پارت25
درحالی که داشتم خارج میشدم، با چندتا مرد میانسال مواجه شدم. رفتم جلو و بهشون سلام کردم. بعد پرسیدم:
+ببخشید آجوشی شما نسبتی با سولی داشتین؟
مرد سرشو تکون داد:
_هوم. سولهی خیلی دختر حرف گوش کنی بود.
مرد دیگه ای گفت:
_اهوم. من که هیچ وقت لذتی که بهمون میداد رو فراموش نمیکنم.
و بقیه تایید کردن. هنوز حرفشون رو کاملا حضم نکرده بودم که همون مرد، دست زمختش رو روی صورتم گذاشت.
_تو احتمالا دوستشی. حتی از سولهی هم خوشگل تری.
نیشخد مرموزی زد و با نگاه هیزی به بدنم زمزمه کرد:
_احتمالا بدن خوبی هم داری.
خشکم زد. همیشه نسبت به آدم های منحرف فوبیا داشتم و حتی چند نفری هم جرئت لمس کردنم رو داشتن ولی همیشه به لطف هیونجین از دستشون خلاص میشدم. ولی الان هیچ کس اینجا نیست. همه بیرونن حتی جونگ کوک. فقط من و اون چهارتا آجوشی منحرف تنهاییم. آب دهنم رو قورت دادم وقتی دست مرد به پایین خزید و روی گردنم قرار گرفت. با پوزخند چندشی گفت:
_خوشت اومده. هوم؟ دوست داری لمست کنیم؟
قطره اشکی از چشمام چکید. چرا نمیتونستم خودم رو نجات بدم؟ چرا نمیتونستم فقط از اونجا فرار کنم؟ چرا مثل احمقا خشکم زده بود؟
مرد دیگه ای گفت:
_من نمیتونم اونو نخوام. از سولهی هم خوشگلتره.
_اوه سلیقتون محشره. مطمئنم اون مثل سولهی راضیتون میکنه. البته با قیمت بیشتر. میدونین که؟
اون پدر سولی بود. موهای جو گندمی با پوست چروکیده. حتی به خودش زحمت پوشیدن یه کت و شلوار نداد. بوی سیگار ارزون قیمتش از دور هم قابل تشخیص بود.
_البته جناب لی.
مرد پوزخند زد و قبل از اینکه دستش پایین تر بخزه، مچ دستم توسط کسی گرفته شد و به شدت به سینه ی تختش برخورد کردم. آخ آرومی گفتم و به بالا سرم نگاه کردم. چشمام درشت شد وقتی جیهون رو دیدم.
_چطور جرئت میکنین با نوه ی جئون بزرگ مثل کالا رفتار کنین. میدونین اگه بخواد میتونه همتون رو سر به نیست کنه.
جا خوردنشون رو به وضوح دیدم. با شنیدن صدای بم شده ی جیهون، نفهمیدم چی شد ولی خودم رو بیشتر بهش چسبوندم. جیهون هم متقابلا دستشو دور کمرم حلقه کرد. همون لحظه هیونجین وارد شد و با دیدن وضعیت ما با تعجب پلکی زد.
_تو بادیگاردشی؟
_ب...بله.
_این چند تا آجوشی براش مزاحمت ایجاد کردن.
_خانم حالتون خوبه؟
+خو...بم.
با صدای ضعیفی جواب دادم.
_اینا رو میسپرم به تو. خودم میبرمش.
***
+کوکی.
_جانم.
+من حس میکنم دارم پشیمون میشم.
_از چی؟
+از برملا کردن حقیقت. میبینی که پدر و یه نا چقدر عاشق همن.
_هی. هیچی نباید مانع نقشمون بشه. فهمیدی؟
لحن جدی جونگ کوک باعث شد بی اختیار تایید کنم و برم توی فکر. با صداش به خودم اومدم و فهمیدم رسیدیم. وقتی داخل عمارت رسیدیم، با صدای پدر به سمتش برگشتیم:
_باید باهات حرف بزنم.
