عاشق خسته ( پارت 47)
وقتی بزرگ شدی و به مدرسه رفتی به مامانای دوستات نگاه نکن... چون همه مثل تو یه بابای قدرتمند ندارن ، مامان و بابای اونا خیلی عادین، هیچوقت خودتو به خاطر اینکه مامانت گذاشته و رفته سرزنش نکن همش تقصیر مامانته، خودش یه روزی پشیمون میشه.....
تقریبا چهار ماه از ماجرای طلاق گذشته بود و پنهان کاری جیهوپ بیشتر شده بود
یونا هرروز بیشتر بهش شک میکرد و از انتخابش مطمئن نبود، یونا هنوز به جیهوپ اعتماد کامل نکرده بود تا بتونه اونو به عنوان شوهرش قبول کنه، این دلیلی بود که باعث میشد هربار عروسیشونو به بهانه های مختلف عقب بندازه ، ولی برخلاف زندگی یونا که هرروز تلخ تر میشد زندگی جیمین و جینا هرروز شیرین تر میشد
جینا دیگه تقریبا کم کم میتونست راه بره ولی هر بار که میخواست بلند شه میفتاد، جیمین خیلی به جینا وابسته شده بود... طوری که حتی به خاطر جینا با پسرا نمیرفت تا به کارآموزا سر بزنه، از وقتی جینا به دنیا اومد دیگه جیمین به بار نرفت... کلا با جینا یه آدم دیگه شده بود، سعی میکرد با جینا جای خالی یونا رو توی زندگیش پر کنه ولی نمیشد، همیشه یه چیزی براش کم بود و میدونست اون چیز یوناست ولی به روی خودش و کسی نمیاورد تا از خودش ضعف بروز نده
یونا : جیهوپ دوباره دیر کرده
خدمتکار : گفتن یه کاری براشون پیش اومده و دیرتر ميان
یونا : اولویت جیهوپ فقط کاراشه... دیگه داره خستم میکنه یعنی...
که با باز شدن در خونه حرفش نصفه موند
جیهوپ :یونا چرا تا این ساعت بیدار موندی
یونا : چون دلم میخواست
جیهوپ: دوباره چی شده
یونا: جیهوپ با این کارات واقعا داری خستم میکنی
اصلا میدونی چه حسی دارم که تا دو نصفه شب باید تنها بیدار بمونم
جیهوپ: خب بخواب
یونا: اصن منظورمو میفهمی جیهوپ؟ تو اصلا میدونی تنهایی شام خوردن چه حسی داره؟ تنهایی موندن تو این خونه چه حسی داره؟ حرف زدن خدمتکارا پشت سرت چه حسی داره ( داد)
جیهوپ: یونا نمیتونم درکت کنم.... اینهمه چیز توی این خونه برات فراهم کردم، پول که داری... خب برو بیرون خرید کن... با دوستات برو بیرون یا هرکاری که دوس داری انجام بده تا احساس تنهایی نکنی
یونا: من نمیفهمم چرا تو همه چیزو با پول میسنجی، حالا میفهمم چقد خوب شد که ازدواجمون و عقب انداختم، چون تو اصلا تو زندگی من وجود خارجی نداری، صب که از خواب بلند میشی و صبحونه میخوری میری بیرون تا ساعت سه چهار صب
میخوام دقیقا بدونم چه غلطی داری میکنی
جیهوپ: هیچی
یونا: اگه خودت بودی باور میکردی
جیهوپ: معلومه
یونا : باشه... پس از این به بعد منم بیست و چهار ساعت میرم بار و خودمو هرزه ی بار میکنم
جیهوپ: یونا واقعا حستو درک نمیکنم... واقعا فک میکنی دارم بهت خیانت میکنم؟!
یونا: دقیقا همین احساسو دارم که گفتی.....
تقریبا چهار ماه از ماجرای طلاق گذشته بود و پنهان کاری جیهوپ بیشتر شده بود
یونا هرروز بیشتر بهش شک میکرد و از انتخابش مطمئن نبود، یونا هنوز به جیهوپ اعتماد کامل نکرده بود تا بتونه اونو به عنوان شوهرش قبول کنه، این دلیلی بود که باعث میشد هربار عروسیشونو به بهانه های مختلف عقب بندازه ، ولی برخلاف زندگی یونا که هرروز تلخ تر میشد زندگی جیمین و جینا هرروز شیرین تر میشد
جینا دیگه تقریبا کم کم میتونست راه بره ولی هر بار که میخواست بلند شه میفتاد، جیمین خیلی به جینا وابسته شده بود... طوری که حتی به خاطر جینا با پسرا نمیرفت تا به کارآموزا سر بزنه، از وقتی جینا به دنیا اومد دیگه جیمین به بار نرفت... کلا با جینا یه آدم دیگه شده بود، سعی میکرد با جینا جای خالی یونا رو توی زندگیش پر کنه ولی نمیشد، همیشه یه چیزی براش کم بود و میدونست اون چیز یوناست ولی به روی خودش و کسی نمیاورد تا از خودش ضعف بروز نده
یونا : جیهوپ دوباره دیر کرده
خدمتکار : گفتن یه کاری براشون پیش اومده و دیرتر ميان
یونا : اولویت جیهوپ فقط کاراشه... دیگه داره خستم میکنه یعنی...
که با باز شدن در خونه حرفش نصفه موند
جیهوپ :یونا چرا تا این ساعت بیدار موندی
یونا : چون دلم میخواست
جیهوپ: دوباره چی شده
یونا: جیهوپ با این کارات واقعا داری خستم میکنی
اصلا میدونی چه حسی دارم که تا دو نصفه شب باید تنها بیدار بمونم
جیهوپ: خب بخواب
یونا: اصن منظورمو میفهمی جیهوپ؟ تو اصلا میدونی تنهایی شام خوردن چه حسی داره؟ تنهایی موندن تو این خونه چه حسی داره؟ حرف زدن خدمتکارا پشت سرت چه حسی داره ( داد)
جیهوپ: یونا نمیتونم درکت کنم.... اینهمه چیز توی این خونه برات فراهم کردم، پول که داری... خب برو بیرون خرید کن... با دوستات برو بیرون یا هرکاری که دوس داری انجام بده تا احساس تنهایی نکنی
یونا: من نمیفهمم چرا تو همه چیزو با پول میسنجی، حالا میفهمم چقد خوب شد که ازدواجمون و عقب انداختم، چون تو اصلا تو زندگی من وجود خارجی نداری، صب که از خواب بلند میشی و صبحونه میخوری میری بیرون تا ساعت سه چهار صب
میخوام دقیقا بدونم چه غلطی داری میکنی
جیهوپ: هیچی
یونا: اگه خودت بودی باور میکردی
جیهوپ: معلومه
یونا : باشه... پس از این به بعد منم بیست و چهار ساعت میرم بار و خودمو هرزه ی بار میکنم
جیهوپ: یونا واقعا حستو درک نمیکنم... واقعا فک میکنی دارم بهت خیانت میکنم؟!
یونا: دقیقا همین احساسو دارم که گفتی.....
۱۶.۶k
۱۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.