پارت142
#پارت142
شیطونکِ بابا🥺💜
سرشو نزدیک صورتم آورد و دم گوشم گفت:
+ حالا بازم میخوای بری پیش خانوادت؟؟؟
دندونامو روهم ساییدم و محکمو به زور پسش زدم
_ دروغگو!! هیچ وقت حرفاتو باورنمیکنم پس سعی نکن با این حرفا خرم کنی
سرشو به نشونه ی تاسف برام تکون داد
+ ای ای ،دخترک ساده ی بدبخت
از لفظ بدبخت بیزار بودم و دوسنداشتم هیچ وقت کسی اینجوری خطابم کنه
_ بدبخت تویی که مشکل روحی روانی داری انگار
+ حیف که دیرم شده وگرنه میموندم و حالیت میکردم روانی یعنی چی!! خودتو واس شب اماده کن که کلی کاردارم باهات عروسک
پوزخندی به این حرفش زدم و فحشی تو دلم بهش دادم ، تا آخرشب دیگه اینجا نبودم که بخوای کارم داشته باشی
افراز بو سه ی زورکی از لب ام گرفت و اتاقو ترک کرد ، روی تخت نشستم و پوست لبمو میجوییدم
یکم که از رفتنش گذشته بود ، سریع لباسامو پوشیدم و قایمکی خودمو به طبقه ی پایین رسوندم
خیلی عادی به سمت در رفتم و دستگیره رو کشیدم اما درکمال ناباوری باز نشد
+ جایی میری به سلامتی؟
سرچرخوندم که دیدم سلماز داره با نیش باز نگام میکنه ، حدس زدم که افراز بهش یه چیزایی گفته بود که انقد خوشحاله
لابد گفته نزاره من از خونه برم بیرون . تک سرفه ای کردم و خیلی جدی گفتم:
_ باز کن این درو میخوامبرم بیرون کاردارم
سلماز قدمی اومد جلوتر و گفت:
+ شرمنده آقا گفتن که نزارم بری بیرون ، برگرد تو اتاقت
دستامو مشت کردم و پا تند کردم سمت اتاق ، باید یه نقشه ی درست حسابی بکشم تا بی سر و صدا از اینجا بزنم بیرون......
شیطونکِ بابا🥺💜
سرشو نزدیک صورتم آورد و دم گوشم گفت:
+ حالا بازم میخوای بری پیش خانوادت؟؟؟
دندونامو روهم ساییدم و محکمو به زور پسش زدم
_ دروغگو!! هیچ وقت حرفاتو باورنمیکنم پس سعی نکن با این حرفا خرم کنی
سرشو به نشونه ی تاسف برام تکون داد
+ ای ای ،دخترک ساده ی بدبخت
از لفظ بدبخت بیزار بودم و دوسنداشتم هیچ وقت کسی اینجوری خطابم کنه
_ بدبخت تویی که مشکل روحی روانی داری انگار
+ حیف که دیرم شده وگرنه میموندم و حالیت میکردم روانی یعنی چی!! خودتو واس شب اماده کن که کلی کاردارم باهات عروسک
پوزخندی به این حرفش زدم و فحشی تو دلم بهش دادم ، تا آخرشب دیگه اینجا نبودم که بخوای کارم داشته باشی
افراز بو سه ی زورکی از لب ام گرفت و اتاقو ترک کرد ، روی تخت نشستم و پوست لبمو میجوییدم
یکم که از رفتنش گذشته بود ، سریع لباسامو پوشیدم و قایمکی خودمو به طبقه ی پایین رسوندم
خیلی عادی به سمت در رفتم و دستگیره رو کشیدم اما درکمال ناباوری باز نشد
+ جایی میری به سلامتی؟
سرچرخوندم که دیدم سلماز داره با نیش باز نگام میکنه ، حدس زدم که افراز بهش یه چیزایی گفته بود که انقد خوشحاله
لابد گفته نزاره من از خونه برم بیرون . تک سرفه ای کردم و خیلی جدی گفتم:
_ باز کن این درو میخوامبرم بیرون کاردارم
سلماز قدمی اومد جلوتر و گفت:
+ شرمنده آقا گفتن که نزارم بری بیرون ، برگرد تو اتاقت
دستامو مشت کردم و پا تند کردم سمت اتاق ، باید یه نقشه ی درست حسابی بکشم تا بی سر و صدا از اینجا بزنم بیرون......
۸.۲k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.