دو پارتی از جونگکوک...
پارتآخر...
جونگکوک ویو..
تا عکسشو دیدم..اون ا.ت من بود..نمیخواستم بش آسیب بزنم..اما مجبور شدم ولش کنم..اون مثه فرشته بود..
اما من چه کار کردم؟..باهاش چکار کردم؟..الان توی تیمارستانه..احمق از تست دوباره رد شده..
ب ساعت مچی م..نگاهی انداختم..پنج دیقه دیگه..باید میرفتم پیشش..فرم *لباس پزشکی*..پوشیدم..نفس عمیقی کشیدم..امیدوارم حالش بدتر از این نشه..بلند شدم..قدم قدم از اتاق خارج شدم..و وارد آسانسور شدم..اتاق ⁷⁷⁷...ایستاد..بعد از باز شدن در..و اعلام اتاق..از آسانسور بیرون اومدم..توی راهروی سردو بی روحی ک صدای بیمار هایی ک زجر میکشیدن میومد..تا رسیدم ب اتاق ا.ت...
از شیشه پنجره نگاش میکردم..هنوز همونطور زیباس..بنظر میاد هنوز مهربونه..در زدم وارد اتاق شدم!..
ادمین ویو..**
-وارد اتاق شد..و سلامی زیرلب گف..
تا دیدش..چند لحظه توی هپروت بود..فک میکرد توهم زده..آخه اون چطور میتونست برگرده..با صدای بلندی گفت:جعون جونگکوک گمشو بیرون!
-من فقد اومدم درما..
نمیخواد درمانم کنی عوضی..تو خودت عامل ایجاد بدبختی هامی!..باعث شدی من هرروز خودم سرزنش..کنم بگم تقصیر من بود!..
-عاره عاره..میدونم تقصیر من بود..اما منم بی دلیل از. پیشت نرفتم..
حالم ازت بهم میخوره مرتیکه عوضی..بغضم شکست و اشک هام از روی گونه سر میخورد پایین...میدونی چقد بدبختی کشیدم؟..اما تو کجا بودی؟..همیشه کنارت بودم..اما تو حتی منم حساب نکردی بخاطر این شغل مسخرت!
-داشت گریه میکرد..قلبم اینطوری درد میگرفت..چون همه عامل سختی هاش من بودم..رفتن کنارش بغلش کردم..اول سعی میکرد جدا بشه..با اون دستای کوچیک زخمیش محکم میزد روی قفسه سینم..تا بتونه خودشو ازم جدا کنه..اما فک نمیکرد ک بی فایده باشه...خودش خوب میدونست اون دستای ظریف در برابر چیزی نیستن..
تقلا میکردم ک ولم کنه..اما اینکارو ک نکرد هیچ..محکم تر هم منو گرف..تا اینکه حس کردم داره خوابم میگیره..چون چند وقتی بود..اصلا نخوابیده بودم..تا ناخواسته بیهوش شدم...
-فهمیدم بیهوش شده..اون آمپول بیهوش کننده ای ک حواسش نبود بهش طزریق کردم.. یه جور ارامبخش بود..تا دیدم بیهوشه..آروم از خودم جداش کردم..گزاشتمش رو تخت..من چند ساعت دیگه..از کشور خارج میشدم..خواستم برای آخرین بار ببینمش..تا اون نفسای گرمش..اون دستا و بدن ظریفش رو یه بار دیگه بغل کنم..و مهم ترین کار!..
-خم شدم..و برای آخرین بار بوسیدمش..عاشقش بودم..و بلند شدم..از اتاقش رفتم..و بغض عجیبی گلومو گرفته بود..اما کاملا طبیعی بود معلومه ک دارم از کسی جدا میشم..ک زندگی م متعلق ب اون بود...
......
لطفاقدرکساییکهمیشههمراهتونبودنروبدون..وقلبشونرونشکن!
جونگکوک ویو..
تا عکسشو دیدم..اون ا.ت من بود..نمیخواستم بش آسیب بزنم..اما مجبور شدم ولش کنم..اون مثه فرشته بود..
اما من چه کار کردم؟..باهاش چکار کردم؟..الان توی تیمارستانه..احمق از تست دوباره رد شده..
ب ساعت مچی م..نگاهی انداختم..پنج دیقه دیگه..باید میرفتم پیشش..فرم *لباس پزشکی*..پوشیدم..نفس عمیقی کشیدم..امیدوارم حالش بدتر از این نشه..بلند شدم..قدم قدم از اتاق خارج شدم..و وارد آسانسور شدم..اتاق ⁷⁷⁷...ایستاد..بعد از باز شدن در..و اعلام اتاق..از آسانسور بیرون اومدم..توی راهروی سردو بی روحی ک صدای بیمار هایی ک زجر میکشیدن میومد..تا رسیدم ب اتاق ا.ت...
از شیشه پنجره نگاش میکردم..هنوز همونطور زیباس..بنظر میاد هنوز مهربونه..در زدم وارد اتاق شدم!..
ادمین ویو..**
-وارد اتاق شد..و سلامی زیرلب گف..
تا دیدش..چند لحظه توی هپروت بود..فک میکرد توهم زده..آخه اون چطور میتونست برگرده..با صدای بلندی گفت:جعون جونگکوک گمشو بیرون!
-من فقد اومدم درما..
نمیخواد درمانم کنی عوضی..تو خودت عامل ایجاد بدبختی هامی!..باعث شدی من هرروز خودم سرزنش..کنم بگم تقصیر من بود!..
-عاره عاره..میدونم تقصیر من بود..اما منم بی دلیل از. پیشت نرفتم..
حالم ازت بهم میخوره مرتیکه عوضی..بغضم شکست و اشک هام از روی گونه سر میخورد پایین...میدونی چقد بدبختی کشیدم؟..اما تو کجا بودی؟..همیشه کنارت بودم..اما تو حتی منم حساب نکردی بخاطر این شغل مسخرت!
-داشت گریه میکرد..قلبم اینطوری درد میگرفت..چون همه عامل سختی هاش من بودم..رفتن کنارش بغلش کردم..اول سعی میکرد جدا بشه..با اون دستای کوچیک زخمیش محکم میزد روی قفسه سینم..تا بتونه خودشو ازم جدا کنه..اما فک نمیکرد ک بی فایده باشه...خودش خوب میدونست اون دستای ظریف در برابر چیزی نیستن..
تقلا میکردم ک ولم کنه..اما اینکارو ک نکرد هیچ..محکم تر هم منو گرف..تا اینکه حس کردم داره خوابم میگیره..چون چند وقتی بود..اصلا نخوابیده بودم..تا ناخواسته بیهوش شدم...
-فهمیدم بیهوش شده..اون آمپول بیهوش کننده ای ک حواسش نبود بهش طزریق کردم.. یه جور ارامبخش بود..تا دیدم بیهوشه..آروم از خودم جداش کردم..گزاشتمش رو تخت..من چند ساعت دیگه..از کشور خارج میشدم..خواستم برای آخرین بار ببینمش..تا اون نفسای گرمش..اون دستا و بدن ظریفش رو یه بار دیگه بغل کنم..و مهم ترین کار!..
-خم شدم..و برای آخرین بار بوسیدمش..عاشقش بودم..و بلند شدم..از اتاقش رفتم..و بغض عجیبی گلومو گرفته بود..اما کاملا طبیعی بود معلومه ک دارم از کسی جدا میشم..ک زندگی م متعلق ب اون بود...
......
لطفاقدرکساییکهمیشههمراهتونبودنروبدون..وقلبشونرونشکن!
۱۰.۲k
۲۲ فروردین ۱۴۰۳