شرکت اقای کیم...
#شرکت_اقای_کیم
#part۱۱
"ویو ات"
الان دوماه از اون روزی که اومدم توی شرکت اقای کیم میگذره... احساس راحت تری نسبت به کوک دارم...
خب دارم سعی میکنم که یکی از کارمند های مورد اعتماد اقای کیم بشم...با اینکه اخلاقش گنده ...ولی از اینکه توی شرکتش کار میکنم خییلیییی راضیم!
مثل همیشه با صدای الارم گوشیم بلند شدم و رفتم یک دوش پنج مینی گرفتم و اومدم بیرون
موهامو خشک کردم،صبحانه خوردم و اماده شدم که برم شرکت...سوار ماشینم شدم و راه افتادم
منشی:سلام خانم کیم
ات:سلام...اقای جئون اومدن؟
منشی:بله توی اتاقشون هستن
ات:اکی...مرسی
درو باز کردم و رفتم تو
کوک:هوی حداقل یک دربزن
ات:در هرصورت که میام تو...چه فرقی میکنه؟
کوک:اونش دیگه به خودم مربوطه...بدو برو بیرون...در بزن...بعد بیا تو...اینم من باید بهت بگم؟
ات:ولش باو...حوصله داری؟
و رفتم به سمت میزم
کوک:هوی...مثلا من رئیستم هاا
ات:عه؟...خوب شد که یاد اوری کردی...
(کوک بلند خندید)
ات:چیه؟
کوک:...یاد روز های اولی که اومده بودی افتادم ...حتی بلد نبودی درست حرف بزنی!(خنده)
ات:(خندید)... چقدر مظلوم بودم نه؟
کوک:مظلوم بودی؟؟بهتره بگیم خودتو مظلوم نشون میدادی
ات:خب حالااا...چه فرقی داره...حالا ام به کارت برس
کوک:اوووو جوری شده که تو بهم دستور میدی؟
ات:انگار یادت رفته که من ملکه ام؟
کوک:باشه بابا ملکه...ولی تو که نمیتونی به امپراطور دستور بدی نه؟
ات:امپراطور؟هه...پس بهتره یه جانشینی چیزی واسه خودت انتخاب کنی...چون کم کم داری پیر میشی و چیزی به مرگت نمونده!
کوک:(خنده)...عه؟واقعا؟پس بهتره با این امپراطور پیر درست رفتار کنی وگرنه بد برات تموم میشه خانوم ملکه!
ات:(خنده)
"سه ساعت بعد"
ات:کوک؟
کوک:بله؟
ات:من خیلیییییی گشنمه!به این منشیت بگو یه چیزی بیاره بخوریم دیگه!
کوک:چی میخوای؟
ات:عاممم...هرچی باشه...فرقی نمیکنه!
کوک:خودم میرم میگیرم...
و سوییچ ماشینشو از روی میزش ورداشت و رفت به سمت در
در و باز کرد و از توی اتاق رفت بیرون
ات:اخی چه بچه خوبی!خب حالا چیکار کنیم؟
#part۱۱
"ویو ات"
الان دوماه از اون روزی که اومدم توی شرکت اقای کیم میگذره... احساس راحت تری نسبت به کوک دارم...
خب دارم سعی میکنم که یکی از کارمند های مورد اعتماد اقای کیم بشم...با اینکه اخلاقش گنده ...ولی از اینکه توی شرکتش کار میکنم خییلیییی راضیم!
مثل همیشه با صدای الارم گوشیم بلند شدم و رفتم یک دوش پنج مینی گرفتم و اومدم بیرون
موهامو خشک کردم،صبحانه خوردم و اماده شدم که برم شرکت...سوار ماشینم شدم و راه افتادم
منشی:سلام خانم کیم
ات:سلام...اقای جئون اومدن؟
منشی:بله توی اتاقشون هستن
ات:اکی...مرسی
درو باز کردم و رفتم تو
کوک:هوی حداقل یک دربزن
ات:در هرصورت که میام تو...چه فرقی میکنه؟
کوک:اونش دیگه به خودم مربوطه...بدو برو بیرون...در بزن...بعد بیا تو...اینم من باید بهت بگم؟
ات:ولش باو...حوصله داری؟
و رفتم به سمت میزم
کوک:هوی...مثلا من رئیستم هاا
ات:عه؟...خوب شد که یاد اوری کردی...
(کوک بلند خندید)
ات:چیه؟
کوک:...یاد روز های اولی که اومده بودی افتادم ...حتی بلد نبودی درست حرف بزنی!(خنده)
ات:(خندید)... چقدر مظلوم بودم نه؟
کوک:مظلوم بودی؟؟بهتره بگیم خودتو مظلوم نشون میدادی
ات:خب حالااا...چه فرقی داره...حالا ام به کارت برس
کوک:اوووو جوری شده که تو بهم دستور میدی؟
ات:انگار یادت رفته که من ملکه ام؟
کوک:باشه بابا ملکه...ولی تو که نمیتونی به امپراطور دستور بدی نه؟
ات:امپراطور؟هه...پس بهتره یه جانشینی چیزی واسه خودت انتخاب کنی...چون کم کم داری پیر میشی و چیزی به مرگت نمونده!
کوک:(خنده)...عه؟واقعا؟پس بهتره با این امپراطور پیر درست رفتار کنی وگرنه بد برات تموم میشه خانوم ملکه!
ات:(خنده)
"سه ساعت بعد"
ات:کوک؟
کوک:بله؟
ات:من خیلیییییی گشنمه!به این منشیت بگو یه چیزی بیاره بخوریم دیگه!
کوک:چی میخوای؟
ات:عاممم...هرچی باشه...فرقی نمیکنه!
کوک:خودم میرم میگیرم...
و سوییچ ماشینشو از روی میزش ورداشت و رفت به سمت در
در و باز کرد و از توی اتاق رفت بیرون
ات:اخی چه بچه خوبی!خب حالا چیکار کنیم؟
۱۲.۵k
۰۱ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.