قسمت اول پارت یازدهم
پارت یازدهم
از دیدگاه ت
اون چند غول منو بیهوش کردن و بیهوش گذاشتنم تو ماشین بعد از چند دقیقه بهوش اومدم دیدم تو ماشینم که اون چند غول پیشم نشسته بودن و چقد هیز بودن عیشش که گفتم
ت:شما الان منو کجا میخاید ببرید مگه خوتون ناموس ندارید؟
مرد به توان غول: میبریمت پیش ارباب بعدم تو خودت ناموسشی و خبر نداری
ت: منظورت چیه مردک؟
مرده:اونجا برسیم خودت واضح میفهمی منظورم چیه
چقد مرده عجیب بود من ناموس کی بودم خودم نمیدونم فک کنم همش بخاطر این فراموشیه تخم سگه وگرنه قشنگ میفهمیدم قضیه از چی قراره ولی نمیتونم امیلی حتما الان از ناراحتی دق کرده ناراحت شدم و به فکر فرو رفتم یعنی اون کی بود که میگفتن من ناموسشم؟هوم چرا از هیچی سر در نمیارم
یعنی پیرمرده؟اوفففف عجب حداقل یکی باشه پیر نباشه جذابم باشه یا خوداااا
خب ؟
باهمین فکرو خیالات داشتم خودمو دلداری میدادم...
که اون چهار غول گفتن رسیدن وقتی نگاه به بیرون انداختم خونه که نبود قصر بود واو حتما پولداره یسس
خب اونا پیاده شدن منم پیاده کردن که دستمو گرفتن نمیخاستم باهاشون بیام خاستم فرار کنم بزور گرفتم و بردنم داخل خونه و انداختنم تو کف خونه که یه دختر جون قشنگ یا دوتا پسر دیدم که گفتن
ت:ولم کنید عوضیا میخام برم خونه خودم پیش امیلی الان خیلی نگرانمه بی وجدانا ولم کنید(باگریه)
جیمین: ت خوبی من به شما نره غولا نگفتم که اذیتش نکنید
ماریا: جیمین این توعه؟ واقعا خودشه جیغغغغغ این توعه
ت: وایسا بینم شما اسم اصلی منو از کجا میدونید؟ من فقط گذشتمو یادمه اوفف وایسا بینم من شما دوتا رو تو کافه دیدم پس بینم راست بود که من تورو میشناختم و یادم نمیاد کی هستی ولی خیلی بهت حس نزدیکی میکنم(با جیمینه)
جیمین:خب همین الان تو نمیدونی ولی من شوهرتم کیم ت
ت:جان؟مطمئنم منو اشتب گرفتین باید برم خونه امیلی میکشتم خداحافیظ
جیمین:وایسا بینم کجا؟ کی بهت اجازه داد بری؟هوم وایسا باید بت چیزی بگم
ت: خوب بگو میشنوم
جیمین :خب بیا بشین
و رو به اون غولا کرد و گفت میتونید برید
بعدش
جیمین و ماریاو کوک نشستن و تعریف کردن که ت حس کرد یه چیزایی داره یادش میاد سرش خیلی درد گرفت که جیمین گفت
ت:اییی سرممم
جیمین:توخوبی؟
ت همه چی یادش اومد...
کل لحظه هایی که باجیمین کل لحظه های که باعشقش بودو یادش اومد و پرید بغل جیمین
جیمین:ت خوبی داری میترسونیما
ت:جیمین من همه چی یادم اومد
جیمین: چ زود ولی چطور تو که تو این سه سال که ازم دور بودی اون دختره امیلی هیچ بهت نگفت؟
ت:خوب نه اون حرفی درمورد گذشته بام نمیزد نمیخاست بهم صدمه بزنه پس حرفی نمیزد....
از دیدگاه ت
اون چند غول منو بیهوش کردن و بیهوش گذاشتنم تو ماشین بعد از چند دقیقه بهوش اومدم دیدم تو ماشینم که اون چند غول پیشم نشسته بودن و چقد هیز بودن عیشش که گفتم
ت:شما الان منو کجا میخاید ببرید مگه خوتون ناموس ندارید؟
مرد به توان غول: میبریمت پیش ارباب بعدم تو خودت ناموسشی و خبر نداری
ت: منظورت چیه مردک؟
مرده:اونجا برسیم خودت واضح میفهمی منظورم چیه
چقد مرده عجیب بود من ناموس کی بودم خودم نمیدونم فک کنم همش بخاطر این فراموشیه تخم سگه وگرنه قشنگ میفهمیدم قضیه از چی قراره ولی نمیتونم امیلی حتما الان از ناراحتی دق کرده ناراحت شدم و به فکر فرو رفتم یعنی اون کی بود که میگفتن من ناموسشم؟هوم چرا از هیچی سر در نمیارم
یعنی پیرمرده؟اوفففف عجب حداقل یکی باشه پیر نباشه جذابم باشه یا خوداااا
خب ؟
باهمین فکرو خیالات داشتم خودمو دلداری میدادم...
که اون چهار غول گفتن رسیدن وقتی نگاه به بیرون انداختم خونه که نبود قصر بود واو حتما پولداره یسس
خب اونا پیاده شدن منم پیاده کردن که دستمو گرفتن نمیخاستم باهاشون بیام خاستم فرار کنم بزور گرفتم و بردنم داخل خونه و انداختنم تو کف خونه که یه دختر جون قشنگ یا دوتا پسر دیدم که گفتن
ت:ولم کنید عوضیا میخام برم خونه خودم پیش امیلی الان خیلی نگرانمه بی وجدانا ولم کنید(باگریه)
جیمین: ت خوبی من به شما نره غولا نگفتم که اذیتش نکنید
ماریا: جیمین این توعه؟ واقعا خودشه جیغغغغغ این توعه
ت: وایسا بینم شما اسم اصلی منو از کجا میدونید؟ من فقط گذشتمو یادمه اوفف وایسا بینم من شما دوتا رو تو کافه دیدم پس بینم راست بود که من تورو میشناختم و یادم نمیاد کی هستی ولی خیلی بهت حس نزدیکی میکنم(با جیمینه)
جیمین:خب همین الان تو نمیدونی ولی من شوهرتم کیم ت
ت:جان؟مطمئنم منو اشتب گرفتین باید برم خونه امیلی میکشتم خداحافیظ
جیمین:وایسا بینم کجا؟ کی بهت اجازه داد بری؟هوم وایسا باید بت چیزی بگم
ت: خوب بگو میشنوم
جیمین :خب بیا بشین
و رو به اون غولا کرد و گفت میتونید برید
بعدش
جیمین و ماریاو کوک نشستن و تعریف کردن که ت حس کرد یه چیزایی داره یادش میاد سرش خیلی درد گرفت که جیمین گفت
ت:اییی سرممم
جیمین:توخوبی؟
ت همه چی یادش اومد...
کل لحظه هایی که باجیمین کل لحظه های که باعشقش بودو یادش اومد و پرید بغل جیمین
جیمین:ت خوبی داری میترسونیما
ت:جیمین من همه چی یادم اومد
جیمین: چ زود ولی چطور تو که تو این سه سال که ازم دور بودی اون دختره امیلی هیچ بهت نگفت؟
ت:خوب نه اون حرفی درمورد گذشته بام نمیزد نمیخاست بهم صدمه بزنه پس حرفی نمیزد....
۱۲.۴k
۲۲ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.