بادیگارد من
𝐌𝐲 𝐁𝐨𝐝𝐲𝐠𝐮𝐚𝐫𝐝
(𝐏𝐚𝐫𝐭 48)
"۵ دقیقه گذشت و بالاخره ات رضایت داد تا از بغل تهیونگ بیاد بیرون ولی تهیونگ نزاشت!
آروم زمزمه کرد و گفت"
تهیونگ: بهم بگو چیشده ات.... تا نگی نمیزارم بری "بم، آروم"
"ات فقط الان یه چیزی می خواست!
میخواست بهش بگه که از پیشش نره...
تنهاش نزاره!
دلش میخواست داد بزنه و از ته دل بگه عاشقتم!
ولی میدونست فعلا زمان مناسبی نیست براش... با صدای گرفته ای حرفاشو بهش گفت"
ات: چند جور غم دارم تو دلم.... امروز برای اولین بار عنوان داداش بزرگم جین سرم داد زد!.... یونا بهترین رفیقم سر یه موضوع مسخره باهام قهر کرده و جوابمو نمیده.... بادیگارد مورد علاقم میخواد استفعا بده و از کنارم بره!
بنظرت اگه تو جای من بودی چیکار میکردی؟
تو بادیگارد مورد علاقمی که میخوای استفعا بدی و از پیشم بری
دیگه نمیخوای ازم مراقبت کنی.... شایدم دلیلش این باشه که ازم خسته شدی!... یا چیزای دیگه
ولی.... ولی من اینو نمیخوام.... حداقل تو مثل اون ۲ تای دیگه بی معرفتی نکن در حقم.... لطفا "آخرین جمله رو با لبخند غمگین و بغضی گفت.... تهیونگ سکوت کرده بود....نمیدونست چی بگه..
. ات رو از بغلش بیرون اورد و اشکاشو با شستش پاک کرد و تو چشمای عسلی رنگ و گریون ات خیره شد"
تهیونگ: الان چون میخواستم استفعا بدم و از اون حرفام ناراحتی؟
به خاطر من اون قلب پاک و مهربونت ناراحته؟
اون دلی که اندازه ی گنجشکه؟
" ات سرشو تکون داد.... تهیونگ لبخندی زد و دوباره ات رو در آغوش کشید و گفت"
تهیونگ: اگه اون حرف های من باعث شده تو اینجوری غمگین شده باشی لطفاً منو ببخش ... من دومین داداش بزرگترم که مثل جین هیچ وقت سرت داد نمیزنم و ازت محافظت میکنم ...باشه؟
ات: هق...این الان یعنی دیگه نمیری؟
تهیونگ: نه
ات: ممنونم
"ذوق زده شد و محکم تر تهیونگ بغل کرد و تهیونگ هم متقابل خندید و لبخندی زد و محکم بغلش کرد و موهاشو نوازش کرد....هردو داشتن از این آغوش لذت بخش ،لذت میبردن!
دوست نداشتن از بغل هم بیان بیرون.... ولی آیا واقعا در آخر میتونن در این آغوش لذت ببرن؟
همه چی به مرور زمان مشخص تر از قبل میشه!
اون شب برای ات خیلی خوب تموم شد و رفت و خوابید
ولی یه نفر این وسط داشت احساس عذاب وجدان میکرد و ناراحت بود!
از درون داشت گریه میکرد و ناله!
ولی اون چه کسی بود؟
۲ روز گذشت و اتفاق خاصی نیوفتاد ... امروز روزی بود که قرار بود ات دل یونا رفیقش رو بدست بیاره پس ات برای این برنامه ای چیده بود و امروز روزی بود که با تهیونگ هماهنگ کنه و بهش بگه
ات با نیم تنه ی صورتی و شلوارک طوسیش از پله های اومد پایین و دید که تهیونگ داره آب میخوره....لبخندی زد و رفت سمتش و دستش رو گرفت و هردو نشستن روی مبل ....ات بالاخره شروع به صحبت کرد"
اسلاید دوم لباس ا/ت
شرط... 40 لایک.... 30 کامنت
(𝐏𝐚𝐫𝐭 48)
"۵ دقیقه گذشت و بالاخره ات رضایت داد تا از بغل تهیونگ بیاد بیرون ولی تهیونگ نزاشت!