+م...من آبوجی؟
160 تایی شدنمون مبارک☺
+ببخشید آجوشی شما نسبتی با سولی داشتین؟
مرد سرشو تکون داد:
_هوم. سولهی خیلی دختر حرف گوش کنی بود.
مرد دیگه ای گفت:
_اهوم. من که هیچ وقت لذتی که بهمون میداد رو فراموش نمیکنم.
و بقیه تایید کردن. هنوز حرفشون رو کاملا حضم نکرده بودم که همون مرد، دست زمختش رو روی صورتم گذاشت.
_تو احتمالا دوستشی. حتی از سولهی هم خوشگل تری.
نیشخد مرموزی زد و با نگاه هیزی به بدنم زمزمه کرد:
_احتمالا بدن خوبی هم داری.
خشکم زد. همیشه نسبت به آدم های منحرف فوبیا داشتم و حتی چند نفری هم جرئت لمس کردنم رو داشتن ولی همیشه به لطف هیونجین از دستشون خلاص میشدم. ولی الان هیچ کس اینجا نیست. همه بیرونن حتی جونگ کوک. فقط من و اون چهارتا آجوشی منحرف تنهاییم. آب دهنم رو قورت دادم وقتی دست مرد به پایین خزید و روی گردنم قرار گرفت. با پوزخند چندشی گفت:
_خوشت اومده. هوم؟ دوست داری لمست کنیم؟
قطره اشکی از چشمام چکید. چرا نمیتونستم خودم رو نجات بدم؟ چرا نمیتونستم فقط از اونجا فرار کنم؟ چرا مثل احمقا خشکم زده بود؟
مرد دیگه ای گفت:
_من نمیتونم اونو نخوام. از سولهی هم خوشگلتره.
_اوه سلیقتون محشره. مطمئنم اون مثل سولهی راضیتون میکنه. البته با قیمت بیشتر. میدونین که؟
اون پدر سولی بود. موهای جو گندمی با پوست چروکیده. حتی به خودش زحمت پوشیدن یه کت و شلوار نداد. بوی سیگار ارزون قیمتش از دور هم قابل تشخیص بود.
_البته جناب لی.
مرد پوزخند زد و قبل از اینکه دستش پایین تر بخزه، مچ دستم توسط کسی گرفته شد و به شدت به سینه ی تختش برخورد کردم. آخ آرومی گفتم و به بالا سرم نگاه کردم. چشمام درشت شد وقتی جیهون رو دیدم.
_چطور جرئت میکنین با نوه ی جئون بزرگ مثل کالا رفتار کنین. میدونین اگه بخواد میتونه همتون رو سر به نیست کنه.
جا خوردنشون رو به وضوح دیدم. با شنیدن صدای بم شده ی جیهون، نفهمیدم چی شد ولی خودم رو بیشتر بهش چسبوندم. جیهون هم متقابلا دستشو دور کمرم حلقه کرد. همون لحظه هیونجین وارد شد و با دیدن وضعیت ما با تعجب پلکی زد.
_تو بادیگاردشی؟
_ب...بله.
_این چند تا آجوشی براش مزاحمت ایجاد کردن.
_خانم حالتون خوبه؟
+خو...بم.
با صدای ضعیفی جواب دادم.
_اینا رو میسپرم به تو. خودم میبرمش.
***
+کوکی.
_جانم.
+من حس میکنم دارم پشیمون میشم.
_از چی؟
+از برملا کردن حقیقت. میبینی که پدر و یه نا چقدر عاشق همن.
_هی. هیچی نباید مانع نقشمون بشه. فهمیدی؟
لحن جدی جونگ کوک باعث شد بی اختیار تایید کنم و برم توی فکر. با صداش به خودم اومدم و فهمیدم رسیدیم. وقتی داخل عمارت رسیدیم، با صدای پدر به سمتش برگشتیم:
_باید باهات حرف بزنم.
+م...من آبوجی؟
160 تایی شدنمون مبارک☺
۵.۱k
۱۴ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.