شاهزاده اهریمن پارت 43
#شاهزاده_اهریمن_پارت_43
برنا: آرمیــــــا...
با تردید چشامو باز کردم
برنا: ارمیا خودتو بگیر ب نرده یالا زود باااش من سه پله ازت فاصله دارم دستم خیسه نمیتونم بیشتر از این نردهارو بگیرم الانه ک جفتمون باهام بیوفتیم.. درســـــا خدا بکشتت الهــــی ب جای نگاه کردن کمکش کن دختره بی مصــــرف
*: یــاخدا چی شـــده.
برنا: ارمیا ارمیا پسر با توام صاف واستااا.
تازه داشتم احساس خفگی ک روم بودو حس میکردم از رو کشیدگیش مشخص بود برنا یقه لباسمو از پشت گرفته تا نیوفتم، فوری دستمو بین نردهای پله گرفتمو خودمو ثابت نگه داشتم.
صدای نفس راحتی ک برنا کشیدو شنیدم معلومه خیلی ترسیده خودم ک رسما ریده بودم.
*: ارمیا جان حالت خوبه؟
+: هان؟ آره خوبم.
برنا: دختره احمــــــــق
با صدای دادش قبض روح شدم.. تند از کنارم رشد یقیه درسارو گرفت کشون کشون از پله ها بردش پایین.. شوک زده صحنه جلوم رو نگاه میکردم تاحالا برنارو اینقدر عصبی ندیده بودم
( از زبان برنا )
خیلی عصبی بودم، اینقدر ک دلم میخواست ی دل سیر فقط بزنمش.. فقط ی ذره مونده بود تا از پله ها پرت بشه فقط ی ذره مونده بود تا جلو چشام از بین بره با اینهمه پله مرگش صد درصدی بود
+: داشتــــی میکشتیش میفهمـــــی داشتی ب کشتش میدادییییی با اون رفتارای سبک سرانت داشتی قاتل جونش میشدیییی اگه از اون پله ها پرت میشد زنده نمی موند میفهمییی زنده نمی مونــــــد.... با تمام توانم زدم تو گوشش ک پرت شد رو زمین
×: برنــــــا
برگشتم سمت ارمیا. بدجوری رنگش پریده بود چشم ب دستش خورد ک داشت میلرزید دیدنش تو این حال بیشتر عصبیم میکرد
*: برنا مامان جان
ی نگاه ب مامان انداختم ک صورتش خیس اشک بود..
*: چی شد چرا درسا رو زدی تو هیچ وقت درسارو نمیزدی الان چرا؟؟ برنا عزیزم بگو ک افتادن ارمیا ربطی ب درسا نداشته..
یاد آوری اون صحنه فقط باعث میشد ی بار دیگه دستم رو درسا بلند بشه.
×: نه خاله مژگان از قصد نبود اتفاقی شد تقصیر من بو..
+: چـــی میگی تـــــو.
نذاشتم حرفشو تموم کنه واقعا ک مسخره بود رسما این دختره ابله داشت ب کشتش میداد اونوقت هنوز پشتش رو میگره. باشه ک خواهر منه ولی اون همیشه رفتارای زشتو سبک سرانه ای داره با چهارده سال سن هنوز مث کلاس اولی هاست اینقدر لوس و ننر بار اومده ک حالتو بهم میزنه حتی روت نمیشه بگی کسو کارته.
+: میدونید چی شده؟؟؟ دخترت رسما داشت بچه مردمو ب کشت میداد. اونم سر هیچ و پوچ. اونقدر عقده داره ک نتونست دو کلمه حرفو تحمل کنه ارمیارو پرت کرد پایین واقعا باید بگم شاهکار کردین با این دختر بزرگ کردنتون ی عقده ای از خود متشکر ک جز خودش هیچکس و هیچی براش مهم نیست الانم مطمئنم حتی از کارش پشیمون نیست و همچنان حقو ب خودش میده
×: برناا
+: تو ساکت باش ارمیا. ب جای اینکه اشتباهش رو بگی طرفداریشو میکنی؟ میخوای ی برچسب صد آفرینم بهش بده.
