♡من وقتی مامان بشم😐😅😂♡
♡من وقتی مامان بشم😐😅😂♡
*در حالی که لیوانمو عین لیوای دست گرفتم و دارم قهوه مینوشم*
بچم: مَمَنی؟... مَمَنی؟؟؟
*برگشتن با خشم*
*انداختن نگاه غضبناک*
من: ای کوفت!... مگه صد بار نگفتم به من نگو مَمَنی؟
*انداختن نگاه مظلومانه و چشمان خود را مظلوم کردن *
بچم: خب چی بگم؟؟
من:اوکاسان!...نمیفهمی؟!..او...کا...سان!!!
بچم:باشه ببخشید اوکاسان.
*داد زدن*
من: گومـــــــــــــن!
بچم:هان؟!
من:بگو گومن نه ببخشید.
بچم:باشه باشه گومن اوکاسان!
*لبخند زدن*
من:آفرین...حالا بیا ببینم چی میخواستی؟
*دویدن*
*انداختن خود در بغلم*
بچم:برام قصه میگی؟؟خوابم میاد.
*دست کشیدن بر سرش*
من:باشه بیا بریم یه قصه خوشگل برات بگم حض کنی!
*لبخند پر ذوق زدن*
بچم:بریم...بریم!!!
*متقابلا لبخند زدن*
من:هایاکو چیبی!
*تعجب کردن*
بچم:مٓمَـ....یعنی گومن اوکاسان هایاکو چیبی ینی چی؟
من:یه کلمه ژاپنیه.
بچم:وااااااااااااااااای...بازم ژاپنی؟!
*انداختن نگاه خشمگین*
من:آره ژاپنی!... مشکلی داری؟!
*انداختن نگاه ترسیده*
بچم:نه.
من:آفرین.
*رفتن به اتاق خواب*
من:خب برو بخواب رو تخت تا واست قصه بگم.
بچم:باشه.
*نشستن روی صندلی کنار تخت*
من:خب...جونم برات بگه یه روزی یه خدایی بود که اسمش...
بچم:مـ...اوکاسان صد بار تاحالا اینو گفتی!
من:عه؟واقعا؟!
بچم:آره...یدونه دیگه بگو.
من:خب یه روزی چند تا تایتان بودن...
بچم:تکراریه!
من:اکهه...خب باشه یه روز تو شهر یوکاهاما...
بچم:وااااااااااای...میدونم میدونم!...یه سازمان موهبت دار بود و یه سازمان دیگه ای بود به اسم مافیای بندر یکی دیگه بگو!
من:خب...اممممممممم....اها!...یه روز یه غولی بود...
*انداختن نگاه کلافه*
بچم:مَمَن؟...
من:مَمَن نه!...
بچم:میشه یه چیزی جز انیمه بگی؟؟
من:راستش نه...چیز دیگه ای بلد نیستم!...
بچم:ای بابا...نخواستیم... شب بخیر.
*غلت خوردن*
*خوابیدن*
*بلند شدن*
*راه افتادن به سمت در خروجی*
*غر غر کردن*
من:نچ نچ نچ...ما هم بچه بودیما...هفته ای هشت بار برامون شنگول منگول میگفتن جیکمون در نمیومد...هعی....
*برگشتن سر جای اولیه خود*
*نشستن *
*برداشتن گوشی*
من:خب....قسمت چند انیمه بودم؟؟؟؟
♕پایان♕
خخخخ.... قسمت چند انیمه بودم؟؟؟😐😂😂😂
هر چند وقتی یه بار از اینا بنویسم؟؟
*در حالی که لیوانمو عین لیوای دست گرفتم و دارم قهوه مینوشم*
بچم: مَمَنی؟... مَمَنی؟؟؟
*برگشتن با خشم*
*انداختن نگاه غضبناک*
من: ای کوفت!... مگه صد بار نگفتم به من نگو مَمَنی؟
*انداختن نگاه مظلومانه و چشمان خود را مظلوم کردن *
بچم: خب چی بگم؟؟
من:اوکاسان!...نمیفهمی؟!..او...کا...سان!!!
بچم:باشه ببخشید اوکاسان.
*داد زدن*
من: گومـــــــــــــن!
بچم:هان؟!
من:بگو گومن نه ببخشید.
بچم:باشه باشه گومن اوکاسان!
*لبخند زدن*
من:آفرین...حالا بیا ببینم چی میخواستی؟
*دویدن*
*انداختن خود در بغلم*
بچم:برام قصه میگی؟؟خوابم میاد.
*دست کشیدن بر سرش*
من:باشه بیا بریم یه قصه خوشگل برات بگم حض کنی!
*لبخند پر ذوق زدن*
بچم:بریم...بریم!!!
*متقابلا لبخند زدن*
من:هایاکو چیبی!
*تعجب کردن*
بچم:مٓمَـ....یعنی گومن اوکاسان هایاکو چیبی ینی چی؟
من:یه کلمه ژاپنیه.
بچم:وااااااااااااااااای...بازم ژاپنی؟!
*انداختن نگاه خشمگین*
من:آره ژاپنی!... مشکلی داری؟!
*انداختن نگاه ترسیده*
بچم:نه.
من:آفرین.
*رفتن به اتاق خواب*
من:خب برو بخواب رو تخت تا واست قصه بگم.
بچم:باشه.
*نشستن روی صندلی کنار تخت*
من:خب...جونم برات بگه یه روزی یه خدایی بود که اسمش...
بچم:مـ...اوکاسان صد بار تاحالا اینو گفتی!
من:عه؟واقعا؟!
بچم:آره...یدونه دیگه بگو.
من:خب یه روزی چند تا تایتان بودن...
بچم:تکراریه!
من:اکهه...خب باشه یه روز تو شهر یوکاهاما...
بچم:وااااااااااای...میدونم میدونم!...یه سازمان موهبت دار بود و یه سازمان دیگه ای بود به اسم مافیای بندر یکی دیگه بگو!
من:خب...اممممممممم....اها!...یه روز یه غولی بود...
*انداختن نگاه کلافه*
بچم:مَمَن؟...
من:مَمَن نه!...
بچم:میشه یه چیزی جز انیمه بگی؟؟
من:راستش نه...چیز دیگه ای بلد نیستم!...
بچم:ای بابا...نخواستیم... شب بخیر.
*غلت خوردن*
*خوابیدن*
*بلند شدن*
*راه افتادن به سمت در خروجی*
*غر غر کردن*
من:نچ نچ نچ...ما هم بچه بودیما...هفته ای هشت بار برامون شنگول منگول میگفتن جیکمون در نمیومد...هعی....
*برگشتن سر جای اولیه خود*
*نشستن *
*برداشتن گوشی*
من:خب....قسمت چند انیمه بودم؟؟؟؟
♕پایان♕
خخخخ.... قسمت چند انیمه بودم؟؟؟😐😂😂😂
هر چند وقتی یه بار از اینا بنویسم؟؟
۷.۳k
۰۲ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.