Autumn love (عشق پاییز)
P.²
TAKEPARTY
V
اما مثل اینکه حتی این صندلی چوبی هم دلتنگی دختر و حس کرده بود و نبود تهیونگ سردش کرده بود شاید این صندلی هم عادت به دیدن ناراحتی این دو عاشق نداشت و دوست داشت این پسر و دختر رو تو یک قاب کنار هم و بغل هم ببینه...!
با صدای خش خش برگ های طلایی پاییزه سرش و بلند کرد و به اطرافش نگاهی انداخت.. چقدر ترسیده بود و دوست داشت تهیونگ کنارش باشه و دستاشو بگیره و با لحن صمیمی و آرامش بخشش بهش بگه "از چی میترسی من که اینجام" و بعد خودشو لوس میکرد و خودشو تو بغل گرم تهیونگ پرت میکرد..
دختر نه از تنهایی غریبانه اش میترسید و نه از تاریکی پارک و صدای خزل ها، اون تنها میترسید که تهیونگ رو از دست بده! و حالا به عقیده خودش از دستش داده بود چون این اولین باریه که اونو کنار خودش اینجا نمیدید و این موضوع گوله سنگ سنگینی رو توی گلوش پرت میکرد
صدای خزل ها جاشون رو به صدای پا و در نهایت به سایه سیاه بالای سرش داد سر سنگینش رو بلند کرد که با پسر مستی روبه رو شد که جلوش ایستاده بود و سنگین نگاهش میکرد میخواست حواسش رو پرت کنه و توجهی بهش نکنه اما اون پسر مست ناجور نگاهش میکرد دخترک موقعیت خودش رو وقتی تو خطر حس کرد سعی کرد از روی نیمکت بلند بشه و فرار کنه اما پسر به سمتش خم شد و لبای دختر و به دندون کشید.. ات خیلی سعی میکرد خودشو از اون وضعیت نجات بده اما تن لش مست پسرک روش افتاده بود و سنگینی میکرد و در کمال مستی محکم گرفته بودتش.. آنچنان لبای دختر و مک میزد و میخورد که خون رو توی دهنش حس کرد.. اون مرد چیزی رو حس نمیکرد اما غمی تو دل دختر نهفته بود که با کلمات قابل بروز نبود به زور تونست پسر و به پشت هول بده و از خودش جداش بکنه و لبای خیسش رو پاک بکنه که پسرک با پوزخند دوباره بهش حمله ور شد و گرفتش اما اینبار دخترک صورتش گرفت و اجازه نداد لبای کثیفش رو بهش نزدیک کنه
با داد و بهت جمله های ملتمسانه اش رو به زبون می یاورد
_ ولم کن.... برو کنار عوضیییی
پسر دست دختر و گرفت و از رو صورتش کشید و لباش و رو لباش گذاشت و شروع به مکیدن کرد.. تقلا بیفایده بود اون گیر افتاده بود گریه میکرد و برای نجات تمام تلاشش رو میکرد ولی با مقاومتش مردک رو حریص تر میکرد..
مرد دستش رو زیر لباس دختر برد تا سی.نه هاش و به دست بگیره.. لباسش بالا رفته بود و دستای مرد روی پوست گرم و نرم دختر نمایش میداد.. اشک هاش با خون ترکیب شده بود دیگه جوونی برای مشت زدن به سینه مرد نداشت که ناجیش سر رسید!
تهیونگ عصبی و با رگ های بیرون زده تن لش مرد و از روی دخترش به پایین پرت کرد و روش افتاد
اشغال عوضییی میکشمت... چطور به خودت جرعت دادی بهش دست بزنی... دستاتو قطع میکنم.. میشکنم و خردشون میکنم
TAKEPARTY
V
اما مثل اینکه حتی این صندلی چوبی هم دلتنگی دختر و حس کرده بود و نبود تهیونگ سردش کرده بود شاید این صندلی هم عادت به دیدن ناراحتی این دو عاشق نداشت و دوست داشت این پسر و دختر رو تو یک قاب کنار هم و بغل هم ببینه...!
با صدای خش خش برگ های طلایی پاییزه سرش و بلند کرد و به اطرافش نگاهی انداخت.. چقدر ترسیده بود و دوست داشت تهیونگ کنارش باشه و دستاشو بگیره و با لحن صمیمی و آرامش بخشش بهش بگه "از چی میترسی من که اینجام" و بعد خودشو لوس میکرد و خودشو تو بغل گرم تهیونگ پرت میکرد..
دختر نه از تنهایی غریبانه اش میترسید و نه از تاریکی پارک و صدای خزل ها، اون تنها میترسید که تهیونگ رو از دست بده! و حالا به عقیده خودش از دستش داده بود چون این اولین باریه که اونو کنار خودش اینجا نمیدید و این موضوع گوله سنگ سنگینی رو توی گلوش پرت میکرد
صدای خزل ها جاشون رو به صدای پا و در نهایت به سایه سیاه بالای سرش داد سر سنگینش رو بلند کرد که با پسر مستی روبه رو شد که جلوش ایستاده بود و سنگین نگاهش میکرد میخواست حواسش رو پرت کنه و توجهی بهش نکنه اما اون پسر مست ناجور نگاهش میکرد دخترک موقعیت خودش رو وقتی تو خطر حس کرد سعی کرد از روی نیمکت بلند بشه و فرار کنه اما پسر به سمتش خم شد و لبای دختر و به دندون کشید.. ات خیلی سعی میکرد خودشو از اون وضعیت نجات بده اما تن لش مست پسرک روش افتاده بود و سنگینی میکرد و در کمال مستی محکم گرفته بودتش.. آنچنان لبای دختر و مک میزد و میخورد که خون رو توی دهنش حس کرد.. اون مرد چیزی رو حس نمیکرد اما غمی تو دل دختر نهفته بود که با کلمات قابل بروز نبود به زور تونست پسر و به پشت هول بده و از خودش جداش بکنه و لبای خیسش رو پاک بکنه که پسرک با پوزخند دوباره بهش حمله ور شد و گرفتش اما اینبار دخترک صورتش گرفت و اجازه نداد لبای کثیفش رو بهش نزدیک کنه
با داد و بهت جمله های ملتمسانه اش رو به زبون می یاورد
_ ولم کن.... برو کنار عوضیییی
پسر دست دختر و گرفت و از رو صورتش کشید و لباش و رو لباش گذاشت و شروع به مکیدن کرد.. تقلا بیفایده بود اون گیر افتاده بود گریه میکرد و برای نجات تمام تلاشش رو میکرد ولی با مقاومتش مردک رو حریص تر میکرد..
مرد دستش رو زیر لباس دختر برد تا سی.نه هاش و به دست بگیره.. لباسش بالا رفته بود و دستای مرد روی پوست گرم و نرم دختر نمایش میداد.. اشک هاش با خون ترکیب شده بود دیگه جوونی برای مشت زدن به سینه مرد نداشت که ناجیش سر رسید!
تهیونگ عصبی و با رگ های بیرون زده تن لش مرد و از روی دخترش به پایین پرت کرد و روش افتاد
اشغال عوضییی میکشمت... چطور به خودت جرعت دادی بهش دست بزنی... دستاتو قطع میکنم.. میشکنم و خردشون میکنم
۹.۹k
۱۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.