آروم زمزمه کرد و گفت"
تهیونگ: بهم بگو چیشده ات.... تا نگی نمیزارم بری "بم، آروم"
"ات فقط الان یه چیزی می خواست!
میخواست بهش بگه که از پیشش نره...
تنهاش نزاره!
دلش میخواست داد بزنه و از ته دل بگه عاشقتم!
ولی میدونست فعلا زمان مناسبی نیست براش... با صدای گرفته ای حرفاشو بهش گفت"
ات: چند جور غم دارم تو دلم.... امروز برای اولین بار عنوان داداش بزرگم جین سرم داد زد!.... یونا بهترین رفیقم سر یه موضوع مسخره باهام قهر کرده و جوابمو نمیده.... بادیگارد مورد علاقم میخواد استفعا بده و از کنارم بره!
بنظرت اگه تو جای من بودی چیکار میکردی؟
تو بادیگارد مورد علاقمی که میخوای استفعا بدی و از پیشم بری
دیگه نمیخوای ازم مراقبت کنی.... شایدم دلیلش این باشه که ازم خسته شدی!... یا چیزای دیگه
ولی.... ولی من اینو نمیخوام.... حداقل تو مثل اون ۲ تای دیگه بی معرفتی نکن در حقم.... لطفا "آخرین جمله رو با لبخند غمگین و بغضی گفت.... تهیونگ سکوت کرده بود....نمیدونست چی بگه..
. ات رو از بغلش بیرون اورد و اشکاشو با شستش پاک کرد و تو چشمای عسلی رنگ و گریون ات خیره شد"
تهیونگ: الان چون میخواستم استفعا بدم و از اون حرفام ناراحتی؟
به خاطر من اون قلب پاک و مهربونت ناراحته؟
اون دلی که اندازه ی گنجشکه؟
" ات سرشو تکون داد.... تهیونگ لبخندی زد و دوباره ات رو در آغوش کشید و گفت"
تهیونگ: اگه اون حرف های من باعث شده تو اینجوری غمگین شده باشی لطفاً منو ببخش ... من دومین داداش بزرگترم که مثل جین هیچ وقت سرت داد نمیزنم و ازت محافظت میکنم ...باشه؟
ات: هق...این الان یعنی دیگه نمیری؟
تهیونگ: نه
ات: ممنونم
"ذوق زده شد و محکم تر تهیونگ بغل کرد و تهیونگ هم متقابل خندید و لبخندی زد و محکم بغلش کرد و موهاشو نوازش کرد....هردو داشتن از این آغوش لذت بخش ،لذت میبردن!
دوست نداشتن از بغل هم بیان بیرون.... ولی آیا واقعا در آخر میتونن در این آغوش لذت ببرن؟
همه چی به مرور زمان مشخص تر از قبل میشه!
اون شب برای ات خیلی خوب تموم شد و رفت و خوابید
ولی یه نفر این وسط داشت احساس عذاب وجدان میکرد و ناراحت بود!
از درون داشت گریه میکرد و ناله!
ولی اون چه کسی بود؟
۲ روز گذشت و اتفاق خاصی نیوفتاد ... امروز روزی بود که قرار بود ات دل یونا رفیقش رو بدست بیاره پس ات برای این برنامه ای چیده بود و امروز روزی بود که با تهیونگ هماهنگ کنه و بهش بگه
ات با نیم تنه ی صورتی و شلوارک طوسیش از پله های اومد پایین و دید که تهیونگ داره آب میخوره....لبخندی زد و رفت سمتش و دستش رو گرفت و هردو نشستن روی مبل ....ات بالاخره شروع به صحبت کرد"
اسلاید دوم لباس ا/ت
شرط... 40 لایک.... 30 کامنت
۱۲.۵k
۲۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.