ات هنوز هم تو شک بود
جونکوک : یهوو دارم عمو میشم
جیمین : ات یعنی الان تو شکمت بچه کوچولویه
شوگا : تبریک میگم ات
ات خنده ای کرد و گفت
ات : م ممنونم
« دستم رو گذشتم رویه شکمم یعنی الان اینجا بچه منو و تهیونگه یه تیکه از وجود تهیونگ »
چشماش پر از اشک شدن احساسی داشت که تا به حال تو کله عمرش نداشت ........
تهیونگ وارده خونش شد دوستاش اومدن بغلش کردن
رفتن سالون و رویه مبل نشستن
جونکوک : ات خیلی خوشحال بود که قراره بیای کجاست شوگا تو ندیدیش
شوگا : نه ندیدمش
تهیونگ : من دیدمش
جونکوک : کجا دیدیش
تهیونگ : رویه پل
جونکوک : حتما خیلی خوشحال شده
تهیونگ : من باهاش خوب رفتار نکردم
جونکوک : باز تو اوففف بخاطر یه سوتفاهم ببین کار به کجا ها کشید
تهیونگ : چه سو تفاهمی
جونکوک : اون فکر میکرد بخاطر این اون سه سال پیش اون حرف هارو بهش زدی چون عاشقش نبودی و فقط برای هوس باهاش بودی اما ات عاشقه تو بود
تهیونگ با شنیدن این جمله ها انگار به قلبش شلیک کردن
تهیونگ : من
جونکوک : آره هم سه سال پیش اشتباه کردی هم امروز
تهیونگ : باید با ات حرف بزنم
زو. به گوشیش زنگ زد بعد از چند بوق جواب داد یه زنه دیگه جواب داد
..... سلام به گوشی سئو ات زنگ زدید
تهیونگ : شما می هستین ات کجاست
..... من دکتر هستم باید یه سر بیاید بیمارستان
تهیونگ نگران گفت
تهیونگ : چشیده اتفاقی برای ات فتاده
..... حالشون خوبه ولی باید به بیمارستان بیاید
تهیونگ : باشه همین الان میام
تهیونگ زود گوشی رو قطع کرد و از رویه مبل بلند شد
شوگا : چشیده اتفاقی برای ات افتاده
تهیونگ : نمیدونم بردنش بیمارستان من میرم بیمارستان
جونکوک : ماهم میایم
تهیونگ : باشه
با بدو رفت سواره ماشینش شدو حرکت کرد سمته بیمارستان
رسید زود از ماشین پیاده شد و رفت سمته پذیرش و ازش اتاق ات رو پرسید
بعد از پرسیدن اتاق ات زود سمته اتاق ات رفت
قبل از داخل شدن به اتاق با خودش زمزمه کرد
« ات لطفا حالت خوب باشه
وارده اتاق که شدم با صورته رنگ پریده ات مواجه شدم وقتی دیدم حالش خوبه خیالم راحت شد رفتم کنارش رویه تخت نشستم اون بیهوش بود دستش رو گرفتم و بهش گفتم گرچه صدام رو نمی شنوید بیهوش بود »
تهیونگ : عشقم معذرت میخوام لطفا چشمات رو باز کن
باهام همچین کاری نکن
موهای رو صورته ات رو کنار زد و بوسه ای رو رویه پیشونیش گذاشت
جونکوک و شوگا و جیمین وارده اتاق شدن زود رفتن سمتش
جونکوک : چشیده حالش خوبه
جیمین : چه اتفاقی افتاده
تهیونگ : نمیدونم دکتر هنوز چیزی نگفته
شوگا : همینو میخواستی
تهیونگ : چی داری میگی
شوگا : اگه آنقدر اذیتش نمیکردی الان رو تخت بیمارستان نبود
جیمین : آره خیلی اذیتش کردی
شوگا : خدا میدونه صبح چجوری باهاش رفتار کردی که الان تو این وضعیته
تهیونگ از تخت بلند شد و روبه جونکوک کرد
تهیونگ : هروقت بهوش اومد بهم بگو
تهیونگ با عصبانیت از اتاق خارج شد همینکه تهیونگ از اتاق. ات بیرون ات چشم هایش رو باز کرد
ات : چی چی شده
دکتر وارده اتاق شد و اومد پیششون
دکتر : حالت شما و بچه تون خوبه نگران نباشید
همه شکه شدن از حرفی که دکتر زد
ات : چ چه بچه ای
دکتر : شما خبر نداشتید تبریک میگم حامله اید
ات شکه شده بود و هیچی نمی گفت
دکتر : بلا به دور
دکتر از اتاق رفت بیرون ات هنوز هم تو شک بود
جونکوک : یهوو دارم عمو میشم
جیمین : ات یعنی الان تو شکمت بچه کوچولویه
شوگا : تبریک میگم ات
ات خنده ای کرد و گفت
ات : م ممنونم
« دستم رو گذشتم رویه شکمم یعنی الان اینجا بچه منو و تهیونگه یه تیکه از وجود تهیونگ »
چشماش پر از اشک شدن احساسی داشت که تا به حال تو کله عمرش نداشت ........
۱.۳k
۰۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.