part: 100
البته همچین دوراز انتظارم نبود ولی اینکه این موقع کوک اینجا بود عجیب بودش پروازش1ساعت دیگه میشِست
و این دختره دقیقا اینجا چیکار داشت
با صدایی که از در اومد نگاهشون سمت ما کشیده شد
برای اینکه جلوی اون دختره از خودم ضعف نشون ندم با خندیدن جلوی فرود اومدن اشکایی که داشت راه دیدمو سخت میکرد رو گرفتم
هانا: میگفتین کار دارین که مزاحمتون نشیم دیگه
کوک:ههانا اونجوری که فک میکنی نیست
جیمینی که پشتم وایساده بودو هل دادم و به سمت در راه افتادم
خودمو ازین خونه که تو این لحظه حکم شکنجهرو برام داشت بیرون اومدم
هنوز چند قدم برنداشته بودم که دستم توسط کسی کشیده شد
سرمو چرخوندم تا صاحب دستو ببینم و به کوک رسیدم
کوک: بزار حرف بزنیم
هانا: چی بگی مثلا ها میخوای چی بگی این چند روزی که نبودی و تماساتو جواب نمیدادم میدونی چقد سخت برام گذشت میدونی چقدر من شبو روز با خودم کلنجار میرفتم که شاید اشتباه فک میکردم و تو هیچ کاری نکرده باشی من با این فکرا شبمو صبح میکردم، این عذاب وجدان تا پوستو استخونم رسیده بود امشبم مثلا قرار بود سوپرایزت کنیم و جشن بگیریم که مشخص شد مزاحم شدیم(گریه)
کوک: عشقم قربونت برم خواهش میکنم بزار توضیح بدم برات گریه نکن قلبم
دستمو از دستش جدا کردم
هانا: لطفا فعلا ولم کن
اینو گفتمو پا تند کردمو خودمو ازون خونه دور کردم
از درون داشتم تیکه تیکه میشدم
بدون مقصد مشخصی فقط داشتم میدوییدم
روی زمین نشستم دیگه توان راه رفتنم نداشتم حالم بد بود تو این لحظه سردرده دیوونه کنندم به سراغم اومده بود هیچوقت انتظار همچین روزیو نداشتم هیچوقت فکر نمیکردم ی ادم دوروزه بتونه جای منو بگیره ولی زندگیه دیگه مث ی تاسه ی روز فرمانروایی میکنی یروزم یجوری زمین میخوری که هیچ جوره نمیتونی بلند شی
همه حسام از بین رفته بودن تنها حسی که الان داشتم حس تیکه تیکه شدنه قلبه بیصاحابم بود
و این دختره دقیقا اینجا چیکار داشت
با صدایی که از در اومد نگاهشون سمت ما کشیده شد
برای اینکه جلوی اون دختره از خودم ضعف نشون ندم با خندیدن جلوی فرود اومدن اشکایی که داشت راه دیدمو سخت میکرد رو گرفتم
هانا: میگفتین کار دارین که مزاحمتون نشیم دیگه
کوک:ههانا اونجوری که فک میکنی نیست
جیمینی که پشتم وایساده بودو هل دادم و به سمت در راه افتادم
خودمو ازین خونه که تو این لحظه حکم شکنجهرو برام داشت بیرون اومدم
هنوز چند قدم برنداشته بودم که دستم توسط کسی کشیده شد
سرمو چرخوندم تا صاحب دستو ببینم و به کوک رسیدم
کوک: بزار حرف بزنیم
هانا: چی بگی مثلا ها میخوای چی بگی این چند روزی که نبودی و تماساتو جواب نمیدادم میدونی چقد سخت برام گذشت میدونی چقدر من شبو روز با خودم کلنجار میرفتم که شاید اشتباه فک میکردم و تو هیچ کاری نکرده باشی من با این فکرا شبمو صبح میکردم، این عذاب وجدان تا پوستو استخونم رسیده بود امشبم مثلا قرار بود سوپرایزت کنیم و جشن بگیریم که مشخص شد مزاحم شدیم(گریه)
کوک: عشقم قربونت برم خواهش میکنم بزار توضیح بدم برات گریه نکن قلبم
دستمو از دستش جدا کردم
هانا: لطفا فعلا ولم کن
اینو گفتمو پا تند کردمو خودمو ازون خونه دور کردم
از درون داشتم تیکه تیکه میشدم
بدون مقصد مشخصی فقط داشتم میدوییدم
روی زمین نشستم دیگه توان راه رفتنم نداشتم حالم بد بود تو این لحظه سردرده دیوونه کنندم به سراغم اومده بود هیچوقت انتظار همچین روزیو نداشتم هیچوقت فکر نمیکردم ی ادم دوروزه بتونه جای منو بگیره ولی زندگیه دیگه مث ی تاسه ی روز فرمانروایی میکنی یروزم یجوری زمین میخوری که هیچ جوره نمیتونی بلند شی
همه حسام از بین رفته بودن تنها حسی که الان داشتم حس تیکه تیکه شدنه قلبه بیصاحابم بود
۷.۴k
۰۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.