تقدیر سیاه و سفید p28
چقد آدم زبون نفهمیه،واقعا مشکل روانی داره یه روز خوبه یه روز وحشی و عصبی میشه
بزور همه غذا رو خوردم و خدمتکار اومد برد
شب شد دراز کشیدم و چشمامو بستم با صدای در فهمیدم اومده
اونم خوابید
سکوت بینمون رو بلاخره شکستم
من: بیداری
تهیونگ: اره
با تردید پرسیدم: یه سوال بپرسم
تهیونگ: بپرس
من : اون روزی که فرار کردم چطوری پیدام کردی
تهیونگ: با ردیابی که به گردنت وصل کردم
پس این چیز عجیب غریب ردیاب بود فکر همه جاش رو کرده بود مرتیکه
بعد چن دقیقه گفت: حالا من یه سوال بپرسم
من: اره
تهیونگ: چرا اون روز به کوک زنگ زدی و گفتی بیاد ببینه سالمم یا نه ..چرا واست مهم بود چه بلایی سرم اومده
من: من تا حالا آزارم به هیچ کس نرسیده وقتی فرار کردم عذاب وجدان بدی داشتم که نکنه اتفاقی واست افتاده باشه ..همین
تهیونگ: مطمئنی آزارت به هیچ کس نرسیده؟
من: اره خب ..چطور
تهیونگ: هیچی
...
من: ماماااان چطور تونستی همچین کاری کنی ..تو زندگی منو نابود کردییییی
مامان: من فقط کاری که به صلاحت بود رو کردم ..بابات اشتباه کرد ولی من جبرانش کرد بفهم دختر
من: ننن ننن تو ن تنها آبرو منو بردی بلکه آبرو اونا هم بردی ..همه بهم به چشم یه هرزه نگاه میکنن ...دارم زیر نگاهشون له میشم ..
مامان: دخترم ..گریه نکن ..گریه نکن قشنگم
من: نمیتونم ببخشمت مامان ...هرگز نمیتونم ببخشمت ..اون فک میکنه بهش خیانت کردم ..فک میکنه دوسش نداشتم ..در حالی که من ...
...
یه هفته گذشت و پاک شدم ،دلشوره ی بدی تو دلم افتاده بود دلم نمیخواست دیگه باهاش رابطه داشته باشم
حالم از خودم بهم میخورد ..ینی من واقعا یه فاحشه شدم.. دلم نمیخواد دیگه زنده باشم
از زندگیم سیر شدم اینقدر بدبختی کشیدم که دیگه میلی یه ادامه دادن ندارم
بعد از ظهر بود تهیونگ همراه یه مرد که تو مهمونی هم بود داخل شد
تهیونگ: این شوگاعه که سر میز تو اون مهمونی هم بود .. حالا برو رو اون صندلی بشین
رفتم و روی صندلی جلوی دراور نشستم
تهیونگ و همون شوگاعه اومدن پشتم
شوگا دستکشی دستش کرد و جعبه ای به همراه داشت رو باز کرد
تهیونگ موهام رو کنار زد و کمرم رو گرفت و گفت: تکون بخوری بیشتر درد داره
شوگا وسیله ای بیرون آورد که نوکش چیز تیزی داشت و به پشت گردنم نزدیک کرد
با سوزشی که پشت گردنم احساس کردم دستم رو جلو دهنم گذاشتم تا صدام در نیاد
اونو حرکت میداد انگار چیزی مینوشت مایعی از گردنم ريخت پایین
شوگا وسیله رو برداشت نفس راحتی کشیدم
تهیونگ: لباست خونی شده برو عوضش کن
بعد با شوگا رفتن بیرون
نمیتونستم چیزی که روی گردنمه رو درست ببینم ولی یه کلمه اینگلیسی بود
تهیونگ هم یه نوشته انگلیسی پشت گردنش داشت ولی نمیدونم چی.
بزور همه غذا رو خوردم و خدمتکار اومد برد
شب شد دراز کشیدم و چشمامو بستم با صدای در فهمیدم اومده
اونم خوابید
سکوت بینمون رو بلاخره شکستم
من: بیداری
تهیونگ: اره
با تردید پرسیدم: یه سوال بپرسم
تهیونگ: بپرس
من : اون روزی که فرار کردم چطوری پیدام کردی
تهیونگ: با ردیابی که به گردنت وصل کردم
پس این چیز عجیب غریب ردیاب بود فکر همه جاش رو کرده بود مرتیکه
بعد چن دقیقه گفت: حالا من یه سوال بپرسم
من: اره
تهیونگ: چرا اون روز به کوک زنگ زدی و گفتی بیاد ببینه سالمم یا نه ..چرا واست مهم بود چه بلایی سرم اومده
من: من تا حالا آزارم به هیچ کس نرسیده وقتی فرار کردم عذاب وجدان بدی داشتم که نکنه اتفاقی واست افتاده باشه ..همین
تهیونگ: مطمئنی آزارت به هیچ کس نرسیده؟
من: اره خب ..چطور
تهیونگ: هیچی
...
من: ماماااان چطور تونستی همچین کاری کنی ..تو زندگی منو نابود کردییییی
مامان: من فقط کاری که به صلاحت بود رو کردم ..بابات اشتباه کرد ولی من جبرانش کرد بفهم دختر
من: ننن ننن تو ن تنها آبرو منو بردی بلکه آبرو اونا هم بردی ..همه بهم به چشم یه هرزه نگاه میکنن ...دارم زیر نگاهشون له میشم ..
مامان: دخترم ..گریه نکن ..گریه نکن قشنگم
من: نمیتونم ببخشمت مامان ...هرگز نمیتونم ببخشمت ..اون فک میکنه بهش خیانت کردم ..فک میکنه دوسش نداشتم ..در حالی که من ...
...
یه هفته گذشت و پاک شدم ،دلشوره ی بدی تو دلم افتاده بود دلم نمیخواست دیگه باهاش رابطه داشته باشم
حالم از خودم بهم میخورد ..ینی من واقعا یه فاحشه شدم.. دلم نمیخواد دیگه زنده باشم
از زندگیم سیر شدم اینقدر بدبختی کشیدم که دیگه میلی یه ادامه دادن ندارم
بعد از ظهر بود تهیونگ همراه یه مرد که تو مهمونی هم بود داخل شد
تهیونگ: این شوگاعه که سر میز تو اون مهمونی هم بود .. حالا برو رو اون صندلی بشین
رفتم و روی صندلی جلوی دراور نشستم
تهیونگ و همون شوگاعه اومدن پشتم
شوگا دستکشی دستش کرد و جعبه ای به همراه داشت رو باز کرد
تهیونگ موهام رو کنار زد و کمرم رو گرفت و گفت: تکون بخوری بیشتر درد داره
شوگا وسیله ای بیرون آورد که نوکش چیز تیزی داشت و به پشت گردنم نزدیک کرد
با سوزشی که پشت گردنم احساس کردم دستم رو جلو دهنم گذاشتم تا صدام در نیاد
اونو حرکت میداد انگار چیزی مینوشت مایعی از گردنم ريخت پایین
شوگا وسیله رو برداشت نفس راحتی کشیدم
تهیونگ: لباست خونی شده برو عوضش کن
بعد با شوگا رفتن بیرون
نمیتونستم چیزی که روی گردنمه رو درست ببینم ولی یه کلمه اینگلیسی بود
تهیونگ هم یه نوشته انگلیسی پشت گردنش داشت ولی نمیدونم چی.
۱۸.۳k
۱۸ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.