"سناریو"
(درخواستی)
وقتی با دخترشون قهر بودن و داشت به دخترشون تج*وز میشد
پارت۲
یونگی از حرفایی که دخترش بهش زد واقعا عصبی بود...از همچین دختری این همه تندی انتظار نمیرفت!
:آایششش! اصلا درکش نمیکنم!اون یه دختر آروم بود..
یونگی همینطور داشت با خودش کلنجار میرفت که...
×هیشششش! اگه خفه شی قول میدم سریع تمومش کنم هرزه!
+نههههههه
یونگی یهو ایستاد و سمت دری که ازش صدا رو شنیده بود برگشت.
_این صدا...چقدر آشناس...
+نهههه ولم کن! بابااااااا
_اینجا چخبره...
اون عوضی بدون توجه به گریه های دختر موهاشو میکشید و با لب های کثیفش جیغ هاشو خفه میکرد...
گویی انقدر برای دست درازی به دختر بیچاره هیجان داشته بود که حتی در هم قفل نکرده بود!
×اینجا دیگه بابایی نیست که کمکت کنه دختر...بهتره جاش منو ددی صدا کنی تا از تنبیهت کم کنم!
_مردتیکهی عوضی این تویی که قراره التماسم کنی!
مرد ح*ری با دیدن یونگی برق از سرش پرید و دخترک بی جون رو گوشهی دیوار پرت کرد.
×م.م.م.من کاریش نداشتم...ب.ب.باور کن!
+نهههه بابا حرفشو گوش نکن!آخ...
یونگی سمت دخترش دویید و تن برهنه و بیجونشو تو بغلش گرفت.
_همچی اکیه دخترم بابایی اینجاس خب؟ از هیچی نترس باشه؟جلو چشمای خودت پاره پارش میکنم...
یونگی کتشو درآورد روی شونه های دخترش گذاشت و تنشو پوشوند.
_اصلا نگران نباش نگات نمیکنم...یکم اینجا منتظر بشین عزیزم بعد میرم خونه خب؟
دختر لرزون سرشو تکون داد و نظارهگر درد کشیدن مرد هرزه بود...امکان نداشت با وجود داشتن پدری مثل یونگی ترس به دلش راه بده..!
.
.
.
_من باید معذرت خواهی کنم؟..آره...نباید سرش داد میکشیدم
جیهوپ و دخترش عین دوتا دوست صمیمی بودن! تاحالا دعواشون نشده بود!
به قهر کردن باهم عادت نداشتن...جیهوپ واقعا ناراحت بود.
تقریبا ساعت 12 شب بود و همه جا پر از سکوت.
با اینکه کره این ساعت کلی شلوغ بود اما محلهای که جیهوپ با خانوادش زندگی میکرد همیشه جای خلوطی بود.
آروم آروم قدم میزد و با خودش حرف میزد.
میخواست از کوچه رد بشه که با دیدن صحنهای سر جاش میخکوب شد...
×آححح...تو خیلی خوبی دختر...ولی...اومممم... دیگه بسه!ولت میکنم تا اینجا بمیری!
از دخترک ضعیف و با تنی نحیف و بی روح کشید بیرون و به سمت دیوار هول داد.
با لبخند کثیفش به دختر بیچاره نگاه میکرد که با ضربهای شدید با مخ با آسفالت ملاقت کرد.
جیهوپ روی شکم مردک هرزه نشست و تا میتونست با مشت توی صورتش زد...اونقدری که خون به صورتش میپاشید.
بلندش کرد سرشو به دیوار کوبید.
اگه زنده میموند جای تعجب داشت!
به سمت دخترش برگشت و به لباس های پاره پارش خیره شد.
دختر خجالت کشید و توی خودش جمع شد.
جیهوپ به خودش اومد و بدون نگاه کردن بهش لباس خودشو تنش کرد.
روی صورتش دست کشید و اشک هاش مثل رود روی گونه هاش جاری میشد.
_همچی درست میشه دخترم...من اینجام!..متاسفم که زودتر نرسیدم..!
*و باز هم منتظر پارت بعدی باشیدددد هوفففف فکر نمیکردم یه سناریو انقدر طولانی شه که مجبور شم چندتا پارت براش بزارم!
