فیک تهیونگ«عشق و موهبت»p6
*از زبان می چا*
داشتیم خوش آمد گویی میکردم که یهو خاله سالی رو دیدم... از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم.... یعنی بلاخره خوب شده بود؟! وقتی اومد سلام کنه پریدم بغلش و
گفتم: خوشحالم که خوب شدی خاله سالی... میای پیشمون دیگه؟ نه؟
گفت: البته عزیزم... دلم برات یه ذره شده بود! از امشب میام پیشت فقط چمدونام!!
گفتم: نگران نباش! اهای تو... برو چمدونای خانومو بیار و بزار تو اتاق من...
خاله سالی رفت داخل... راستش از تموم دنیا فقط اون و یونگ رو داشتم... بایدم از اومدنش خوشحال میشدم که یهو جهیونگ
گفت: می چا شی! اون کی بود؟!
گفتم: راستش اون هم خاله ی این خونه هست هم خدمتکار این خونه!
گفت: اونوقت چرا ما ندیدیمش؟
گفتم: راستش دو سال بود بخاطر بیماریش رفته بود تا استراحت کنه و الان بعد دوسال برگشت!
گفت: اها!!
دیگه همه اومده بودن رفتیم داخل پیش پدربزرگ وایسادیم
وقتش بود که برن روی صحنه و خب پیوند ببندن به همدیگه! رفتن روی صحنه و دستای هم رو گرفتن و رو به جمعیت وایسادن..باهم عهد نامه رو خوندن و همه براشون دست زدن.. یهو همه جا خاموش شد... و بعد چراغ های رنگی رنگی کل ساختمونو پر کرد..
همه اومدن وسط برای رقصیدن.. فردا روز سرنوشت سازی بود... همه کارشناس ها اومده بودن... تیم تهیونگ هم اومده بودن... داشتم برای فردا برنامه ریزی میکردم که یهو یکی از کارشناس ها دست روم دراز کرد و
گفت: سرورم افتخار میدید؟
گفتم: اگه میخوای دستتو از دست بدی البته
برگشت سر جاش من از این جور کارا بدم میاد...
کنار ایستاده بودم تو حال خودم بودم که تهیونگ اومد و گفت: چیشده تو حال احوال خودتی؟
گفتم: چطور مگه؟
گفت: خانم امروز یه جوری وارد شده بودی فکر کردم منو میخوای بکشی!
خندیدم.... چه بامزه
گفتم: آخه من با تو چیکار دارم با آقای سوهو کار داشتم!
گفت: بیچاره آقای سوهو بعد رفتن تو داشت از دست میرفت!
واقعا خیلی داشت منو میخندوند... چرا اینکارو میکرد؟... چرا میخواستم مکالممون ادامه داشته باشه؟ انگار دلم میخواست اون بیشتر پیشم باشه
تو حال خودمون بودیم که یهو یه پسره اومد و
گفت: افتخار میدید؟
خواستم جواب بدم که تهیونگ در اومد و
گفت: مگه نمیبینی من اینجام؟ کوری؟
اون شخص
گفت: ببخشید گفتم شاید با هم نیستید
تهیونگ: حالا که فهمیدی؟ برو
رفتش! به همین راحتی.. چقدر ازش حساب برد.. خوشم اومد... راستش انگار تهیونگ شده بخشی از وجودم...
بعد از مهمونی رفتم تو اتاقم و وسایل خاله رو گذاشتم سر جاش.. ما تو یک اتاق میخوابیم..
خاله اومد و
گفت: میبینم با تهیونگ خیلی گرم بودی! چیزی شده؟ خانم خانما هنوز سه روزه که اینجان!
سر جام سیخ شدم.... لکنت گرفتم و
گفتم: ن.. نه چ.. چی میگی خاله.. ما در واقع.. د.. دوستیم
گفت: باشه بابا شوخی کردم
ولی
گفتم: ولی چی؟
ولی چشمات یه ذره عشق دارن نشون میدن... هر وقت چیزی شد بهم بگو! باشه؟
نفس عمیقی کشیدم و
گفتم: چشم...
رفتم دراز کشیدن... باید برای فردا آماده ی آماده باشم... ساعتمو کوک کردم و به امید اینکه فردا خواب نمونم خوابیدم
*از زبان تهیونگ*
راستش امشب با می چا خیلی خوش گذشت.... یه جورایی انگار این دختر یه چیزی داره که منو به خودش جذب میکنه
چشماش... درسته چشماش یه جور خاصی بودن امشب.... این دختر یه دیوونس... اون از امروز صبحش با چشماش اون از ظهر با اون لباسش و اونم امشب با خنده های قشنگش.... لبخندی زدم و رفتم تو رخت خواب و خوابیدم... فردا روز بزرگیه... باید آماده باشم
داشتیم خوش آمد گویی میکردم که یهو خاله سالی رو دیدم... از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم.... یعنی بلاخره خوب شده بود؟! وقتی اومد سلام کنه پریدم بغلش و
گفتم: خوشحالم که خوب شدی خاله سالی... میای پیشمون دیگه؟ نه؟
گفت: البته عزیزم... دلم برات یه ذره شده بود! از امشب میام پیشت فقط چمدونام!!
