نقاب دار مشکی
ʙʟᴀᴄᴋ ᴍᴀꜱᴋᴇᴅ
(ꜱᴇᴄᴏɴᴅ ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ)
(ᴘᴀʀᴛ ⁶)
ات ویو
با سوجین و میرا و امیلیا کلی مغازه رفتیم و کلی وسایل گرفتیم..... لوازم ارایش، لباس، لباس زیر، کتونی و چند تا هم پاشنه بلند، دستبند و گوشواره و.....، کاپشن و کت و....، خلاصه کلی خرید کردیم و کلی یونگی و جیمین رو به خرج انداختیم...... ولی برای شب لباس مناسبی نداشتیم..... جیمین با امیلیا و میرا و سوجین رفتش برای خرید لباس مجلسی اونا یه مغازه دیگه رفتن..... منم با یونگی به یک مغازه دیگه رفتم..... چند تا لباس مجلسی پوشیدم ولی یونگی تایید نکرد و بهونه های خاص میاورد..... نمیدونم رنگش بده..... زیادی بازه و......
ات: پوفففف همرو که رد کردی خب.....
یونگی: بزار خودم به سلیقه خودم یه لباس برات بیارم.....
( چند مین بعد)
یونگی: ات بیا اینو بپوش.....
ات: باشه.....
( رفت لباسو پوشید و اومد....)
ات: این خیلی خوشگله.....
یونگی: اره بهت میاد..... همینو بگیریم؟
ات: اوهوم..... فقط کفشم انتخاب کنم....
یونگی: باشه.....
( بعد از انتخاب یونگی کفش و لباس هارو حساب کرد و از مغازه رفتیم بیرون که بقیه بیرون منتظر ما بودن..... )
جیمین: خب ایشالا دیگه خریدی نمونده؟....
( یونگی و جیمین دست هاشون پر از پاکت و نایلون بود..... 😂😂)
ات: نه دیگه بریم مرسی..... ( خنده)
یونگی: الان 2 ساعته که داریم خرید میکنیم....
ات: ببخشید زحمت دادیم....
جیمین: نه بابا چه زحمتی.... ( لبخند)
ات: ( لبخند)
( همه از بازار خارج شدیم و یونگی و جیمین وسایل هارو گذاشتن صندوق عقب و سوار شدن و راه افتادیم به سمت هتل..... بعد چند مین رسیدیم و پیاده شدیم وسایل هارو برداشتیم و وارد شدیم ولی کسی نبودش)
ات: وا چرا کسی نیست.....
یونگی: چون اونا رفتن جایی که برای پارتی تدارک دیدیم رو اماده کنن....
ات: اها.....
جیمین: الان ساعت 7 هستش.... دیگه تا 8 حاضر بشید بریم....
دخترا: باشه.....
ات ویو
رفتم اتاقم و وسایل هارو گذاشتم و مثل همیشه رفتم حموم یه دوش 15 مینی گرفتم و اومدم بیرون و موهام که تقریبا تا شونه ام بلند شده بود رو خشک کردم و صاف کردم و یه میکاپ تقریبا ساده کردم و لباسامو پوشیدم و عطری که تازه گرفته بودم رو به خودم زدم و واقعا خیلی خوش بو بودش و کفشامو پوشیدم و کیفمو برداشتم و گوشی و وسایل لازم گذاشتم توش و از اتاق رفتم بیرون و ساعت 8 بود..... دیدم همه اماده بودن و منتظر من بودن.....
ات: من اماده ام بریم....
( جیمین و یونگی با دیدن من دهن هاشون باز مونده بود)
سوجین: اوففف عجب هاتی شدی ات.... ( خنده)
ات: سوجین زیپو بکش.... ( خنده)
ادامه اش تو کامنتا
(ꜱᴇᴄᴏɴᴅ ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ)
(ᴘᴀʀᴛ ⁶)
ات ویو
با سوجین و میرا و امیلیا کلی مغازه رفتیم و کلی وسایل گرفتیم..... لوازم ارایش، لباس، لباس زیر، کتونی و چند تا هم پاشنه بلند، دستبند و گوشواره و.....، کاپشن و کت و....، خلاصه کلی خرید کردیم و کلی یونگی و جیمین رو به خرج انداختیم...... ولی برای شب لباس مناسبی نداشتیم..... جیمین با امیلیا و میرا و سوجین رفتش برای خرید لباس مجلسی اونا یه مغازه دیگه رفتن..... منم با یونگی به یک مغازه دیگه رفتم..... چند تا لباس مجلسی پوشیدم ولی یونگی تایید نکرد و بهونه های خاص میاورد..... نمیدونم رنگش بده..... زیادی بازه و......
ات: پوفففف همرو که رد کردی خب.....
یونگی: بزار خودم به سلیقه خودم یه لباس برات بیارم.....
( چند مین بعد)
یونگی: ات بیا اینو بپوش.....
ات: باشه.....
( رفت لباسو پوشید و اومد....)
ات: این خیلی خوشگله.....
یونگی: اره بهت میاد..... همینو بگیریم؟
ات: اوهوم..... فقط کفشم انتخاب کنم....
یونگی: باشه.....
( بعد از انتخاب یونگی کفش و لباس هارو حساب کرد و از مغازه رفتیم بیرون که بقیه بیرون منتظر ما بودن..... )
جیمین: خب ایشالا دیگه خریدی نمونده؟....
( یونگی و جیمین دست هاشون پر از پاکت و نایلون بود..... 😂😂)
ات: نه دیگه بریم مرسی..... ( خنده)
یونگی: الان 2 ساعته که داریم خرید میکنیم....
ات: ببخشید زحمت دادیم....
جیمین: نه بابا چه زحمتی.... ( لبخند)
ات: ( لبخند)
( همه از بازار خارج شدیم و یونگی و جیمین وسایل هارو گذاشتن صندوق عقب و سوار شدن و راه افتادیم به سمت هتل..... بعد چند مین رسیدیم و پیاده شدیم وسایل هارو برداشتیم و وارد شدیم ولی کسی نبودش)
ات: وا چرا کسی نیست.....
یونگی: چون اونا رفتن جایی که برای پارتی تدارک دیدیم رو اماده کنن....
ات: اها.....
جیمین: الان ساعت 7 هستش.... دیگه تا 8 حاضر بشید بریم....
دخترا: باشه.....
ات ویو
رفتم اتاقم و وسایل هارو گذاشتم و مثل همیشه رفتم حموم یه دوش 15 مینی گرفتم و اومدم بیرون و موهام که تقریبا تا شونه ام بلند شده بود رو خشک کردم و صاف کردم و یه میکاپ تقریبا ساده کردم و لباسامو پوشیدم و عطری که تازه گرفته بودم رو به خودم زدم و واقعا خیلی خوش بو بودش و کفشامو پوشیدم و کیفمو برداشتم و گوشی و وسایل لازم گذاشتم توش و از اتاق رفتم بیرون و ساعت 8 بود..... دیدم همه اماده بودن و منتظر من بودن.....
ات: من اماده ام بریم....
( جیمین و یونگی با دیدن من دهن هاشون باز مونده بود)
سوجین: اوففف عجب هاتی شدی ات.... ( خنده)
ات: سوجین زیپو بکش.... ( خنده)
ادامه اش تو کامنتا
۹.۵k
۱۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.