به یک دقیقه نکشید که فیلیکس اومد
به یک دقیقه نکشید که فیلیکس اومد
فیلیکس:*در رو با یه لگد زدم و وا شد* هوی فک کردی کی هستی؟؟؟ ببین من تا حالا خیلی جلویه خودمو گرفتم که هیچی بهت نگفتمو دست گیرت نکردم
یونگی: واییی ترسیدم
فیلیکس و یونگی شروع به مشت زدن کردن ات هم خیلی ترسیده بود چون از دماغ هردوتا شون خون میومد و صورتشون کبود بود
ات با یه صدایه کاملا جدی گفت:هردوتون بس کنین!!!!!
فیلیکس و یونگی که یقه همو نگه داشته بودن به ات نگاه کردن فیلیکس بخاطر ات کشید کنار یونگی هم همینطور
ات سریع اون دوتا رو رو مبل هل داد یخ رو رو صورت یونگی و فیلیکس گذاشت یونگی محکم دست ات رو رد کرد ات هم که انگار به ت*خمشم نبود یخ رو پرت کرد رو صورت یونگی خلاصه که ات از فیلیکس خواست که اونشب اونجا بمونه فیلیکس هم که از خدا خواسته گفت باشه
ویو یونگی شب 🌑🪐
چرا اونا الان دارن گیم میرن ولی من رویه این تخت خالی دراز کشیدم و صورتم داره از درد میترکه یه نفس عمیق کشید چشماش سنگین شد و خوابش برد
ویو ات
چه فکر خوبی کردم به فیلیکس گفتم بمونه هم باهم گیم میریم و خوش میگذره هم مجبور نیستم پیش اون باشم
فیلیکس:*در رو با یه لگد زدم و وا شد* هوی فک کردی کی هستی؟؟؟ ببین من تا حالا خیلی جلویه خودمو گرفتم که هیچی بهت نگفتمو دست گیرت نکردم
یونگی: واییی ترسیدم
فیلیکس و یونگی شروع به مشت زدن کردن ات هم خیلی ترسیده بود چون از دماغ هردوتا شون خون میومد و صورتشون کبود بود
ات با یه صدایه کاملا جدی گفت:هردوتون بس کنین!!!!!
فیلیکس و یونگی که یقه همو نگه داشته بودن به ات نگاه کردن فیلیکس بخاطر ات کشید کنار یونگی هم همینطور
ات سریع اون دوتا رو رو مبل هل داد یخ رو رو صورت یونگی و فیلیکس گذاشت یونگی محکم دست ات رو رد کرد ات هم که انگار به ت*خمشم نبود یخ رو پرت کرد رو صورت یونگی خلاصه که ات از فیلیکس خواست که اونشب اونجا بمونه فیلیکس هم که از خدا خواسته گفت باشه
ویو یونگی شب 🌑🪐
چرا اونا الان دارن گیم میرن ولی من رویه این تخت خالی دراز کشیدم و صورتم داره از درد میترکه یه نفس عمیق کشید چشماش سنگین شد و خوابش برد
ویو ات
چه فکر خوبی کردم به فیلیکس گفتم بمونه هم باهم گیم میریم و خوش میگذره هم مجبور نیستم پیش اون باشم
۴۰۷
۰۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.