فصل ۲ پارت ۱۴ Stealing under the pretext of love
مایا=معلوم هست چی میگی؟
سهون=خب دارم خواستگاری میکنم دیگه خره
مایا=سهون بار آخرت بودا از این شوخیا با من نکن در ضمن اگه میخواستم همون موقع پیشنهاد دوستیتو قبول میکردم
سهون=خیلی عوض شدی...
(از جاش بلند شد و بدون خداحافظی رفت ای بابا پیتزاشم نخورد خب میبرم واسه جانگکوک بلند شدم و رفتم حساب کردم ۲تا دیگه هم گرفتم و به سمت خونه راه افتادم ساعتو که نگاه کردم برگام ریخت ساعت ۹ و نیم بود وای یعنی الان جانگکوک رسیده؟ خدا نکنه یعنی اگه رسیده باشه پوست منو کَندا بدو بدو به سمت خونه میرفتم فاصله زیادی با خونه نداشتم ولی پلاستیک های خرید تو دستم بود و باعث میشد کُند راه برم بالاخره رسیدم برخلاف شبای قبل همه ی چراغ های حیاط روشن بود و آقای ته یون هم توی حیاط رژه میرفت که با دیدن من تندی به طرفم اومد و گفت=دختر کجا بودی؟ تو که مارو نصف عمر کردی آقای جانگکوک هم اومده خیلی عصبانیه فعلاً جلوش نرو
مایا=میشه بیام اتاقک شما؟
ته یون=نه دخترم برو داخل تا بیشتر از این عصبانی نشده
سریع به سمت ساختمون رفتم و در ورودی رو باز کردم نه مثل اینکه همه چیز امن و امانه همه جا سوت و کور بود وارد شدم و کفشمو دراوردم و دمپایی پوشیدم و رفتم داخل آروم بی بی رو صدا کردم ولی کسی جواب نداد صدای گریه شندیم صداش آشنا بود اینکه صدای گریه لیا هس! صدا از ضلع غربی سالن بود تندی خودمو رسوندم مینهو (خدمتکار) و بی بی کنارش نشسته بودن و باهاش حرف میزدن که نگاه بی بی متوجه من شد و با دیدنم از جاش پرید و گفت=وای خدا بگم چیکار نکنه دختر همه رو تو دردسر انداختی بدو برو تو اتاق درو هم قفل کن که اگه جانگکوک گیرت بیاره تیکه تیکه ات نکنه
مایا=ای ابا مگه من چیکار کردم؟ لیا چرا داری گریه میکنی؟
لیا اومد بغلم و بریده بریده گفت=ترسیدم...ترسیدم تو هم...منو تنها بزاری
بغلش کردم و گفتم=نه عزیزم من که غیر از تو کسی رو ندارم تازه مگه عمو جانگکوک نبود؟
لیا=چرا...عمو جانگکوک هم گفت که تو برمیگردی ولی من ترسیده بودم
مایا=دیگه نترس عزیزم...راستی بات یه چیز خوشمزه خریدم
منتظر نگاهم میکرد که جعبه ی پیتزا رو دادم دستش با ذوق از دستم گرفت و صورتمو بوسید و رفت یه گوشه نشست در همین لحظه بی بی با اشاره گفت=برو تو اتاقت..........................
سهون=خب دارم خواستگاری میکنم دیگه خره
مایا=سهون بار آخرت بودا از این شوخیا با من نکن در ضمن اگه میخواستم همون موقع پیشنهاد دوستیتو قبول میکردم
سهون=خیلی عوض شدی...
(از جاش بلند شد و بدون خداحافظی رفت ای بابا پیتزاشم نخورد خب میبرم واسه جانگکوک بلند شدم و رفتم حساب کردم ۲تا دیگه هم گرفتم و به سمت خونه راه افتادم ساعتو که نگاه کردم برگام ریخت ساعت ۹ و نیم بود وای یعنی الان جانگکوک رسیده؟ خدا نکنه یعنی اگه رسیده باشه پوست منو کَندا بدو بدو به سمت خونه میرفتم فاصله زیادی با خونه نداشتم ولی پلاستیک های خرید تو دستم بود و باعث میشد کُند راه برم بالاخره رسیدم برخلاف شبای قبل همه ی چراغ های حیاط روشن بود و آقای ته یون هم توی حیاط رژه میرفت که با دیدن من تندی به طرفم اومد و گفت=دختر کجا بودی؟ تو که مارو نصف عمر کردی آقای جانگکوک هم اومده خیلی عصبانیه فعلاً جلوش نرو
مایا=میشه بیام اتاقک شما؟
ته یون=نه دخترم برو داخل تا بیشتر از این عصبانی نشده
سریع به سمت ساختمون رفتم و در ورودی رو باز کردم نه مثل اینکه همه چیز امن و امانه همه جا سوت و کور بود وارد شدم و کفشمو دراوردم و دمپایی پوشیدم و رفتم داخل آروم بی بی رو صدا کردم ولی کسی جواب نداد صدای گریه شندیم صداش آشنا بود اینکه صدای گریه لیا هس! صدا از ضلع غربی سالن بود تندی خودمو رسوندم مینهو (خدمتکار) و بی بی کنارش نشسته بودن و باهاش حرف میزدن که نگاه بی بی متوجه من شد و با دیدنم از جاش پرید و گفت=وای خدا بگم چیکار نکنه دختر همه رو تو دردسر انداختی بدو برو تو اتاق درو هم قفل کن که اگه جانگکوک گیرت بیاره تیکه تیکه ات نکنه
مایا=ای ابا مگه من چیکار کردم؟ لیا چرا داری گریه میکنی؟
لیا اومد بغلم و بریده بریده گفت=ترسیدم...ترسیدم تو هم...منو تنها بزاری
بغلش کردم و گفتم=نه عزیزم من که غیر از تو کسی رو ندارم تازه مگه عمو جانگکوک نبود؟
لیا=چرا...عمو جانگکوک هم گفت که تو برمیگردی ولی من ترسیده بودم
مایا=دیگه نترس عزیزم...راستی بات یه چیز خوشمزه خریدم
منتظر نگاهم میکرد که جعبه ی پیتزا رو دادم دستش با ذوق از دستم گرفت و صورتمو بوسید و رفت یه گوشه نشست در همین لحظه بی بی با اشاره گفت=برو تو اتاقت..........................
۱۷.۴k
۱۴ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.