فیک جونگ کوک ( سرنوشت من ) پارت 14
گفت : بفرمایی داخل و شمارفتین داخل که یه دفعه یه خانم نازی اومد و گفت: یونهی مامانت هم گفت سویا و رفتن هم دیگه رو بغل کردن که دوست مامانت گفت: واو خدایه من این جیمین مامامت گفت:بله و رفت طرف جیمین و روبه روش وایساد و گفت:هم قده جوجه ی منه و اومد طرف توو گفت : ا/ت وای چه خانمی شده عزیزم و بغلت کرد بعد از بغلت اومد بیرون و گفت: من گفتم اگه بچه ها هم دیگه رو دیدن بتجنس مخالف خودشونم میونن هم اتاق باشن که مامانت گفت : چه خوب ا/ت من که به یه دوست پسر نیاز داره چه بهتر که پسر شما باشه که هر دو خندیدن و دوست مامانت یه چشمک به مامانت زد اصلا چیزی نمیفهمیدی که مکه سویا رو بهتون گفت : جیمین تو برو اتاق پایین دست چپ و ا/ت تو برو اتاق بالا اتاق سمت راست و شما ها به راه افتادین خونه شون خیلی بزرگ بود رفتی دمه در اتاقه در زدی که یه نفر گفت کیه گفتی من دختر دوست مامانتون هستم مامانتون گفت بیام اینجا که گفت : اهان بفرمایید داخل و وارد شدی که پشته اون پسر بهت بود که با خودت گفتی : ا/ت بیا و عاشقه همین پسر شو و بعد پسر برگشت طرفت که همین که برگشت عاشقش شدی و قلبت شروع کرد زدن
که به دفعه گفت : ا/ت تو بچه ی دوسته مامانمی که تو هم گفتی : جونکوک چطور ممکنه کوکی : یعنی الان تو هم اتاقی منی که تو گفتی : نه من با مامانت صحبت میکنم که من برم تو وتاقه خواهرت و جیمین بیاد اینجا اومدی بری که دستت کشیده شد و حل داده شدی بغله در که دیوار بود که جونکوک دستش رو گذاشت بغله سرت و گفت : واقعا که می خوای جیمین رو ناراحت کنی اون دوتا الان دارت تو اتاق هم دیگه که گفتی : برام مهم نیست دوست ندارم پیشه هرزه ای مثل تو باشم که یه دفعه گفت : یادت باشه من مجبور شدم ولت کنم بخاطره اینکه من شرت بسته بودم که یه دفعه نشستی رو زمین که جونکوک تعجب کرد سرت رو گذاشتی رو پاهات و گفتی : چرا همه باید خوشحال باشند و من ناراحت چرا من نموتنم به چیز هایی که بهشون نیاز دارم برسم که کوکی نشست و گفت : به چی نیاز داری بگو من برات میگیرم بخاطره کاری که باهات کردم بهم بگو چی کار برات بکنم که تو میگی :می خوام از تو دور باشم می خوام پیشت نباشم می خوام اصلا دیگه نبینمت که کوکی گفت : امامن نمی تونم نبینمت که بهش نگاه کردی و ادامه داد: وقتی مامانم اومد تو اتاقم و گفت باید عاشقه دختر دوستش شم و اون رو تو اتاقم راه بدم و اون رو ماله خودم کنم ناراحت شدم و گفت کاشکی میشود تو باشی که بعد که در زدی گفتم نه بهتر عاشقه این بشم و وقتی برگشتم عاشقت شدم که تو گفتی : جونکوک اگه دوباره داری اذیتم میکنی اصلا شوخیه قشنگی نیست که گفت : الان فکر میکنی دارم شوخی میکنم که...............
که به دفعه گفت : ا/ت تو بچه ی دوسته مامانمی که تو هم گفتی : جونکوک چطور ممکنه کوکی : یعنی الان تو هم اتاقی منی که تو گفتی : نه من با مامانت صحبت میکنم که من برم تو وتاقه خواهرت و جیمین بیاد اینجا اومدی بری که دستت کشیده شد و حل داده شدی بغله در که دیوار بود که جونکوک دستش رو گذاشت بغله سرت و گفت : واقعا که می خوای جیمین رو ناراحت کنی اون دوتا الان دارت تو اتاق هم دیگه که گفتی : برام مهم نیست دوست ندارم پیشه هرزه ای مثل تو باشم که یه دفعه گفت : یادت باشه من مجبور شدم ولت کنم بخاطره اینکه من شرت بسته بودم که یه دفعه نشستی رو زمین که جونکوک تعجب کرد سرت رو گذاشتی رو پاهات و گفتی : چرا همه باید خوشحال باشند و من ناراحت چرا من نموتنم به چیز هایی که بهشون نیاز دارم برسم که کوکی نشست و گفت : به چی نیاز داری بگو من برات میگیرم بخاطره کاری که باهات کردم بهم بگو چی کار برات بکنم که تو میگی :می خوام از تو دور باشم می خوام پیشت نباشم می خوام اصلا دیگه نبینمت که کوکی گفت : امامن نمی تونم نبینمت که بهش نگاه کردی و ادامه داد: وقتی مامانم اومد تو اتاقم و گفت باید عاشقه دختر دوستش شم و اون رو تو اتاقم راه بدم و اون رو ماله خودم کنم ناراحت شدم و گفت کاشکی میشود تو باشی که بعد که در زدی گفتم نه بهتر عاشقه این بشم و وقتی برگشتم عاشقت شدم که تو گفتی : جونکوک اگه دوباره داری اذیتم میکنی اصلا شوخیه قشنگی نیست که گفت : الان فکر میکنی دارم شوخی میکنم که...............
۹.۶k
۲۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.