جوجه اردک زشت پارت ۱۳
قسمت سیزدهم
جا خوردم دلم میخواست موهاشو دونه دونه بکشم ولی نمیتونستم حرصم گرفته
شوگا:بهتره خودتو معرفی کنی.
طوری میگفت خودمو معرفی کنم انگاری قتلی انجام داده باشم.
لونا:چی بگم؟.
شوگا:بگو دوست دخترمی.
کلافه به زمین نگاه کردم و با بغض گفتم.
لونا:آرزو داشتم با یه مرد خوب ازدواج کنم و بچه دار بشم و درحالی که سال ها از ازدواجمون گذشته باشه با موهای سفیدمون عاشقانه کنار شومینه بشینم و به شیطنت نوه های کوچیک بزرگمون نگاه کنیم...ولی اینا یه مشت تصور قشنگن که باید داخل قلبم دفن کنم من هیچوقت نمیتونم این حسو تجربه کنم.
شوگا سری تاسفانه تکون داد و بی خیال گفت.
شوگا:اهوم نمیتونی حستو تجربه کنی!.
بادم خالی شد، منتظر بودم تا بگه میتونی با من تجربه کنی ولی انگاری هیچ حسی بهم نداره.منو باش دارم با کی دردل میکنم......
حدودا دو روز از اون شب مسخره گذشته بود اتفاقای زیادی افتاد از جمله سیلی خوردن شوگا توسط پدر جولیا که کمی حالمو جا آورد و گریه زیاد جولیا بر اثر بهم خوردن نامزدیش با شوگا و مهمترین اتفاق اون شب این بود که منو شوگا نقش یه زوج خوشبخت رو بازی کنیم اصلا از این موضوع راضی نبودم ،قرار بود شام امروز رو من درست کنم از اونجایی که اشپزیم بد بود نمیدونستم چی باید درست کنم با اعصبانیت پیشبندمو درآوردم و انداختنش زمین با اومدن شوگا به آشپزخونه تخم مرغی برداشتم و سمتش پرت کردم که جا خالی داد.
شوگا:ببینم چیکار کردی؟.
لونا:من هیچی بلد نیستم چرا به مامان بزرگت دروغ گفتی که من اشپزیم خوبه؟.
خندید و منم یه فحش زیر لبی بهش دادم .اومد جلو و پیشبند روی زمین افتادرو برداشت.
شوگا:این بار من کمکت میکنم تا یه چیزی سرهم کنی دفعه بعدی خودت باید تنهایی از پسش بربیای.
با تعجب گفتم.
لونا:دفعه بعدی مگه وجود داره؟.
خندید و چیزی نگفت مثل اینکه زیادی داره بهش خوشمیگذره.
شوگا:اون گوجه هارو بده بهم.
بدون هیچ حرفی گوجه هارو دادم بهش،به کارش خیره شدم نمیدونستم بلده آشپزی کنه...بعد از اینکه غذارو آماده کرد گذاشت جلوم.
شوگا:با اینم غذایی که درست کردی؟.
لبخندی زدم و ازش تشکر کردم.
لونا:الان برو بیرون تا بقیه نفهمن کار تو بوده.از آشپزخونه رفت بیرون و منم رفتم به سلیقه خودم میز شام رو چیدم......
سر میز بودیم که تهیونگ اومد و گفت.
ته:خب به اورژانس زنگ زدم گفتم که اگه تا قبل ساعت یازده بهشون زنگ نزدم بیاین جعممون کنن.
همه خندیدن ولی من با گیجی گفتم.
لونا:برای چی زنگ زدی؟.
ته:برا اینکه وقتی از غذات دلدرد شدم انرژی صرف زنگ زدن نکنم.
دوباره همه خندیدن چش غره ای بهش رفتم که لبخند مستطیلی شکلی زد.با اومدن مامان بزرگ شوگا از جامون بلند شدیم،با نشستنش بهمون اجازه نشستن داد و شروع کرد به شکرگذاری کردن بعد از تموم شدن کارش قاشقو پر کرد از محتوای غذا و گذاشت داخل دهنش.و بعد بقیه مشغول خوردن غذا شدن.
