1 سپتامبر 2024
1 سپتامبر 2024
(پارت چهارم)
داستان از زبان یامادا :
وقتی سرم رو بالا آوردم دیدم که داره گریه میکنه. نمیدونم چرا . نگو که باز من گندی زدم...
یامادا :حالت خوبه؟ چرا داری گریه می کنی؟ چیزی نیاز داری؟
جوابی نداد. حتی بهم نگاه هم نکرد.
درست مثل صبح.
زبان اشاره ، اتفاق صبح ، حرف زدن روی کاغذ
معنیش میتونه چی باشه؟
شاید دلش نخواد حرف بزنه یا شایدم...شایدم نمیتونه حرف بزنه!
سعی کردم دستش رو بگیرم ولی اجازه نداد.
احساس کردم اگه الان ولش کنم و تنهاش بزارم همه چیز بدتر میشه پس به آرومی با دستام موهاش رو کنار زدم و چشمای پر از اشکش رو دیدم. چشمای قشنگی داره.
وقتی داشت گریه میکرد برق زیبایی توی چشماش بود. درحالی که داشت بهم نگاه میکرد با مهربونی گفتم : مشکلی نیست ، هرچقدر که بخوای میتونی گریه کنی و میتونی احساساتت رو بروز بدی بدون اینکه کسی بهت چیزی بگه پس راحت باش.
بعد تموم شدن جملم چند ثانیه ای به هم خیره شده بودیم اولش فکر کردم نفهمیده ولی وقتی اون لبخند زیباش رو تحویلم داد فهمیدم که متوجه حرفم شده.
این اتفاق باعث شد یاد گذشته ی خودم بیوفتم...
ده سال پیش وقتی تازه پدرم فوت کرده بود ، بچه های مدرسه مدام مسخرم میکردن و بهم تیکه مینداختن چون فکر میکردن پدرم یک گنگستر بوده و به مردم آسیب میزده و همین طور فکر میکردن که پدرم خودش خودش رو به قتل رسونده در حالی که اینطور نبود. یه روز بعد از زنگ ورزش شنیدم که یکی از بچه ها یک شایعه ای درباره ی من و پدرم درست کرده. این شایعه در کل مدرسه پخش شد و مسخره کردن و تیکه انداختن بچه ها هعی بیشتر و بیشتر شد تا اینکه من کم آوردم و دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. درحالی که گریه کنان به پشتبوم مدرسه میرفتم ، دختری که تازه به مدرسه ما منتقل شده بود و مال کلاس بغلی بود دستم رو گرفت و من رو به سمت خودش کشید. بعدش هم به آرومی من رو در آغوشش گرفت و بهم گفت : لازم نیست همیشه احساساتت رو خفه کنی . گاهی وقتا هم میتونی بروزشون بدی.
خیلی حیف شد که چهرشو یادم نمیاد . خیلی دوست دارم دوباره ببینمش و ازش تشکر کنم.
(پارت چهارم)
داستان از زبان یامادا :
وقتی سرم رو بالا آوردم دیدم که داره گریه میکنه. نمیدونم چرا . نگو که باز من گندی زدم...
یامادا :حالت خوبه؟ چرا داری گریه می کنی؟ چیزی نیاز داری؟
جوابی نداد. حتی بهم نگاه هم نکرد.
درست مثل صبح.
زبان اشاره ، اتفاق صبح ، حرف زدن روی کاغذ
معنیش میتونه چی باشه؟
شاید دلش نخواد حرف بزنه یا شایدم...شایدم نمیتونه حرف بزنه!
سعی کردم دستش رو بگیرم ولی اجازه نداد.
احساس کردم اگه الان ولش کنم و تنهاش بزارم همه چیز بدتر میشه پس به آرومی با دستام موهاش رو کنار زدم و چشمای پر از اشکش رو دیدم. چشمای قشنگی داره.
وقتی داشت گریه میکرد برق زیبایی توی چشماش بود. درحالی که داشت بهم نگاه میکرد با مهربونی گفتم : مشکلی نیست ، هرچقدر که بخوای میتونی گریه کنی و میتونی احساساتت رو بروز بدی بدون اینکه کسی بهت چیزی بگه پس راحت باش.
بعد تموم شدن جملم چند ثانیه ای به هم خیره شده بودیم اولش فکر کردم نفهمیده ولی وقتی اون لبخند زیباش رو تحویلم داد فهمیدم که متوجه حرفم شده.
این اتفاق باعث شد یاد گذشته ی خودم بیوفتم...
ده سال پیش وقتی تازه پدرم فوت کرده بود ، بچه های مدرسه مدام مسخرم میکردن و بهم تیکه مینداختن چون فکر میکردن پدرم یک گنگستر بوده و به مردم آسیب میزده و همین طور فکر میکردن که پدرم خودش خودش رو به قتل رسونده در حالی که اینطور نبود. یه روز بعد از زنگ ورزش شنیدم که یکی از بچه ها یک شایعه ای درباره ی من و پدرم درست کرده. این شایعه در کل مدرسه پخش شد و مسخره کردن و تیکه انداختن بچه ها هعی بیشتر و بیشتر شد تا اینکه من کم آوردم و دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. درحالی که گریه کنان به پشتبوم مدرسه میرفتم ، دختری که تازه به مدرسه ما منتقل شده بود و مال کلاس بغلی بود دستم رو گرفت و من رو به سمت خودش کشید. بعدش هم به آرومی من رو در آغوشش گرفت و بهم گفت : لازم نیست همیشه احساساتت رو خفه کنی . گاهی وقتا هم میتونی بروزشون بدی.
خیلی حیف شد که چهرشو یادم نمیاد . خیلی دوست دارم دوباره ببینمش و ازش تشکر کنم.
۶۷۳
۰۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.