سه پارتی سوکونا پارت یک
قبل از شروع داستان:
اسمتون:یوکای (والا کمبود اسم داشتم🤣)
سن:۱۶
نقش:"جادوگر جوجوتسو سطح ویژه"
[تو این سناریو واسه خطاب کردن یوکای از تو یا شما استفاده میکنم چون کرم دارم*~*]
داستان از دید راوی:
تو داخل هنرستان جوجوتسو چهارمین شاگرد گوجو بودی و تنها ارتباطت نزدیکت با ایتادوری بوده،سوکونا یجورایی ازت خوشش نیمومد و تو رو دست کم میگرفت و بخاطر قدت مسخرت میکرد *چون شما یکم کوتوله تشریف دارین😅*
اما تو جوجوتسوی خیلی قوی داشتی و معمولا از نظر قدرت بدنی حریف نداشتی تا اینکه سوکونا تو یکی از ماموریت ها متوجه قدرت زیادت شد و حسابی غافلگیر شد و از اون روز به بعد تو رو زیر نظر قرار داد و کم کم عاشقت شد و خواست مختو بزنه
*چند روز بعد*
وقتی ماموریت تموم شد خواستی بری ایتادروی رو پیدا کنی چون وسط کار تو نبرد گمش کردی ایتادروی اتفاقی جاشو با سوکونا عوض کرده بود ولی بعد از ماموریت نتونست کنترل بدنشو پس بگیره و توعم که رسیدی به محل مورد نظرت با دیدن سوکونا پشمات ریخت
سوکونا: "اینجارو نگاه کن....بالاخره تونستم از نزدیک ببینمت دختر کوچولو"
یوکای:"تو...؟!"*عصبی*
سوکونا خندید و اومد نزدیک تا جای که بین صورتاتون فاصله ای نمونده بود
سوکونا:"خالا که دارم از نزدیک نگاهت میکنم خیلی قدی تر به نظر میرسی"
یوکای:"بهتره بیشتر از این اینجا نمونی....جاتو با ایتادوری عوض کن"*پوکر و عصبی*
سوکونا:"اوه واقعا...؟ اونوقت چرا باید این کارو بکنم؟ نکنه ازم میترسی؟"*خنده*
دید یوکای:
انقدر عصبی بودم که بخار از کله ام بلند میشد،دستام محکم مشت شده بود،از درون بدنم داغ کرده بود از ته دلم میخواستم با یه لگد جرش بدم که شروع به حرف زدن کرد
سوکونا:"بهتره به حرفام گوش کنی...من از وقتی دیدمت متوجه قدرت زیادت شدم و فهمیدم تو با همه فرق میکنی...این شانسو بهت میدم که ملکه ی نفرینا بشی...تو لیاقت اینو نداری که وقتتو با انسان ها تلف کنی"
یوکای:"یه کاسه بده آش به همین خیال باش...من نمیخوام ملکه ی نفرینا باشم...میدونی که همه ی نفرینا ازم مثل سگ میترسن و منم دقیقا هدفم همینه و فقط دارم تلاش میکنم نابودشون کنم😠"
سوکونا:"ولی به زودی نظرت عوض میشه مطمئن باش این آخرین دیدارمون نیست😈"
یوکای:"آها تو گفتی منم باور کردم🙄"
که ایتادوری کنترل بدنشو به دست گرفت
ایتادوری:"خوبی یوکای سان؟سوکونا باهات کاری نکرد؟"
یوکای:"نه بابا چیزی نشده"
ایتادوری:"باهات حرفم زد؟"
یوکای:"هوممم...نه" [سوکونا داخل بدن ایتادروی:دروغ میگه به خدا دروغ میگه]
منتظر پارت بعد باشین😉
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
اسمتون:یوکای (والا کمبود اسم داشتم🤣)
سن:۱۶
نقش:"جادوگر جوجوتسو سطح ویژه"
[تو این سناریو واسه خطاب کردن یوکای از تو یا شما استفاده میکنم چون کرم دارم*~*]
داستان از دید راوی:
تو داخل هنرستان جوجوتسو چهارمین شاگرد گوجو بودی و تنها ارتباطت نزدیکت با ایتادوری بوده،سوکونا یجورایی ازت خوشش نیمومد و تو رو دست کم میگرفت و بخاطر قدت مسخرت میکرد *چون شما یکم کوتوله تشریف دارین😅*
اما تو جوجوتسوی خیلی قوی داشتی و معمولا از نظر قدرت بدنی حریف نداشتی تا اینکه سوکونا تو یکی از ماموریت ها متوجه قدرت زیادت شد و حسابی غافلگیر شد و از اون روز به بعد تو رو زیر نظر قرار داد و کم کم عاشقت شد و خواست مختو بزنه
*چند روز بعد*
وقتی ماموریت تموم شد خواستی بری ایتادروی رو پیدا کنی چون وسط کار تو نبرد گمش کردی ایتادروی اتفاقی جاشو با سوکونا عوض کرده بود ولی بعد از ماموریت نتونست کنترل بدنشو پس بگیره و توعم که رسیدی به محل مورد نظرت با دیدن سوکونا پشمات ریخت
سوکونا: "اینجارو نگاه کن....بالاخره تونستم از نزدیک ببینمت دختر کوچولو"
یوکای:"تو...؟!"*عصبی*
سوکونا خندید و اومد نزدیک تا جای که بین صورتاتون فاصله ای نمونده بود
سوکونا:"خالا که دارم از نزدیک نگاهت میکنم خیلی قدی تر به نظر میرسی"
یوکای:"بهتره بیشتر از این اینجا نمونی....جاتو با ایتادوری عوض کن"*پوکر و عصبی*
سوکونا:"اوه واقعا...؟ اونوقت چرا باید این کارو بکنم؟ نکنه ازم میترسی؟"*خنده*
دید یوکای:
انقدر عصبی بودم که بخار از کله ام بلند میشد،دستام محکم مشت شده بود،از درون بدنم داغ کرده بود از ته دلم میخواستم با یه لگد جرش بدم که شروع به حرف زدن کرد
سوکونا:"بهتره به حرفام گوش کنی...من از وقتی دیدمت متوجه قدرت زیادت شدم و فهمیدم تو با همه فرق میکنی...این شانسو بهت میدم که ملکه ی نفرینا بشی...تو لیاقت اینو نداری که وقتتو با انسان ها تلف کنی"
یوکای:"یه کاسه بده آش به همین خیال باش...من نمیخوام ملکه ی نفرینا باشم...میدونی که همه ی نفرینا ازم مثل سگ میترسن و منم دقیقا هدفم همینه و فقط دارم تلاش میکنم نابودشون کنم😠"
سوکونا:"ولی به زودی نظرت عوض میشه مطمئن باش این آخرین دیدارمون نیست😈"
یوکای:"آها تو گفتی منم باور کردم🙄"
که ایتادوری کنترل بدنشو به دست گرفت
ایتادوری:"خوبی یوکای سان؟سوکونا باهات کاری نکرد؟"
یوکای:"نه بابا چیزی نشده"
ایتادوری:"باهات حرفم زد؟"
یوکای:"هوممم...نه" [سوکونا داخل بدن ایتادروی:دروغ میگه به خدا دروغ میگه]
منتظر پارت بعد باشین😉
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
۳۰۸
۰۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.