ادامه پارت دوم
ادامه پارت دوم
رافائل از بالای پله ها فریاد زد :« خودت تنها میری به اون مدرسه نفرین شده ، من دیگه یه جادوگر تو خونم نگه نمی دارم ! فکر برگشتن به سرت نزنه !
فلور باقی خرت و پرت هایش را توی کوله بزرگی جا داد و از خانه بیرون رفت . تا پایش به خیابان رسید رافائل در را چهار قفله کرد و پرده ها را کشید . مثل اینکه واقعا نمی خواست فلور به خانه اش برگردد !
به هر حال او اهمیتی نداد و به میدان شهر رفت . حالا باید چه کار می کرد ؟! میدان آن قدر شلوغ و پر سر صدا بود که کسی متوجه یک کودک تنها در کنار نیمکت نمی شد . فلور دوباره نامه هاگوارتز را باز کرد و داخلش را با دقت خواند . اثری از اینکه چطور باید به کوچه دیاگون برویم درش نبود . ناگهان به یاد مک کلین افتاد ، او قبل از اینکه به داخل خانه رافائل برود شکلات میوه ای به فلور داد ، شاید می دانسته که رافائل هیچ روی خوشی به جادوگر ها نشان نمی دهد و قایمکی سرنخی در شکلات قایم کرده باشد . فلور دستش را داخل جیبش کرد و شکلات را درآورد ولی عوض آبنبات کاغذ پوستی مچاله شده ای پیدا کرد . حدسش درست بود مک کلین واقعا کارمند خوبی است . فلور با عجله به محل مسافرخانه ای که مک کلین داخل کاغذ پوستی نوشته بود رفت اما اثری از مسافر خانه نبود ! حتما برای اینکه مردم متوجه حضور شان نشوند مسافرخانه را جادو کرده باشند !؟
فلور که دوباره به بن بست خورده بود برگشت تا جایی برای نشستن بیابد اما نامه هاگوارتز از دستش افتاد . او خم شد تا نامه را از روی کاشی های پیاده رو بردارد اما زن لاغر اندامی زود تر نامه را برداشت .
فلور : ببخشید خانم ! اون مال منه .
زن لاغر مردنی نامه را پس داد و گفت :
- تو تازه میخوای بری هاگوارتز ؟
فلور : بله
زن : پدر و مادرت کجان ؟؟
فلور : اونا ... مردن .
زن که احساس گناه کرده بود دست استخوانی اش را روی شانه فلور گذاشت و با صدای لذت بخشی که مثل صدای پیانو بود گفت :
- من معذرت می خوام اصلا نمی دونستم . پس یعنی تو تنهایی ؟
+ بله خانم
- من می تونم تورو به دیاگون ببرم . البته اگه بخوای !
فلورا از خوشحالی نمی دانست چه کند و زن لاغر مردنی هم که پاسخ خود را یافته بود چمدان فلور و سپس کیف اداری خودش را برداشت و با چوبدستی اش رو به ساختمان جلویی وردی خواند و ساختمان ها در کمال ناباوری از هم جدا شدند و همان مسافرخانه درمیان آنها ظاهر شد !!
زن دست فلورا را گرفت و به داخل برد چون اگر او را به حال خودش می گذاشت مطمئنا ساعت ها به آنجا زل می زد . وقتی داخل شدند صحنه های حیرت انگیز دیگری در جلوی چشمان عسلی رنگ فلور رنگ و بو می گرفتند و او می توانست بگوید بهترین و عجیب ترین لحظه های عمرش را سپری می کند. بو های عجیب و غریبی از سراسر مسافرخانه به مشام می رسید و
.ٔ...
ادامه دارد...
رافائل از بالای پله ها فریاد زد :« خودت تنها میری به اون مدرسه نفرین شده ، من دیگه یه جادوگر تو خونم نگه نمی دارم ! فکر برگشتن به سرت نزنه !
فلور باقی خرت و پرت هایش را توی کوله بزرگی جا داد و از خانه بیرون رفت . تا پایش به خیابان رسید رافائل در را چهار قفله کرد و پرده ها را کشید . مثل اینکه واقعا نمی خواست فلور به خانه اش برگردد !
به هر حال او اهمیتی نداد و به میدان شهر رفت . حالا باید چه کار می کرد ؟! میدان آن قدر شلوغ و پر سر صدا بود که کسی متوجه یک کودک تنها در کنار نیمکت نمی شد . فلور دوباره نامه هاگوارتز را باز کرد و داخلش را با دقت خواند . اثری از اینکه چطور باید به کوچه دیاگون برویم درش نبود . ناگهان به یاد مک کلین افتاد ، او قبل از اینکه به داخل خانه رافائل برود شکلات میوه ای به فلور داد ، شاید می دانسته که رافائل هیچ روی خوشی به جادوگر ها نشان نمی دهد و قایمکی سرنخی در شکلات قایم کرده باشد . فلور دستش را داخل جیبش کرد و شکلات را درآورد ولی عوض آبنبات کاغذ پوستی مچاله شده ای پیدا کرد . حدسش درست بود مک کلین واقعا کارمند خوبی است . فلور با عجله به محل مسافرخانه ای که مک کلین داخل کاغذ پوستی نوشته بود رفت اما اثری از مسافر خانه نبود ! حتما برای اینکه مردم متوجه حضور شان نشوند مسافرخانه را جادو کرده باشند !؟
فلور که دوباره به بن بست خورده بود برگشت تا جایی برای نشستن بیابد اما نامه هاگوارتز از دستش افتاد . او خم شد تا نامه را از روی کاشی های پیاده رو بردارد اما زن لاغر اندامی زود تر نامه را برداشت .
فلور : ببخشید خانم ! اون مال منه .
زن لاغر مردنی نامه را پس داد و گفت :
- تو تازه میخوای بری هاگوارتز ؟
فلور : بله
زن : پدر و مادرت کجان ؟؟
فلور : اونا ... مردن .
زن که احساس گناه کرده بود دست استخوانی اش را روی شانه فلور گذاشت و با صدای لذت بخشی که مثل صدای پیانو بود گفت :
- من معذرت می خوام اصلا نمی دونستم . پس یعنی تو تنهایی ؟
+ بله خانم
- من می تونم تورو به دیاگون ببرم . البته اگه بخوای !
فلورا از خوشحالی نمی دانست چه کند و زن لاغر مردنی هم که پاسخ خود را یافته بود چمدان فلور و سپس کیف اداری خودش را برداشت و با چوبدستی اش رو به ساختمان جلویی وردی خواند و ساختمان ها در کمال ناباوری از هم جدا شدند و همان مسافرخانه درمیان آنها ظاهر شد !!
زن دست فلورا را گرفت و به داخل برد چون اگر او را به حال خودش می گذاشت مطمئنا ساعت ها به آنجا زل می زد . وقتی داخل شدند صحنه های حیرت انگیز دیگری در جلوی چشمان عسلی رنگ فلور رنگ و بو می گرفتند و او می توانست بگوید بهترین و عجیب ترین لحظه های عمرش را سپری می کند. بو های عجیب و غریبی از سراسر مسافرخانه به مشام می رسید و
.ٔ...
ادامه دارد...
۳.۰k
۲۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.