و تو درساا.
نمیخوام تا مدتها ریختت رو جلو چشام ببینم بهتر برگردی خونه خانجون.
مامان شماهم لطفا غذای مارو جدا بکش میام میبرم تو اتاق.
رفتم سمت ارمیا ک هنوز رو پله ها نشسته بود، چهرش کاملا رنگ پریده بود. بازو هاشو گرفتم بلند بلندش کردم، نمیتونست درست بايسته پاهاش هنوز از شوکی ک بهش وارد شده بود سست بودن. برای اینکه نیوفته دستمو دور کمرش گرفتم ک کاملا تو بغلم جا گرفت، بدنش هنوز میلرزید، دلم برا حالی ک داشت می سوخت خیلی ترسیده بود. آروم آروم پله هارو بالا رفتیم.. در اتاق رو باز کردم بردمش سمت تخت، آروم نشست رو تخت دستاشو بهم گره کرد سرشو گرفت پایین، موهای جلوش ریخت رو صورتش. معمولا برای خر کردن این حرکتو میزد ولی این بار فرق داشت فقط بخاطر ترسش بود ک این حالتی شده بود. دلم نمیخواست بیشتر از تو این حال ببینمش.. جلو پاش زانو زدم دستامو گذاشتم رو زانوهاش..
+: هی میمون، اگه فکر کردی این قیافه مظلومانه رو ب خودت بگیری ک خرم کنی باید بگم سخت در اشتباهی چون امکان نداره خر توع خر بشم.
هی خله با تو ام. راستی ب عنوان کسی ک عزرائیل ی دست نوازش کشیده رو سرش چ حسی داری؟ حتما ریده بودی ب خودت وگرنه، با خیس شدن دستم حرفمو قط کردم ب دستم نگاه کردم ک چرا خیس شده، همون لحظه ی قطره آب دیگه هم ریخت رو دستم...
برنا: آرمیــــــا...
با تردید چشامو باز کردم
برنا: ارمیا خودتو بگیر ب نرده یالا زود باااش من سه پله ازت فاصله دارم دستم خیسه نمیتونم بیشتر از این نردهارو بگیرم الانه ک جفتمون باهام بیوفتیم.. درســـــا خدا بکشتت الهــــی ب جای نگاه کردن کمکش کن دختره بی مصــــرف
*: یــاخدا چی شـــده.
برنا: ارمیا ارمیا پسر با توام صاف واستااا.
تازه داشتم احساس خفگی ک روم بودو حس میکردم از رو کشیدگیش مشخص بود برنا یقه لباسمو از پشت گرفته تا نیوفتم، فوری دستمو بین نردهای پله گرفتمو خودمو ثابت نگه داشتم.
صدای نفس راحتی ک برنا کشیدو شنیدم معلومه خیلی ترسیده خودم ک رسما ریده بودم.
*: ارمیا جان حالت خوبه؟
+: هان؟ آره خوبم.
برنا: دختره احمــــــــق
با صدای دادش قبض روح شدم.. تند از کنارم رشد یقیه درسارو گرفت کشون کشون از پله ها بردش پایین.. شوک زده صحنه جلوم رو نگاه میکردم تاحالا برنارو اینقدر عصبی ندیده بودم
( از زبان برنا )
خیلی عصبی بودم، اینقدر ک دلم میخواست ی دل سیر فقط بزنمش.. فقط ی ذره مونده بود تا از پله ها پرت بشه فقط ی ذره مونده بود تا جلو چشام از بین بره با اینهمه پله مرگش صد درصدی بود
+: داشتــــی میکشتیش میفهمـــــی داشتی ب کشتش میدادییییی با اون رفتارای سبک سرانت داشتی قاتل جونش میشدیییی اگه از اون پله ها پرت میشد زنده نمی موند میفهمییی زنده نمی مونــــــد.... با تمام توانم زدم تو گوشش ک پرت شد رو زمین
×: برنــــــا
برگشتم سمت ارمیا. بدجوری رنگش پریده بود چشم ب دستش خورد ک داشت میلرزید دیدنش تو این حال بیشتر عصبیم میکرد
*: برنا مامان جان
ی نگاه ب مامان انداختم ک صورتش خیس اشک بود..
