the pain p11
the pain p11
کوک: ته بهم بگو چیکار کردی هوممم؟
ته: من... م.... من کاری نکردم... او ...او.. اون... گ...گفت
...میخواد .... بابای من بشه و ...و ...ولی من که با...بابا
دارم... بهم سیلی زد....
کوک: فهمیدم دیگه بسه(آروم توی گوشش زمزمه کرد)
کریس: بیارینش
دوتا از ادماش سمت تهیونگ اومدن، از جام بلند شدم و
اروم پتو رو روش کشیدم
کوک: نترس ته. باشه؟ بخواب خب؟
سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد، روبه کریس گفتم
کوک: من با ارباب حرف میزنم، برید بیرون
کریس: ولی ارباب خودشون گفتن..
کوک: مگه کری؟(تقریبا فریاد زدم) گمشو کریس.
کریس بعد از تعظیم کوتاهی اتاق رو ترک کرد، سمت تهیونگ برگشتم، آروم خوابیده بود. برای خودمم عجیب
بود چطور ممکنه توی دیدار اول اینقدر دوسش داشته
باشم. یه کشش عجیبی بهش داشتم انگاری که نیمه ی منه یه نیمه ی رنجیده با گذشته ی پنهون، رد سیلی روی پوست شیری رنگش، نگاه های پر از ترسش، انگاری
که غم بزرگی رو توی دریای چشماش حمل میکرد یه حس خاص که بهم میگفت باید مراقبش باشم، اون تنها بود ، مثل من، مثل وقتی که هیچکسی رو نداشتم که مراقبم باشه...
بوسه ی آرومی روی موهای لختش گذاشتم و آروم از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق بابا رفتم در زدم و وارد شدم
کوک: پدر؟
جئون: چی میخوای کوک؟
کوک: درمورد تهیونگ میخواستم بگم که من...
به وضوح دیدم که رنگ نگاهش تغییر کرد از جلوی پنجره اومد کنار و یه پک دیگه به سیگارش زد ...
جئون: بشین
آروم نشستم روی کاناپه. اونم روی صندلی ، پشت میزش میزش نشست.
جئون: دور و برش نباش کوک
کوک: ولی بابا...
جئون: همین که گفتم...
کوک: اون خیلی بچهست، لطفا. من میتونم درستش کنم ، من باهاش صحبت میکنم اون...
جئون: خفه شو........ از کی تا حالا توی کار من فضولی میکنی؟ چرا فکر میکنی برام مهمه؟!....من به روش خودم پیش میرم... چیشده که به یه بچه اهمیت میدی، هومم!؟
کوک: آخه من...من بابا من.. دوسش دارم ...نمیزارم اذیتش کنی...لطفا بابا اینقدر سنگدل نباش
جئون: خفه شو. مثل اینکه یادت رفته پهشیزی برام ارزش نداری. عاشق یه بچه ی زبون دراز شدی؟ انقدر خودتو پایین نیار، ایندفه اطرافش ببینمت برای اون بد تموم میشه. حالا هم گمشو بیرون.
حرفاش مثل پتک توی سرم کوبیده شد. من احمق بودم که فکر کردم بعد از ۲۰ سال زندگی اون مرد نرم شده. هنوزم اون همه رو تحقیر میکرد و ازشون توقع داشت نافرمانی نکنن...سریع از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم، باید هرطور که شده بود از پسری که بدجوری مهرش به دلم نشسته بود مراقبت میکردم...
تهیونگ ویو:
نفهمیدم کی خوابم برد ولی احساس ضعف شدیدی که توی بدنم پیچیده بود بهم یاد آوری کرد که از دوشب قبل بخاطر آزمایشا چیزی نخورده بودم و سوزش شدید معدم یادآور قرص هایی بود که من احمق توی کشوی میز جاشون گذاشتم...
...
لایک و کامنت🌸💌
.
.
کوک: ته بهم بگو چیکار کردی هوممم؟
ته: من... م.... من کاری نکردم... او ...او.. اون... گ...گفت
...میخواد .... بابای من بشه و ...و ...ولی من که با...بابا
دارم... بهم سیلی زد....
کوک: فهمیدم دیگه بسه(آروم توی گوشش زمزمه کرد)
کریس: بیارینش
دوتا از ادماش سمت تهیونگ اومدن، از جام بلند شدم و
اروم پتو رو روش کشیدم
کوک: نترس ته. باشه؟ بخواب خب؟
سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد، روبه کریس گفتم
کوک: من با ارباب حرف میزنم، برید بیرون
کریس: ولی ارباب خودشون گفتن..
کوک: مگه کری؟(تقریبا فریاد زدم) گمشو کریس.
کریس بعد از تعظیم کوتاهی اتاق رو ترک کرد، سمت تهیونگ برگشتم، آروم خوابیده بود. برای خودمم عجیب
بود چطور ممکنه توی دیدار اول اینقدر دوسش داشته
باشم. یه کشش عجیبی بهش داشتم انگاری که نیمه ی منه یه نیمه ی رنجیده با گذشته ی پنهون، رد سیلی روی پوست شیری رنگش، نگاه های پر از ترسش، انگاری
که غم بزرگی رو توی دریای چشماش حمل میکرد یه حس خاص که بهم میگفت باید مراقبش باشم، اون تنها بود ، مثل من، مثل وقتی که هیچکسی رو نداشتم که مراقبم باشه...
بوسه ی آرومی روی موهای لختش گذاشتم و آروم از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق بابا رفتم در زدم و وارد شدم
کوک: پدر؟
جئون: چی میخوای کوک؟
کوک: درمورد تهیونگ میخواستم بگم که من...
به وضوح دیدم که رنگ نگاهش تغییر کرد از جلوی پنجره اومد کنار و یه پک دیگه به سیگارش زد ...
جئون: بشین
آروم نشستم روی کاناپه. اونم روی صندلی ، پشت میزش میزش نشست.
جئون: دور و برش نباش کوک
کوک: ولی بابا...
جئون: همین که گفتم...
کوک: اون خیلی بچهست، لطفا. من میتونم درستش کنم ، من باهاش صحبت میکنم اون...
جئون: خفه شو........ از کی تا حالا توی کار من فضولی میکنی؟ چرا فکر میکنی برام مهمه؟!....من به روش خودم پیش میرم... چیشده که به یه بچه اهمیت میدی، هومم!؟
کوک: آخه من...من بابا من.. دوسش دارم ...نمیزارم اذیتش کنی...لطفا بابا اینقدر سنگدل نباش
جئون: خفه شو. مثل اینکه یادت رفته پهشیزی برام ارزش نداری. عاشق یه بچه ی زبون دراز شدی؟ انقدر خودتو پایین نیار، ایندفه اطرافش ببینمت برای اون بد تموم میشه. حالا هم گمشو بیرون.
حرفاش مثل پتک توی سرم کوبیده شد. من احمق بودم که فکر کردم بعد از ۲۰ سال زندگی اون مرد نرم شده. هنوزم اون همه رو تحقیر میکرد و ازشون توقع داشت نافرمانی نکنن...سریع از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم، باید هرطور که شده بود از پسری که بدجوری مهرش به دلم نشسته بود مراقبت میکردم...
تهیونگ ویو:
نفهمیدم کی خوابم برد ولی احساس ضعف شدیدی که توی بدنم پیچیده بود بهم یاد آوری کرد که از دوشب قبل بخاطر آزمایشا چیزی نخورده بودم و سوزش شدید معدم یادآور قرص هایی بود که من احمق توی کشوی میز جاشون گذاشتم...
...
لایک و کامنت🌸💌
.
.
۱۲.۱k
۱۲ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.