پارت ۱۵ : وا....مگه ماله تو نیست؟؟من : نخیر اسم من روشه و
پارت ۱۵ : وا....مگه ماله تو نیست؟؟من : نخیر اسم من روشه ولی بنام اونه و ماله کوکه جونگ کوک : هن؟؟وی : چی؟؟...کاربرد دیگه ای نداره من : چرا....وسیله بازی لونیرا و میخوام بدمش به نامجون وی : واو....وِری گود کوک : باز این زد یک کانال دیگه من : ارع سینگلی فشار اورده روش وی : خفه شیددددد .
خندیدم و کوک هم خندید .
به کوک نگا کردم و چشمام از حدقه زد بیرون .
وی هم نگا کرد و داد کشید و افتاد زمین . کوک پوکر گفت : چرا دارین منو اینجوری نگا میکنی من : انتظار داری با دیدن یک زامبی تعجب نکنم ؟ کوک : زامبی؟ وی : نه....شبیه اون جسد های متحرکه من : نه خوش چص شبیه ادم های روانی شده که ادم میکشه کوک : میشه ب... وی : نهههه احمققق شبیه ادم خواررر من : آرععع دقیقااا کوک : میشه خفه بشید ؟ من : زبونت گاز....خاک تو سر تهیونگ وی : چیشد؟به من چیکار داری ؟ من : ساکت باش این بچه از اول پیش تو بزرگ شده وی : اوففف..قبول کوک : این یکم مشکوک نیست؟ من : چرا ... یکم عجیبه وی : بیمارستان دیر میشه اگه میخواید بحث کنید بکنید من : اوهه شتتتتتتتت کوک : آخ گوشام ...من میرم میارمش این کارا چیه .
دمپایی رو سمتش پرت کردم که خورد تو صورتش و داد بلندی کشید : آآیییییی من : عه ساکت باش دیگه...پاش برو بیارش وی : چه جیغ جیغوعه جونگ کوک : دمپایی خیس بود لعنتیااااا .
من و وی خشک زده نگاش کردیم . من : م....وی : بیا هیچی درموردش حرف نزنیم من : فکر هم نکنیم وی : اوهوم موافقم .
جونگ کوک بلند شد و گفت : من میرم حاضر شم ...وی توام بیا کمک من : من بیام؟ کوک : نه...تو یکی بچتو بگیر من : اوففف خدایا .
بچه داشت بازی میکرد .
رو مبل نشستم و وی حاضر کنارم بود .
بچه داشت با میز بازی میکرد و خطری نداشت .
تا متوجه کتاب سنگین بالای میز شدم که داشت میوفتاد سمت بچه رفتم.
ولی انگار یکی زودتر از من فهمید و با دستاش بغلش کرد .
وی بچه رو گرفت و گفتم : نزدیک بود ممنون وی : خواهش میکنم...به سمتتتت ایینهه بیووووو( با صدای نازک و گوگولی)
کوک اومد و وی رو خرکش کرد و برد .
تا یک سانتی بسته شدن در داشت با بچه بازی میکرد .
رفتم فرنی درست کردم و گذاشتم سرد بشه . لونیرا بلند بلند جیغ میکشید و گوشیم دستش بود ..
فرنی و اوردم و رو مبل نشستم .
بچه اومد سمتم که پارچه کنارمو انداختم زمین و نشستم روش .
گوشیو سمتم گرفت و جیغ زد . منم گوشیو گرفتم و یک قاشق فرنی دادم بهش .
الان بیست دقیقه از رفتنشون میگذره . بعد از دادن فرنی به لونیرا خوابوندمش . رفتم یکم خونمو تمیز کنم .
اول اشپزخونه و بعدم حال .
¹years ago...
سوار تاکسی شدم .
شب بود و برف میبارید . یک لباس یقه اسکی رنگ شیری پوشیده بودم .
امروز تو کلاس کاریو انجام دادم که تمام خاطرات بچگی برام زنده شد .
جیمین...از بچگی پیش هم بودیم .
من جیمین جونگ کوک وی نامجون
اون ات...
خندیدم و کوک هم خندید .
به کوک نگا کردم و چشمام از حدقه زد بیرون .
وی هم نگا کرد و داد کشید و افتاد زمین . کوک پوکر گفت : چرا دارین منو اینجوری نگا میکنی من : انتظار داری با دیدن یک زامبی تعجب نکنم ؟ کوک : زامبی؟ وی : نه....شبیه اون جسد های متحرکه من : نه خوش چص شبیه ادم های روانی شده که ادم میکشه کوک : میشه ب... وی : نهههه احمققق شبیه ادم خواررر من : آرععع دقیقااا کوک : میشه خفه بشید ؟ من : زبونت گاز....خاک تو سر تهیونگ وی : چیشد؟به من چیکار داری ؟ من : ساکت باش این بچه از اول پیش تو بزرگ شده وی : اوففف..قبول کوک : این یکم مشکوک نیست؟ من : چرا ... یکم عجیبه وی : بیمارستان دیر میشه اگه میخواید بحث کنید بکنید من : اوهه شتتتتتتتت کوک : آخ گوشام ...من میرم میارمش این کارا چیه .
دمپایی رو سمتش پرت کردم که خورد تو صورتش و داد بلندی کشید : آآیییییی من : عه ساکت باش دیگه...پاش برو بیارش وی : چه جیغ جیغوعه جونگ کوک : دمپایی خیس بود لعنتیااااا .
من و وی خشک زده نگاش کردیم . من : م....وی : بیا هیچی درموردش حرف نزنیم من : فکر هم نکنیم وی : اوهوم موافقم .
جونگ کوک بلند شد و گفت : من میرم حاضر شم ...وی توام بیا کمک من : من بیام؟ کوک : نه...تو یکی بچتو بگیر من : اوففف خدایا .
بچه داشت بازی میکرد .
رو مبل نشستم و وی حاضر کنارم بود .
بچه داشت با میز بازی میکرد و خطری نداشت .
تا متوجه کتاب سنگین بالای میز شدم که داشت میوفتاد سمت بچه رفتم.
ولی انگار یکی زودتر از من فهمید و با دستاش بغلش کرد .
وی بچه رو گرفت و گفتم : نزدیک بود ممنون وی : خواهش میکنم...به سمتتتت ایینهه بیووووو( با صدای نازک و گوگولی)
کوک اومد و وی رو خرکش کرد و برد .
تا یک سانتی بسته شدن در داشت با بچه بازی میکرد .
رفتم فرنی درست کردم و گذاشتم سرد بشه . لونیرا بلند بلند جیغ میکشید و گوشیم دستش بود ..
فرنی و اوردم و رو مبل نشستم .
بچه اومد سمتم که پارچه کنارمو انداختم زمین و نشستم روش .
گوشیو سمتم گرفت و جیغ زد . منم گوشیو گرفتم و یک قاشق فرنی دادم بهش .
الان بیست دقیقه از رفتنشون میگذره . بعد از دادن فرنی به لونیرا خوابوندمش . رفتم یکم خونمو تمیز کنم .
اول اشپزخونه و بعدم حال .
¹years ago...
سوار تاکسی شدم .
شب بود و برف میبارید . یک لباس یقه اسکی رنگ شیری پوشیده بودم .
امروز تو کلاس کاریو انجام دادم که تمام خاطرات بچگی برام زنده شد .
جیمین...از بچگی پیش هم بودیم .
من جیمین جونگ کوک وی نامجون
اون ات...
۳۴.۵k
۰۷ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.