*: چی شد چرا درسا رو زدی تو هیچ وقت درسارو نمیزدی الان چرا؟؟ برنا عزیزم بگو ک افتادن ارمیا ربطی ب درسا نداشته..
یاد آوری اون صحنه فقط باعث میشد ی بار دیگه دستم رو درسا بلند بشه.
×: نه خاله مژگان از قصد نبود اتفاقی شد تقصیر من بو..
+: چـــی میگی تـــــو.
نذاشتم حرفشو تموم کنه واقعا ک مسخره بود رسما این دختره ابله داشت ب کشتش میداد اونوقت هنوز پشتش رو میگره. باشه ک خواهر منه ولی اون همیشه رفتارای زشتو سبک سرانه ای داره با چهارده سال سن هنوز مث کلاس اولی هاست اینقدر لوس و ننر بار اومده ک حالتو بهم میزنه حتی روت نمیشه بگی کسو کارته.
+: میدونید چی شده؟؟؟ دخترت رسما داشت بچه مردمو ب کشت میداد. اونم سر هیچ و پوچ. اونقدر عقده داره ک نتونست دو کلمه حرفو تحمل کنه ارمیارو پرت کرد پایین واقعا باید بگم شاهکار کردین با این دختر بزرگ کردنتون ی عقده ای از خود متشکر ک جز خودش هیچکس و هیچی براش مهم نیست الانم مطمئنم حتی از کارش پشیمون نیست و همچنان حقو ب خودش میده
×: برناا
+: تو ساکت باش ارمیا. ب جای اینکه اشتباهش رو بگی طرفداریشو میکنی؟ میخوای ی برچسب صد آفرینم بهش بده.
و تو درساا.
نمیخوام تا مدتها ریختت رو جلو چشام ببینم بهتر برگردی خونه خانجون.
مامان شماهم لطفا غذای مارو جدا بکش میام میبرم تو اتاق.
رفتم سمت ارمیا ک هنوز رو پله ها نشسته بود، چهرش کاملا رنگ پریده بود. بازو هاشو گرفتم بلند بلندش کردم، نمیتونست درست بايسته پاهاش هنوز از شوکی ک بهش وارد شده بود سست بودن. برای اینکه نیوفته دستمو دور کمرش گرفتم ک کاملا تو بغلم جا گرفت، بدنش هنوز میلرزید، دلم برا حالی ک داشت می سوخت خیلی ترسیده بود. آروم آروم پله هارو بالا رفتیم.. در اتاق رو باز کردم بردمش سمت تخت، آروم نشست رو تخت دستاشو بهم گره کرد سرشو گرفت پایین، موهای جلوش ریخت رو صورتش. معمولا برای خر کردن این حرکتو میزد ولی این بار فرق داشت فقط بخاطر ترسش بود ک این حالتی شده بود. دلم نمیخواست بیشتر از تو این حال ببینمش.. جلو پاش زانو زدم دستامو گذاشتم رو زانوهاش..
+: هی میمون، اگه فکر کردی این قیافه مظلومانه رو ب خودت بگیری ک خرم کنی باید بگم سخت در اشتباهی چون امکان نداره خر توع خر بشم.
هی خله با تو ام. راستی ب عنوان کسی ک عزرائیل ی دست نوازش کشیده رو سرش چ حسی داری؟ حتما ریده بودی ب خودت وگرنه، با خیس شدن دستم حرفمو قط کردم ب دستم نگاه کردم ک چرا خیس شده، همون لحظه ی قطره آب دیگه هم ریخت رو دستم...
۵.۱k
۳۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.