پارت (۱۶)
پارت (۱۶)
تهیونگ همونطور که راه میرفت از گوشهی چشم نگاهی به
جونگ هه انداخت و جوری که صداش با وجود صدای بیل ها و
سوختن زغال ها به گوش جونگ هه برسه، گفت:
_اگر نمی خوای به تو هم گیر بده بهتره بری سر پستت، جونگ
هه!
_نگاهش روی ما نیست.
_تیزتر از این حرفهاست. حتی اگر کور باشه هم به من گیر
می ده!
جونگ هه سرش رو به عقب، جایی که رئیس موتور خونه روی
صندلی نشسته بود برگردوند و نگاهی انداخت.
تهیونگ موهای خوشرنگش رو به باال هدایت کرد و ادامه داد:
_اگر دیروز صبح بیدارم می کردی اینجوری نمی شد.
جونگ هه که باالخره متوجه موضوع شده بود، ابروهاش رو باال
انداخت و کمی خودش رو به پسر کنارش نزدیکتر کرد.
_اون شب خیلی کم خوابیده بودی، نمیخواستم بیدارت کنم.
پسر مو قهوه ای به خاطر دلیل مسخرهای که شنیده بود، اخم کرد.
_ببینم، تو دنبال دردسر میگردی؟
_معلومه که نه.
تهیونگ نفس عمیقی کشید.
_بار ها بهت گفتم اون حرومزادهی نژادپرست دنبال بهونه ست
جونگ هه، و حدس بزن چی ؟ حاال یکی گیرش اومده و هر روز
صبح قراره باهاش آزارم بده!
با کالفگی این رو گفت و بدون اینکه منتظر جوابی از جانب جونگ
هه بمونه، راهش رو جدا کرد و به سمت جایگاه خودش رفت. سر
جای همیشگیش ایستاد و از دریچهی مربعی شکل و کوچیک رو به
روش، به زغالهای در حال سوختن خیره شد. رنگهای قرمز و
نارنجی چشم هاش رو پر کرده بودن و بوی سوختگی و دود هر
لحظه بیشتر وارد ریههای درمونده میشد.
بدون اینکه نگاهش رو از اون دریچه بگیره، بیلش رو از تپهی زغال
کنار پاش کامالً پر کرد و در یک حرکت، تمامش رو داخل همون
دریچهی کوچیک خالی کرد. حاال، اون رنگها جون گرفته بودن
و بیشتر رنگدانه های چشمهاش رو آزار می دادن.
بعد از اینکه رنگها کمی تحلیل رفتن، باز هم این کار رو تکرار
کرد. یکبار، دوبار، سه بار... دقایق طوالنی ای رو به همین شکل
گذروند. هربار که مقداری از زغالهای انبوه کنار پاش کم می شد،
چندین برابر به خشم درونش که منشا مبهمی داش ت اضافه می شد.
هر بار بیل زدن هاش صدادارتر میشدن و اخمهاش محکمتر در هم
گره میخورد. اینکار رو تا جایی ادامه داد که جسمش خسته و
کمجون شد و عرق، تمام موها، گردن و ستون فقراتش رو خیس
کرد. نفس نفس می زد، زانوهاش گزگز می کردن و صداهای
اطرافش انگار پشت مهی غلیظ محو شده بودن؛ اما همچنان چشمهای
قهوهای رنگ و زیاد از حد وحشیش، با لجاجت، دریچه رو رها
نمیکردن نمیکردن.
تهیونگ همونطور که راه میرفت از گوشهی چشم نگاهی به
جونگ هه انداخت و جوری که صداش با وجود صدای بیل ها و
سوختن زغال ها به گوش جونگ هه برسه، گفت:
_اگر نمی خوای به تو هم گیر بده بهتره بری سر پستت، جونگ
هه!
_نگاهش روی ما نیست.
_تیزتر از این حرفهاست. حتی اگر کور باشه هم به من گیر
می ده!
جونگ هه سرش رو به عقب، جایی که رئیس موتور خونه روی
صندلی نشسته بود برگردوند و نگاهی انداخت.
تهیونگ موهای خوشرنگش رو به باال هدایت کرد و ادامه داد:
_اگر دیروز صبح بیدارم می کردی اینجوری نمی شد.
جونگ هه که باالخره متوجه موضوع شده بود، ابروهاش رو باال
انداخت و کمی خودش رو به پسر کنارش نزدیکتر کرد.
_اون شب خیلی کم خوابیده بودی، نمیخواستم بیدارت کنم.
پسر مو قهوه ای به خاطر دلیل مسخرهای که شنیده بود، اخم کرد.
_ببینم، تو دنبال دردسر میگردی؟
_معلومه که نه.
تهیونگ نفس عمیقی کشید.
_بار ها بهت گفتم اون حرومزادهی نژادپرست دنبال بهونه ست
جونگ هه، و حدس بزن چی ؟ حاال یکی گیرش اومده و هر روز
صبح قراره باهاش آزارم بده!
با کالفگی این رو گفت و بدون اینکه منتظر جوابی از جانب جونگ
هه بمونه، راهش رو جدا کرد و به سمت جایگاه خودش رفت. سر
جای همیشگیش ایستاد و از دریچهی مربعی شکل و کوچیک رو به
روش، به زغالهای در حال سوختن خیره شد. رنگهای قرمز و
نارنجی چشم هاش رو پر کرده بودن و بوی سوختگی و دود هر
لحظه بیشتر وارد ریههای درمونده میشد.
بدون اینکه نگاهش رو از اون دریچه بگیره، بیلش رو از تپهی زغال
کنار پاش کامالً پر کرد و در یک حرکت، تمامش رو داخل همون
دریچهی کوچیک خالی کرد. حاال، اون رنگها جون گرفته بودن
و بیشتر رنگدانه های چشمهاش رو آزار می دادن.
بعد از اینکه رنگها کمی تحلیل رفتن، باز هم این کار رو تکرار
کرد. یکبار، دوبار، سه بار... دقایق طوالنی ای رو به همین شکل
گذروند. هربار که مقداری از زغالهای انبوه کنار پاش کم می شد،
چندین برابر به خشم درونش که منشا مبهمی داش ت اضافه می شد.
هر بار بیل زدن هاش صدادارتر میشدن و اخمهاش محکمتر در هم
گره میخورد. اینکار رو تا جایی ادامه داد که جسمش خسته و
کمجون شد و عرق، تمام موها، گردن و ستون فقراتش رو خیس
کرد. نفس نفس می زد، زانوهاش گزگز می کردن و صداهای
اطرافش انگار پشت مهی غلیظ محو شده بودن؛ اما همچنان چشمهای
قهوهای رنگ و زیاد از حد وحشیش، با لجاجت، دریچه رو رها
نمیکردن نمیکردن.
۱۲.۴k
۱۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.