Playmate p⁹
ا/ت :اینجا که اینجا که خونمونه(بعض)
کوک: آره. برو تو .
ا/ت ویو ...
دیگه هیچی دست خودم نبود بعد از چند سال دوباره اومده بودم جایی که تیکه ای از وجودم بود . کل خونه رو زیر و رو کردم گریم بند نمیومد عکسوهامون ، وسایل، خونه، از همه مهم تر خاطراتونمون جلو چشام بود اصلا حواسم به کوک نبود رفتم اتاقمون همون اسباب بازی ها همون وسایل هنه چی همون چیزا بود باورم نمی شد ...
راوی ، کوک ویو :..
کوک با لبخند به ا/ت نگاه می کرد چند سالی بود این شخصیت ا/ت و این گریه هاشو ندیده بود ... عین بچه ها رفتار می کرد با ذوق کل خونه رو می گشت و برای کوک تموم خاطراتشون و می گفت کوک با اینکه چند وقت یه بار یه خونه سر می زد ولی بازم دلش برای اینجا تنگ می شد حال ا/ت و درک می کرد از اینکه دوباره تونسته بود ورژن قبلی ا/ت و ببینه خوشحال بود ولی یه ترسی اعماق وجودشو فرا گرفته بود اون ترس چی بود ؟ ترس از دست دادن؟ ترس ترد شدن؟ ترس تنها شدن؟ یا چی اصلا برای این ترس ها دلیلی وجود داشت ؟ تو همین فکر ها بود که با صدای ا/ت به خودش اومد
ا/ت: یا جونگکوکا بیا اینجا
کوک: بله چی شده؟
ا/ت: نگاه عکس چهارتاییمون نگاه کن ...
کوک:آره چقدر کوچلو بودی بچه ...
ا/ت: باز تو حرف زدی ؟
کوک: (خنده)
ا/ت: خب جونگکوکا میخاییم همیشه اینجا زندگی کنیم؟ درسته؟
کوک: نه ا/ت آوردمت اینجا بدونی از کجا داریم به کجا میریم ...
ا/ت: نه. یعنی چی قراره کجا بریم ؟
نمیشه همینجا بمونیم ؟
کوک: خونه من همونی که بهت گفته بودم . نه نمیشه اینجا بمونیم ا/ت ولی بازم میایم اینجا خب؟
ا/ت: باشه ...
کوک:حالا چیز هایی که میخای و وردار و بیار
ا/ت: باشههههه
ا/ت ویو...
حسی که داشتم تموم شد دلم برای همه چی اون خونه تنگ شده بود. همشون و دیدم اما جز یه چیز... اگر به من بود کل عمرم و اونجا زندگی میکردم ولی حیف که اجازه دست خودم نیست توی فکر و خیال خودم بودم که نفهمیدم چی شد کم کم خوابم برد ....
کوک ویو ...
خب دیگه تقریبا رسیده بودیم خواستن به ا/ت بگم که پایده شه دیدم بله خوابه....
وقتی باش نگاه می کردم دیگه هیچی و از اجزای صوتش متوجه نمیشدم هیچ حسی و رو درک نمی کردم فهمیدنش دشوار بود کسی نبود بفهمه با اینکه میدونستن ا/ت مخالفت میکنه با اون به این خونه ولی چاره دیگه ای نداشتم.... ذهنم خیلی درگیر بود از طرفی ترسی وجودمو گرفته بود هیچ جوره نمیفهمدیم برای چی یا اصلا چرا این ترس تو وجودم اومده .... تو همین فک ها بودم که با تکون خوردن ا/ت به خودم اومدم وای چقدر میخوابه ۴۰ دقیقه اس معطل این یه وجب بچم
کوک: ا/ت ا/ت محض رضای خدا پاشو چقدر میخابی تو مدرسه میزننت ؟
ا/ت: یا ۵ دقیقه دیگه.... فقط ۵ دقیقه
کوک: چی میگی بچه ؟ پاشو رسیدم
ا/ت ویو ..
چشمام و کمی مالش دیدم که با ویو جلوم ....