گفتم: نگران نباش! اهای تو... برو چمدونای خانومو بیار و بزار تو اتاق من...
خاله سالی رفت داخل... راستش از تموم دنیا فقط اون و یونگ رو داشتم... بایدم از اومدنش خوشحال میشدم که یهو جهیونگ
گفت: می چا شی! اون کی بود؟!
گفتم: راستش اون هم خاله ی این خونه هست هم خدمتکار این خونه!
گفت: اونوقت چرا ما ندیدیمش؟
گفتم: راستش دو سال بود بخاطر بیماریش رفته بود تا استراحت کنه و الان بعد دوسال برگشت!
گفت: اها!!
دیگه همه اومده بودن رفتیم داخل پیش پدربزرگ وایسادیم
وقتش بود که برن روی صحنه و خب پیوند ببندن به همدیگه! رفتن روی صحنه و دستای هم رو گرفتن و رو به جمعیت وایسادن..باهم عهد نامه رو خوندن و همه براشون دست زدن.. یهو همه جا خاموش شد... و بعد چراغ های رنگی رنگی کل ساختمونو پر کرد..
همه اومدن وسط برای رقصیدن.. فردا روز سرنوشت سازی بود... همه کارشناس ها اومده بودن... تیم تهیونگ هم اومده بودن... داشتم برای فردا برنامه ریزی میکردم که یهو یکی از کارشناس ها دست روم دراز کرد و
گفت: سرورم افتخار میدید؟
گفتم: اگه میخوای دستتو از دست بدی البته
برگشت سر جاش من از این جور کارا بدم میاد...
کنار ایستاده بودم تو حال خودم بودم که تهیونگ اومد و گفت: چیشده تو حال احوال خودتی؟
گفتم: چطور مگه؟
گفت: خانم امروز یه جوری وارد شده بودی فکر کردم منو میخوای بکشی!
خندیدم.... چه بامزه
گفتم: آخه من با تو چیکار دارم با آقای سوهو کار داشتم!
گفت: بیچاره آقای سوهو بعد رفتن تو داشت از دست میرفت!
واقعا خیلی داشت منو میخندوند... چرا اینکارو میکرد؟... چرا میخواستم مکالممون ادامه داشته باشه؟ انگار دلم میخواست اون بیشتر پیشم باشه
تو حال خودمون بودیم که یهو یه پسره اومد و
گفت: افتخار میدید؟
خواستم جواب بدم که تهیونگ در اومد و
گفت: مگه نمیبینی من اینجام؟ کوری؟
اون شخص
گفت: ببخشید گفتم شاید با هم نیستید
تهیونگ: حالا که فهمیدی؟ برو
رفتش! به همین راحتی.. چقدر ازش حساب برد.. خوشم اومد... راستش انگار تهیونگ شده بخشی از وجودم...
بعد از مهمونی رفتم تو اتاقم و وسایل خاله رو گذاشتم سر جاش.. ما تو یک اتاق میخوابیم..
خاله اومد و
گفت: میبینم با تهیونگ خیلی گرم بودی! چیزی شده؟ خانم خانما هنوز سه روزه که اینجان!
سر جام سیخ شدم.... لکنت گرفتم و
گفتم: ن.. نه چ.. چی میگی خاله.. ما در واقع.. د.. دوستیم
گفت: باشه بابا شوخی کردم
ولی
گفتم: ولی چی؟
ولی چشمات یه ذره عشق دارن نشون میدن... هر وقت چیزی شد بهم بگو! باشه؟
نفس عمیقی کشیدم و
گفتم: چشم...
رفتم دراز کشیدن... باید برای فردا آماده ی آماده باشم... ساعتمو کوک کردم و به امید اینکه فردا خواب نمونم خوابیدم
*از زبان تهیونگ*
راستش امشب با می چا خیلی خوش گذشت.... یه جورایی انگار این دختر یه چیزی داره که منو به خودش جذب میکنه
چشماش... درسته چشماش یه جور خاصی بودن امشب.... این دختر یه دیوونس... اون از امروز صبحش با چشماش اون از ظهر با اون لباسش و اونم امشب با خنده های قشنگش.... لبخندی زدم و رفتم تو رخت خواب و خوابیدم... فردا روز بزرگیه... باید آماده باشم
۶.۷k
۳۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.