شوگا:عزیزم چرا اینقدره کم برا خودت کشیدی دلت نمیاد از دستبخت خوشمزت بخوری.
به ناچار کمی قاشمو پر کردن و گذاشتم داخل دهنم مزه غذا خوب بود ولی من اشتها نداشتم.
شوگا:بچه شدی چرا لبتو کثیف کردی.
لبمو کردم داخل دهنم و تمیزش کردم.
شوگا: نه نشد خانمم صدبار گفتم با لبات اینجور نکن مگه نمیدونی این لبا برا منن.
همه داشتن یه جوری نگاه میکردن خجالت کشیده بودم.نگاهی به جونگکوک انداختم که سرش پایین بود و داشت با غذاش بازی میکرد.
لونا:یااا جونگکوکا نمیخوری میترسی دلدرد شی؟.
نگاهشو بهم دوخت و لبخندی زد
کوک:میل ندارم.
اهانی گفتم.....بعد از تموم شدن غذا مامان بزرگ شوگا حسابی از دستپختم تعریف کرد.تهیونگ دستشو گذاشت روی شکمش.
ته:اخ شکمم یکی زنگ بزنه به اورژانس بگه زنده ایم.
خندیدم و دیوونه ای نثارش کردم و با کمک سایا ضرفارو جمع کردیم......
وارد اتاق شوگا شدم و درو پشت سرم بستم.
لونا:این دیگه چجور حرف زدنه کی میخوای این بازیو تمومش کنی من خسته شدم.
کتابی که داخل دستاش بود رو بست.
شوگا: نمیدونم هر وقت مامان بزرگم بره.
پایان پارت
بچه ها من بیمارستان بستری بودم بخاطر اینکه آنفلوآنزا گرفتم ببخشید برا تأخیر و اینکه پارت بعد پارت آخره گلام و قراره خیلی طولانی بشه:)
شرایط نداریم ولی پارت بعدو دوشنبه میزارم
جا خوردم دلم میخواست موهاشو دونه دونه بکشم ولی نمیتونستم حرصم گرفته
شوگا:بهتره خودتو معرفی کنی.
طوری میگفت خودمو معرفی کنم انگاری قتلی انجام داده باشم.
لونا:چی بگم؟.
شوگا:بگو دوست دخترمی.
کلافه به زمین نگاه کردم و با بغض گفتم.
لونا:آرزو داشتم با یه مرد خوب ازدواج کنم و بچه دار بشم و درحالی که سال ها از ازدواجمون گذشته باشه با موهای سفیدمون عاشقانه کنار شومینه بشینم و به شیطنت نوه های کوچیک بزرگمون نگاه کنیم...ولی اینا یه مشت تصور قشنگن که باید داخل قلبم دفن کنم من هیچوقت نمیتونم این حسو تجربه کنم.
شوگا سری تاسفانه تکون داد و بی خیال گفت.
شوگا:اهوم نمیتونی حستو تجربه کنی!.
بادم خالی شد، منتظر بودم تا بگه میتونی با من تجربه کنی ولی انگاری هیچ حسی بهم نداره.منو باش دارم با کی دردل میکنم......
حدودا دو روز از اون شب مسخره گذشته بود اتفاقای زیادی افتاد از جمله سیلی خوردن شوگا توسط پدر جولیا که کمی حالمو جا آورد و گریه زیاد جولیا بر اثر بهم خوردن نامزدیش با شوگا و مهمترین اتفاق اون شب این بود که منو شوگا نقش یه زوج خوشبخت رو بازی کنیم اصلا از این موضوع راضی نبودم ،قرار بود شام امروز رو من درست کنم از اونجایی که اشپزیم بد بود نمیدونستم چی باید درست کنم با اعصبانیت پیشبندمو درآوردم و انداختنش زمین با اومدن شوگا به آشپزخونه تخم مرغی برداشتم و سمتش پرت کردم که جا خالی داد.
شوگا:ببینم چیکار کردی؟.
