𝐂𝐫𝐢𝐦𝐢𝐧𝐚𝐥 [جنایتکار]
𝐂𝐫𝐢𝐦𝐢𝐧𝐚𝐥 [جنایتکار]
𝐒𝐞𝐚𝐬𝐨𝐧 𝟐
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟐
ته: بازم از صبح هیچی نخوردی؟
ات: گشنم نیست
ته :گشنت نیست و اینجوری سرت گیج میره ؟
ات :مگه برات مهمه ؟( با بغض )
ته :رفتم جلو و پیشونیش رو بوسیدم پاشو بریم یه چیزی بخریم بخوری ... بعد بر میگردیم
ات: نمیام الان تائه بلند میشه ببینه نیستم شروع می کنه به گریه کردن ........
ته: تو بیا زود برت میگردونم
ات: باشه
تا اون لحظه جانگ کوک شاهد همه این اتفاق ها بود
ات :(تهیونگ براید استایل بغلم کرد و رفتیم سمت ماشین و من رو گذاشت رو صندلی عقب ماشین )
ته: استراحت کن تا بیام
توی صندلی عقب ماشین دراز کشیده بودم ..... چی شد بعد از سه سال الان باهام حرف میزنه اونقدر غرق رفتار تهیونگ بودم که جانگ کوک رو کاملا فراموش کردم ...... چی میخواست بگه ..... چه حقیقتی ؟؟؟ بعد از پنج یا شیش دقیقه تهیونگ برگشت رفت صندلی جلوی ماشین سمت شاگرد نشست ..... برگشت رو به به من
ته : گریه کردی دوباره ... ببینمت
ات: نه گریه نکردم ...... اصلا تو از کی اهمیت میدی؟
ته: بیا خوراکیهای مورد علاقه ات .... بخور یه خورده انرژی بگیری
ات :چه حقیقتی رو میخواست بهم بگه که به تو نگاه کرد ...... میخوام از زبون تو بشنوم
ته:( با شنیدن این جمله ات خشکم زد یعنی بگم ..... یعنی امشب از دستش بدم..... یعنی بعد از فهمیدم ماجرا ترکم میکنه؟؟؟؟؟؟...... و هزار تا سوال دیگه)
ته:راستش..
ات: راستش چی چرا حرف نمیزنی ....... سه سال اینشکلی زندگی کردم که یه روزی حرف بزنی
تهیونگ: بهت میگم اما حق نداری قضاوت کنی تا زمانی که تموم بشه...........
ات:(فقط به معنی باشه سری تکون دادم )
ته: از اونجایی که نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم برگشتم سمت شیشه روبه رو ماشین ........ همه چی از ارتباط و حسی که بین تو و جانگ کوک بود شروع شد ........ من و کوکی از بچگی با هم بزرگ شدیم دقیقا مثل دو تا برادر نه مثل [[خود]] برادر بودیم ....... با هم مدرسه رفتیم ..... با هم تجربههای جدید کردیم ....... تا اینکه توی تولد ۱۷ سالگیمون پدر و مادرش یه ماموریت بهشون خورد ...... و جانگ کوک اومد خونه ما و تولد داشتیم میگرفتیم که تلفن زنگ خورد و فهمیدیم مادر و پدرش توی راه تصادف کردن ..... و بعد (از نفس عمیق کشیدن )فوت شدن ....... پدرم از طریق ارتباطاتی که داشت جانگ کوک رو به فرزندی قبول کرد ...... تمام تلاشش رو کرد که دوباره جانگ کوک مثل قبل بشه .... هر دوتامون رو مجبور کرد درس بخونیم و فارغ التحصیل شديم ........ توی تولد ۲۱ سالیگیمون هر دوتامون رو کرد نایب و رئیس شرکت مرکزی توی انگلیس ..... همه چی عالی بود ..... داشتیم زندگیمون رو میکردیم . ....... تا اینکه یهو ........
𝐒𝐞𝐚𝐬𝐨𝐧 𝟐
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟐
ته: بازم از صبح هیچی نخوردی؟
ات: گشنم نیست
ته :گشنت نیست و اینجوری سرت گیج میره ؟
ات :مگه برات مهمه ؟( با بغض )
ته :رفتم جلو و پیشونیش رو بوسیدم پاشو بریم یه چیزی بخریم بخوری ... بعد بر میگردیم
ات: نمیام الان تائه بلند میشه ببینه نیستم شروع می کنه به گریه کردن ........
ته: تو بیا زود برت میگردونم
ات: باشه
تا اون لحظه جانگ کوک شاهد همه این اتفاق ها بود
ات :(تهیونگ براید استایل بغلم کرد و رفتیم سمت ماشین و من رو گذاشت رو صندلی عقب ماشین )
ته: استراحت کن تا بیام
توی صندلی عقب ماشین دراز کشیده بودم ..... چی شد بعد از سه سال الان باهام حرف میزنه اونقدر غرق رفتار تهیونگ بودم که جانگ کوک رو کاملا فراموش کردم ...... چی میخواست بگه ..... چه حقیقتی ؟؟؟ بعد از پنج یا شیش دقیقه تهیونگ برگشت رفت صندلی جلوی ماشین سمت شاگرد نشست ..... برگشت رو به به من
ته : گریه کردی دوباره ... ببینمت
ات: نه گریه نکردم ...... اصلا تو از کی اهمیت میدی؟
ته: بیا خوراکیهای مورد علاقه ات .... بخور یه خورده انرژی بگیری
ات :چه حقیقتی رو میخواست بهم بگه که به تو نگاه کرد ...... میخوام از زبون تو بشنوم
ته:( با شنیدن این جمله ات خشکم زد یعنی بگم ..... یعنی امشب از دستش بدم..... یعنی بعد از فهمیدم ماجرا ترکم میکنه؟؟؟؟؟؟...... و هزار تا سوال دیگه)
ته:راستش..
ات: راستش چی چرا حرف نمیزنی ....... سه سال اینشکلی زندگی کردم که یه روزی حرف بزنی
تهیونگ: بهت میگم اما حق نداری قضاوت کنی تا زمانی که تموم بشه...........
ات:(فقط به معنی باشه سری تکون دادم )
ته: از اونجایی که نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم برگشتم سمت شیشه روبه رو ماشین ........ همه چی از ارتباط و حسی که بین تو و جانگ کوک بود شروع شد ........ من و کوکی از بچگی با هم بزرگ شدیم دقیقا مثل دو تا برادر نه مثل [[خود]] برادر بودیم ....... با هم مدرسه رفتیم ..... با هم تجربههای جدید کردیم ....... تا اینکه توی تولد ۱۷ سالگیمون پدر و مادرش یه ماموریت بهشون خورد ...... و جانگ کوک اومد خونه ما و تولد داشتیم میگرفتیم که تلفن زنگ خورد و فهمیدیم مادر و پدرش توی راه تصادف کردن ..... و بعد (از نفس عمیق کشیدن )فوت شدن ....... پدرم از طریق ارتباطاتی که داشت جانگ کوک رو به فرزندی قبول کرد ...... تمام تلاشش رو کرد که دوباره جانگ کوک مثل قبل بشه .... هر دوتامون رو مجبور کرد درس بخونیم و فارغ التحصیل شديم ........ توی تولد ۲۱ سالیگیمون هر دوتامون رو کرد نایب و رئیس شرکت مرکزی توی انگلیس ..... همه چی عالی بود ..... داشتیم زندگیمون رو میکردیم . ....... تا اینکه یهو ........
۱۴.۶k
۰۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.