قانون عشق p46
سرپرست مین: چرا اقا مریض شدین خدایی نکرده؟
من: نمیدونم
رفت از کشوی دارو ها دوتا قرص اورد بیرون و همراه اب بهم داد
بعد از اینکه خوردم گفتم: یه سوپی چیزی هم درست کنین لطفا
سرپرست مین: چشم اقا ...شما برید استراحت کنین ...راستی خانم چه ساعتی میان برای شام خونه هستن؟
همونطور که شقیقم رو ماساژ میدادم گفتم: ن چند روز خونه دایی میمونه
با خستگی و بدن درد از پله ها رفتم بالا و رو تخت دراز کشیدم ..ساعت ۴ بود و تا زمان شام میتونستم کمی بخوابم
نمیدونم چقدر از خوابم گذشته بود که نوازش دستیو روی گونم حس کردم
(میون سو)
با دیدن قیافه رنگ پریدش نگران شدم
چون هر وقت مریض میشد پشت گوش مینداخت و اهمیت زیادی نمیداد
ساعت ۷ بود که سرپرست مین بهم گفت: میون سو سوپ حاضره ..ب نظرم تو ببر برای جناب جئون ...بیا این دارو ها هم براش ببر تا بعد غذا بخوره
باشه ای گفتم و سینی رو ازش گرفتم .......با تردید پله ها رو بالا رفتم وقتی دیدم در زدم ولی جوابی نداد تصميم گرفتم برم داخل
غرق خواب بود و عرق سرد روی تن و بدنش نشسته بود
اروم لبه تخت نشستم و سینی رو روی میز کنار تخت قرار دادم ،بی اختیار دستم روی گونش نشست
تب داشت و این بیشتر نگرانم میکرد
دستمو از گونش برداشتم و به دستش انتقال دادم
باید بیدارش میکردم تا سوپ و دارو هاشو بخوره تا لبام از هم باز شد که صداش کنم متوقف شدم
چی باید صداش میکردم؟! جونگ کوک یا آقا
تنها چیزی که اون موقع با ذهنم رسید رو انجام دادم
دستشو نوازش میکردم : بیدار شید ..باید سوپ بخورین
کم کم لایه چشاش باز شد .....منو دید ولی چیزی نگفت چند دقیقه بهم زل زد
بعدش نیم خیز شد و به بالشت پشتش تکیه داد
بدون حرف بشقاب سوپ رو ب سمتش گرفتم......معنای سکوتش بران نا مفهوم بود انتظار داشتم الان کلی دعوام کنه چرا بی اجازه اومدم تو اتاق و بیدارش کردم ولی اروم داشت سوپشو میخورد
سرمو متمایل به پایین بود و گفتم: ببخشید بی اجازه وارد شدم در زدم جواب ندادین
چیزی نگفت فقط ب نگاه کردنم ادامه داد. صبر کردم تا سوپشو بخوره بعدم داروهاشو بهش دادم
بشقاب سوپ رو تو سینی گذاشتم خواستم برم ک گفت: صب کن ..ببین تب دارم یا ن
با تردید دستمو جلو بردم و رو پیشونیش گذاشتم: هنوز تب دارین ..قرصا رو ب موقع بخورین میاد پایین
پاشدم زیر لب با اجازه ای گفتم و رفتم بیرون
دوس داشتم بدونم داشت راجب چی فکر میکرد که اینقدر ساکت بود
بشقاب رو شستم با بقیه شام خوردیم
ساعت ۹ بود ک رفتم تو اتاق ..رو تخت دراز کشیده بودم و ذهنم درگیر جونگ کوک شده بود
من: نمیدونم
رفت از کشوی دارو ها دوتا قرص اورد بیرون و همراه اب بهم داد
بعد از اینکه خوردم گفتم: یه سوپی چیزی هم درست کنین لطفا
سرپرست مین: چشم اقا ...شما برید استراحت کنین ...راستی خانم چه ساعتی میان برای شام خونه هستن؟
همونطور که شقیقم رو ماساژ میدادم گفتم: ن چند روز خونه دایی میمونه
با خستگی و بدن درد از پله ها رفتم بالا و رو تخت دراز کشیدم ..ساعت ۴ بود و تا زمان شام میتونستم کمی بخوابم
نمیدونم چقدر از خوابم گذشته بود که نوازش دستیو روی گونم حس کردم
(میون سو)
با دیدن قیافه رنگ پریدش نگران شدم
چون هر وقت مریض میشد پشت گوش مینداخت و اهمیت زیادی نمیداد
ساعت ۷ بود که سرپرست مین بهم گفت: میون سو سوپ حاضره ..ب نظرم تو ببر برای جناب جئون ...بیا این دارو ها هم براش ببر تا بعد غذا بخوره
باشه ای گفتم و سینی رو ازش گرفتم .......با تردید پله ها رو بالا رفتم وقتی دیدم در زدم ولی جوابی نداد تصميم گرفتم برم داخل
غرق خواب بود و عرق سرد روی تن و بدنش نشسته بود
اروم لبه تخت نشستم و سینی رو روی میز کنار تخت قرار دادم ،بی اختیار دستم روی گونش نشست
تب داشت و این بیشتر نگرانم میکرد
دستمو از گونش برداشتم و به دستش انتقال دادم
باید بیدارش میکردم تا سوپ و دارو هاشو بخوره تا لبام از هم باز شد که صداش کنم متوقف شدم
چی باید صداش میکردم؟! جونگ کوک یا آقا
تنها چیزی که اون موقع با ذهنم رسید رو انجام دادم
دستشو نوازش میکردم : بیدار شید ..باید سوپ بخورین
کم کم لایه چشاش باز شد .....منو دید ولی چیزی نگفت چند دقیقه بهم زل زد
بعدش نیم خیز شد و به بالشت پشتش تکیه داد
بدون حرف بشقاب سوپ رو ب سمتش گرفتم......معنای سکوتش بران نا مفهوم بود انتظار داشتم الان کلی دعوام کنه چرا بی اجازه اومدم تو اتاق و بیدارش کردم ولی اروم داشت سوپشو میخورد
سرمو متمایل به پایین بود و گفتم: ببخشید بی اجازه وارد شدم در زدم جواب ندادین
چیزی نگفت فقط ب نگاه کردنم ادامه داد. صبر کردم تا سوپشو بخوره بعدم داروهاشو بهش دادم
بشقاب سوپ رو تو سینی گذاشتم خواستم برم ک گفت: صب کن ..ببین تب دارم یا ن
با تردید دستمو جلو بردم و رو پیشونیش گذاشتم: هنوز تب دارین ..قرصا رو ب موقع بخورین میاد پایین
پاشدم زیر لب با اجازه ای گفتم و رفتم بیرون
دوس داشتم بدونم داشت راجب چی فکر میکرد که اینقدر ساکت بود
بشقاب رو شستم با بقیه شام خوردیم
ساعت ۹ بود ک رفتم تو اتاق ..رو تخت دراز کشیده بودم و ذهنم درگیر جونگ کوک شده بود
۴۹.۵k
۲۰ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.