(نظررر)
کوک: آره. برو تو .
ا/ت ویو ...
دیگه هیچی دست خودم نبود بعد از چند سال دوباره اومده بودم جایی که تیکه ای از وجودم بود . کل خونه رو زیر و رو کردم گریم بند نمیومد عکسوهامون ، وسایل، خونه، از همه مهم تر خاطراتونمون جلو چشام بود اصلا حواسم به کوک نبود رفتم اتاقمون همون اسباب بازی ها همون وسایل هنه چی همون چیزا بود باورم نمی شد ...
راوی ، کوک ویو :..
کوک با لبخند به ا/ت نگاه می کرد چند سالی بود این شخصیت ا/ت و این گریه هاشو ندیده بود ... عین بچه ها رفتار می کرد با ذوق کل خونه رو می گشت و برای کوک تموم خاطراتشون و می گفت کوک با اینکه چند وقت یه بار یه خونه سر می زد ولی بازم دلش برای اینجا تنگ می شد حال ا/ت و درک می کرد از اینکه دوباره تونسته بود ورژن قبلی ا/ت و ببینه خوشحال بود ولی یه ترسی اعماق وجودشو فرا گرفته بود اون ترس چی بود ؟ ترس از دست دادن؟ ترس ترد شدن؟ ترس تنها شدن؟ یا چی اصلا برای این ترس ها دلیلی وجود داشت ؟ تو همین فکر ها بود که با صدای ا/ت به خودش اومد
ا/ت: یا جونگکوکا بیا اینجا
کوک: بله چی شده؟
ا/ت: نگاه عکس چهارتاییمون نگاه کن ...
کوک:آره چقدر کوچلو بودی بچه ...
ا/ت: باز تو حرف زدی ؟
کوک: (خنده)
ا/ت: خب جونگکوکا میخاییم همیشه اینجا زندگی کنیم؟ درسته؟
کوک: نه ا/ت آوردمت اینجا بدونی از کجا داریم به کجا میریم ...
ا/ت: نه. یعنی چی قراره کجا بریم ؟
نمیشه همینجا بمونیم ؟
کوک: خونه من همونی که بهت گفته بودم . نه نمیشه اینجا بمونیم ا/ت ولی بازم میایم اینجا خب؟
ا/ت: باشه ...
کوک:حالا چیز هایی که میخای و وردار و بیار
ا/ت: باشههههه
ا/ت ویو...
حسی که داشتم تموم شد دلم برای همه چی اون خونه تنگ شده بود. همشون و دیدم اما جز یه چیز... اگر به من بود کل عمرم و اونجا زندگی میکردم ولی حیف که اجازه دست خودم نیست توی فکر و خیال خودم بودم که نفهمیدم چی شد کم کم خوابم برد ....
کوک ویو ...
خب دیگه تقریبا رسیده بودیم خواستن به ا/ت بگم که پایده شه دیدم بله خوابه....
وقتی باش نگاه می کردم دیگه هیچی و از اجزای صوتش متوجه نمیشدم هیچ حسی و رو درک نمی کردم فهمیدنش دشوار بود کسی نبود بفهمه با اینکه میدونستن ا/ت مخالفت میکنه با اون به این خونه ولی چاره دیگه ای نداشتم.... ذهنم خیلی درگیر بود از طرفی ترسی وجودمو گرفته بود هیچ جوره نمیفهمدیم برای چی یا اصلا چرا این ترس تو وجودم اومده .... تو همین فک ها بودم که با تکون خوردن ا/ت به خودم اومدم وای چقدر میخوابه ۴۰ دقیقه اس معطل این یه وجب بچم
کوک: ا/ت ا/ت محض رضای خدا پاشو چقدر میخابی تو مدرسه میزننت ؟
ا/ت: یا ۵ دقیقه دیگه.... فقط ۵ دقیقه
کوک: چی میگی بچه ؟ پاشو رسیدم
ا/ت ویو ..
چشمام و کمی مالش دیدم که با ویو جلوم ....
(نظررر)
۱۶.۷k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.