لونا:من هیچی بلد نیستم چرا به مامان بزرگت دروغ گفتی که من اشپزیم خوبه؟.
خندید و منم یه فحش زیر لبی بهش دادم .اومد جلو و پیشبند روی زمین افتادرو برداشت.
شوگا:این بار من کمکت میکنم تا یه چیزی سرهم کنی دفعه بعدی خودت باید تنهایی از پسش بربیای.
با تعجب گفتم.
لونا:دفعه بعدی مگه وجود داره؟.
خندید و چیزی نگفت مثل اینکه زیادی داره بهش خوشمیگذره.
شوگا:اون گوجه هارو بده بهم.
بدون هیچ حرفی گوجه هارو دادم بهش،به کارش خیره شدم نمیدونستم بلده آشپزی کنه...بعد از اینکه غذارو آماده کرد گذاشت جلوم.
شوگا:با اینم غذایی که درست کردی؟.
لبخندی زدم و ازش تشکر کردم.
لونا:الان برو بیرون تا بقیه نفهمن کار تو بوده.از آشپزخونه رفت بیرون و منم رفتم به سلیقه خودم میز شام رو چیدم......
سر میز بودیم که تهیونگ اومد و گفت.
ته:خب به اورژانس زنگ زدم گفتم که اگه تا قبل ساعت یازده بهشون زنگ نزدم بیاین جعممون کنن.
همه خندیدن ولی من با گیجی گفتم.
لونا:برای چی زنگ زدی؟.
ته:برا اینکه وقتی از غذات دلدرد شدم انرژی صرف زنگ زدن نکنم.
دوباره همه خندیدن چش غره ای بهش رفتم که لبخند مستطیلی شکلی زد.با اومدن مامان بزرگ شوگا از جامون بلند شدیم،با نشستنش بهمون اجازه نشستن داد و شروع کرد به شکرگذاری کردن بعد از تموم شدن کارش قاشقو پر کرد از محتوای غذا و گذاشت داخل دهنش.و بعد بقیه مشغول خوردن غذا شدن.
شوگا:عزیزم چرا اینقدره کم برا خودت کشیدی دلت نمیاد از دستبخت خوشمزت بخوری.
به ناچار کمی قاشمو پر کردن و گذاشتم داخل دهنم مزه غذا خوب بود ولی من اشتها نداشتم.
شوگا:بچه شدی چرا لبتو کثیف کردی.
لبمو کردم داخل دهنم و تمیزش کردم.
شوگا: نه نشد خانمم صدبار گفتم با لبات اینجور نکن مگه نمیدونی این لبا برا منن.
همه داشتن یه جوری نگاه میکردن خجالت کشیده بودم.نگاهی به جونگکوک انداختم که سرش پایین بود و داشت با غذاش بازی میکرد.
لونا:یااا جونگکوکا نمیخوری میترسی دلدرد شی؟.
نگاهشو بهم دوخت و لبخندی زد
کوک:میل ندارم.
اهانی گفتم.....بعد از تموم شدن غذا مامان بزرگ شوگا حسابی از دستپختم تعریف کرد.تهیونگ دستشو گذاشت روی شکمش.
ته:اخ شکمم یکی زنگ بزنه به اورژانس بگه زنده ایم.
خندیدم و دیوونه ای نثارش کردم و با کمک سایا ضرفارو جمع کردیم......
وارد اتاق شوگا شدم و درو پشت سرم بستم.
لونا:این دیگه چجور حرف زدنه کی میخوای این بازیو تمومش کنی من خسته شدم.
کتابی که داخل دستاش بود رو بست.
شوگا: نمیدونم هر وقت مامان بزرگم بره.
پایان پارت
بچه ها من بیمارستان بستری بودم بخاطر اینکه آنفلوآنزا گرفتم ببخشید برا تأخیر و اینکه پارت بعد پارت آخره گلام و قراره خیلی طولانی بشه:)
شرایط نداریم ولی پارت بعدو دوشنبه میزارم
۲۸.۱k
۱۳ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.