طـلـــسـم ابـــدیـــ پارتـ 1
اسـم رمان:🕸 طــلــسـم ابـــدیـ🖤
شخصیت ها: سانمی(شخصیت اصلی دختر)_مینرو( رییس ارواح)_آلما(رییس خون اشام ها) چاگیا(رییس قاچاقچیا) آرورا(قاتل) سیلوور(دست راست خون اشام ها) میلسو(پیغام رسان) آیشا(افسون گر) هیرای (روح کینه توز) ساندرا(روح)
خلاصه: دختری که توی شهر جنگ زده گیر میوفته و مجبور میشه پول هنگفتی جمع کنه که با قاچاقچیا از مرز رد بشه و بره یه کشور دیگه غافل از اینکه قراره چی سرش بیاد....... بین خون اشام ها و ارواح کینه توز و گیر میوفته و برای نجات جونش از مرگ باید با سختی ها کنار بیاد و ماموریتی که بهش دادن روخوب انجام بده که از مرگ نجات پیدا کنه ولی با گودالی که خودش برای خودش ساخته توی دردسر های ابدی گیر میوفته ولی..............
سانمی: نه نههههع گوهارا باید بلند شی بلند شو خوااااهش مبییییکنمممممم لطفا بخاطر مننن
گوهارا: ب.. برو
سانمی: نه گوهارا بیدار شو لطفااا
لیندی: سانمی چیکار میکنی حمله کردن باید پاشی بریم
سانمی: نمتیونم تو برو
لیندی: میخوای خودتو بکشتن بدی نمیزارم بمونی پاشوووو دیگه با بدبختی بردمش
سانمی: ح.. حالا چیکار ک.. کنیم کجا بریم
لیندی: الان کل شهر نابود شده و نه خونه ای سالم مونده نه ماشینی چیزی برای فرار و.....
سانمی: حرف لیندی و قطع کردم و گفتم... اینو که خودمم میدونم شهر رفته رو هوا لازم نبود بگی بگو چجور فرار کنیم
لیندی: خوب اجازه بده داشتم میگفتم که فقط یه راه داریم اونم اینه که هرچی طلا داریم هرچی پول داریم و نداریم جمع کنیم
سانمی: احمق پول برا چی مونه وقتی گیر اوفتادیم
لیندی: دیوونه خوب وایمیسیم قاچاقچیای مرزی بیان پول میدیم از مرز خارج میشیم میریم اونور اب
سانمی: چند نفر از مردم خارج شدن. چند نفر موندن
لیندی: یه پنجاه تایی فرار کردن حدود100نفر موندن
(ویو)
شب شد لیندی و سانمی میرن جایی که بقیه مردم جمع شدن یعنی پناهگاه ولی دیگه امن نبود فقط یه جای خواب بود
سانمی: لیندی؟
لیندی: بله
سانمی: طلا هاتو تونستی پیدا کنی یا پولاتو؟
لیندی: اره... تو چی
سانمی: منم
صــــبـــحـ روز بـــعــد
سانمی: منو لیندی با جیغ و داد بیدار شدیم و دیدیم مردم دارن التماس میکنن که به چندتا مرد هیکلی اسرار میکردن که
لیندی: عه عه دیدی اونا قاچاقچیان بیا بریمممم زود باش
سانمی: رفتیم جلو که....
شخصیت ها: سانمی(شخصیت اصلی دختر)_مینرو( رییس ارواح)_آلما(رییس خون اشام ها) چاگیا(رییس قاچاقچیا) آرورا(قاتل) سیلوور(دست راست خون اشام ها) میلسو(پیغام رسان) آیشا(افسون گر) هیرای (روح کینه توز) ساندرا(روح)
خلاصه: دختری که توی شهر جنگ زده گیر میوفته و مجبور میشه پول هنگفتی جمع کنه که با قاچاقچیا از مرز رد بشه و بره یه کشور دیگه غافل از اینکه قراره چی سرش بیاد....... بین خون اشام ها و ارواح کینه توز و گیر میوفته و برای نجات جونش از مرگ باید با سختی ها کنار بیاد و ماموریتی که بهش دادن روخوب انجام بده که از مرگ نجات پیدا کنه ولی با گودالی که خودش برای خودش ساخته توی دردسر های ابدی گیر میوفته ولی..............
سانمی: نه نههههع گوهارا باید بلند شی بلند شو خوااااهش مبییییکنمممممم لطفا بخاطر مننن
گوهارا: ب.. برو
سانمی: نه گوهارا بیدار شو لطفااا
لیندی: سانمی چیکار میکنی حمله کردن باید پاشی بریم
سانمی: نمتیونم تو برو
لیندی: میخوای خودتو بکشتن بدی نمیزارم بمونی پاشوووو دیگه با بدبختی بردمش
سانمی: ح.. حالا چیکار ک.. کنیم کجا بریم
لیندی: الان کل شهر نابود شده و نه خونه ای سالم مونده نه ماشینی چیزی برای فرار و.....
سانمی: حرف لیندی و قطع کردم و گفتم... اینو که خودمم میدونم شهر رفته رو هوا لازم نبود بگی بگو چجور فرار کنیم
لیندی: خوب اجازه بده داشتم میگفتم که فقط یه راه داریم اونم اینه که هرچی طلا داریم هرچی پول داریم و نداریم جمع کنیم
سانمی: احمق پول برا چی مونه وقتی گیر اوفتادیم
لیندی: دیوونه خوب وایمیسیم قاچاقچیای مرزی بیان پول میدیم از مرز خارج میشیم میریم اونور اب
سانمی: چند نفر از مردم خارج شدن. چند نفر موندن
لیندی: یه پنجاه تایی فرار کردن حدود100نفر موندن
(ویو)
شب شد لیندی و سانمی میرن جایی که بقیه مردم جمع شدن یعنی پناهگاه ولی دیگه امن نبود فقط یه جای خواب بود
سانمی: لیندی؟
لیندی: بله
سانمی: طلا هاتو تونستی پیدا کنی یا پولاتو؟
لیندی: اره... تو چی
سانمی: منم
صــــبـــحـ روز بـــعــد
سانمی: منو لیندی با جیغ و داد بیدار شدیم و دیدیم مردم دارن التماس میکنن که به چندتا مرد هیکلی اسرار میکردن که
لیندی: عه عه دیدی اونا قاچاقچیان بیا بریمممم زود باش
سانمی: رفتیم جلو که....
۱۰.۶k
۱۸ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.