پارت قبل هم بخون فرزندم*
وقتی با دخترشون قهر بودن و داشت به دخترشون تج*وز میشد
پارت۲
یونگی از حرفایی که دخترش بهش زد واقعا عصبی بود...از همچین دختری این همه تندی انتظار نمیرفت!
:آایششش! اصلا درکش نمیکنم!اون یه دختر آروم بود..
یونگی همینطور داشت با خودش کلنجار میرفت که...
×هیشششش! اگه خفه شی قول میدم سریع تمومش کنم هرزه!
+نههههههه
یونگی یهو ایستاد و سمت دری که ازش صدا رو شنیده بود برگشت.
_این صدا...چقدر آشناس...
+نهههه ولم کن! بابااااااا
_اینجا چخبره...
اون عوضی بدون توجه به گریه های دختر موهاشو میکشید و با لب های کثیفش جیغ هاشو خفه میکرد...
گویی انقدر برای دست درازی به دختر بیچاره هیجان داشته بود که حتی در هم قفل نکرده بود!
×اینجا دیگه بابایی نیست که کمکت کنه دختر...بهتره جاش منو ددی صدا کنی تا از تنبیهت کم کنم!
_مردتیکهی عوضی این تویی که قراره التماسم کنی!
مرد ح*ری با دیدن یونگی برق از سرش پرید و دخترک بی جون رو گوشهی دیوار پرت کرد.
×م.م.م.من کاریش نداشتم...ب.ب.باور کن!
+نهههه بابا حرفشو گوش نکن!آخ...
یونگی سمت دخترش دویید و تن برهنه و بیجونشو تو بغلش گرفت.
_همچی اکیه دخترم بابایی اینجاس خب؟ از هیچی نترس باشه؟جلو چشمای خودت پاره پارش میکنم...
یونگی کتشو درآورد روی شونه های دخترش گذاشت و تنشو پوشوند.
_اصلا نگران نباش نگات نمیکنم...یکم اینجا منتظر بشین عزیزم بعد میرم خونه خب؟
دختر لرزون سرشو تکون داد و نظارهگر درد کشیدن مرد هرزه بود...امکان نداشت با وجود داشتن پدری مثل یونگی ترس به دلش راه بده..!
.
.
.
_من باید معذرت خواهی کنم؟..آره...نباید سرش داد میکشیدم
جیهوپ و دخترش عین دوتا دوست صمیمی بودن! تاحالا دعواشون نشده بود!
به قهر کردن باهم عادت نداشتن...جیهوپ واقعا ناراحت بود.
تقریبا ساعت 12 شب بود و همه جا پر از سکوت.
با اینکه کره این ساعت کلی شلوغ بود اما محلهای که جیهوپ با خانوادش زندگی میکرد همیشه جای خلوطی بود.
آروم آروم قدم میزد و با خودش حرف میزد.
میخواست از کوچه رد بشه که با دیدن صحنهای سر جاش میخکوب شد...
×آححح...تو خیلی خوبی دختر...ولی...اومممم... دیگه بسه!ولت میکنم تا اینجا بمیری!
از دخترک ضعیف و با تنی نحیف و بی روح کشید بیرون و به سمت دیوار هول داد.
با لبخند کثیفش به دختر بیچاره نگاه میکرد که با ضربهای شدید با مخ با آسفالت ملاقت کرد.
جیهوپ روی شکم مردک هرزه نشست و تا میتونست با مشت توی صورتش زد...اونقدری که خون به صورتش میپاشید.
بلندش کرد سرشو به دیوار کوبید.
اگه زنده میموند جای تعجب داشت!
به سمت دخترش برگشت و به لباس های پاره پارش خیره شد.
دختر خجالت کشید و توی خودش جمع شد.
جیهوپ به خودش اومد و بدون نگاه کردن بهش لباس خودشو تنش کرد.
روی صورتش دست کشید و اشک هاش مثل رود روی گونه هاش جاری میشد.
_همچی درست میشه دخترم...من اینجام!..متاسفم که زودتر نرسیدم..!
*و باز هم منتظر پارت بعدی باشیدددد هوفففف فکر نمیکردم یه سناریو انقدر طولانی شه که مجبور شم چندتا پارت براش بزارم!
پارت قبل هم بخون فرزندم*
۶۳.۹k
۲۵ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.