قاتل خانواده 2
تن بی روح و خونی مادرم روبهرو شدم
بابا هم داشت میخندید و میگفت:دیگه میتونم باهات زندگی کنم
بعد بابا روش رو برگردوند و منو دید گفت تو تمام حرفای من رو شنیدی (باداد)
من از ترس صدام در نمییومد و با خودم میگفتم هیچی نگو هیچی نگو که باعث شه بلایی سرت بیاره
که بعد بابا هولم داد و بعد با کمربند منو زد و بعدش گفت:تا تو باشی دیگه منو احمق فرض نکنی و اینکه پس فردا بلیط برای سئول داریم وسایل خودتو یایویی رو جمع کن بعد رفت
وسایلامونو جمع کردم و یکم خوابیدم چون خیلی خسته بودم یه ساعت بعد بیدار شدم بعد رفتم یه نیمرو درست کردم و خوردم و بعد شروع کردم وسایل خودم و یایویی رو جمع کردم خیلی زمان برد حدود ۱ ساعت و بعد رفتم یکم کره ای باخودم تمرین کردم بعدش رفتم کنار جنازه مادرم منم مثل مادرمون بودم الان منم رنگ پوستم سفید شده بود اما نه به اندازه مادرم و خونی بودم ولی مادرم بیشتر من فکر کردم مامانم مث شبای قبل امروز بیهوش شده باشه صداش کردم دیدم جواب نمیده خیلی خیلی صداش کردم اما جواب دیگه داشتم آروم گریه میکردم و صداش کردم اما جواب نداد که نداد دیگه فقط گریه کردم تا کنار جنازش خوابم برد وقتی بیدار شدم اون گردنبندایی که مامانم برای منو یایویی و خودش گرفته بود و عکسمون روش بود رو یکیش رو انداختم گردن مامان و یجوری مخفیش کردم و خونی کردم چون گردنبنده رنگش مثل آینه و شیشه بود و نمیشد وجودشو تشخیص داد مگه اینکه دکمه ای رو بزنه که محافظ که دور تا دور قسمتی که به زنجیر گردنبند هست و اون رو پوشونده رو بزنه و یکیش رو گردن خودم وقتی ۷ سالم شد و یکیش هم وقتی یایویی ۶ سالش شد میندازم
فلش زمانی در هواپیما بابا کنار یک زن نشسته بود و گرم صحبت با اون بود نمیدونم کی بود ولی یایویی خوابیده بود و من هم داشتم به این فکر میکردم که اون که کنار بابا نشسته بود کیه تا اینکه فرود اومدیم من یایویی رو بغل کردم و رفتم بیرون
فلش زمانی. زمان ۲ سالگی یایویی و ۳ سالگی ا/ت
از زبون ا/ت: مجبور بودم با نامادری( علامت نامادری #) سازگاری کنم شب بود و یایویی خوابیده بود ولی من خودمو به خواب زده بودم که یهو # اومد داخل اتاقمون میخواست یایویی رو خفه کنه من استرس گرفتم داشتم دور و برم رو زیر چشمی نگاه میکردم که یهو نگاهم به چاقویی که کنار بشقاب میوه ام بود رو دیدم و برش داشتم و توی بدن اون فرو کردم...و بعد بابا اومد داخل اتاق و من همینکار رو با اون کردم.
از زبون ا/ت:
بعد ۲ روز منو یایویی رفتیم پرورشگاه همه از من دوری میکردن به دلیل پوست رنگ پریدم و موهایی که رنگشون به سفید نزدیک بود فلش زمانی ۱ ماه بعد از زبون ا/ت دیشیب هویتم و کارایی که کردم و به چه دلیل من اومدم پرورشگاه فاش شد توسط...
شرایط:
♡6 لایک♡
❀6 کامنت❀
بابا هم داشت میخندید و میگفت:دیگه میتونم باهات زندگی کنم
بعد بابا روش رو برگردوند و منو دید گفت تو تمام حرفای من رو شنیدی (باداد)
من از ترس صدام در نمییومد و با خودم میگفتم هیچی نگو هیچی نگو که باعث شه بلایی سرت بیاره
که بعد بابا هولم داد و بعد با کمربند منو زد و بعدش گفت:تا تو باشی دیگه منو احمق فرض نکنی و اینکه پس فردا بلیط برای سئول داریم وسایل خودتو یایویی رو جمع کن بعد رفت
وسایلامونو جمع کردم و یکم خوابیدم چون خیلی خسته بودم یه ساعت بعد بیدار شدم بعد رفتم یه نیمرو درست کردم و خوردم و بعد شروع کردم وسایل خودم و یایویی رو جمع کردم خیلی زمان برد حدود ۱ ساعت و بعد رفتم یکم کره ای باخودم تمرین کردم بعدش رفتم کنار جنازه مادرم منم مثل مادرمون بودم الان منم رنگ پوستم سفید شده بود اما نه به اندازه مادرم و خونی بودم ولی مادرم بیشتر من فکر کردم مامانم مث شبای قبل امروز بیهوش شده باشه صداش کردم دیدم جواب نمیده خیلی خیلی صداش کردم اما جواب دیگه داشتم آروم گریه میکردم و صداش کردم اما جواب نداد که نداد دیگه فقط گریه کردم تا کنار جنازش خوابم برد وقتی بیدار شدم اون گردنبندایی که مامانم برای منو یایویی و خودش گرفته بود و عکسمون روش بود رو یکیش رو انداختم گردن مامان و یجوری مخفیش کردم و خونی کردم چون گردنبنده رنگش مثل آینه و شیشه بود و نمیشد وجودشو تشخیص داد مگه اینکه دکمه ای رو بزنه که محافظ که دور تا دور قسمتی که به زنجیر گردنبند هست و اون رو پوشونده رو بزنه و یکیش رو گردن خودم وقتی ۷ سالم شد و یکیش هم وقتی یایویی ۶ سالش شد میندازم
فلش زمانی در هواپیما بابا کنار یک زن نشسته بود و گرم صحبت با اون بود نمیدونم کی بود ولی یایویی خوابیده بود و من هم داشتم به این فکر میکردم که اون که کنار بابا نشسته بود کیه تا اینکه فرود اومدیم من یایویی رو بغل کردم و رفتم بیرون
فلش زمانی. زمان ۲ سالگی یایویی و ۳ سالگی ا/ت
از زبون ا/ت: مجبور بودم با نامادری( علامت نامادری #) سازگاری کنم شب بود و یایویی خوابیده بود ولی من خودمو به خواب زده بودم که یهو # اومد داخل اتاقمون میخواست یایویی رو خفه کنه من استرس گرفتم داشتم دور و برم رو زیر چشمی نگاه میکردم که یهو نگاهم به چاقویی که کنار بشقاب میوه ام بود رو دیدم و برش داشتم و توی بدن اون فرو کردم...و بعد بابا اومد داخل اتاق و من همینکار رو با اون کردم.
از زبون ا/ت:
بعد ۲ روز منو یایویی رفتیم پرورشگاه همه از من دوری میکردن به دلیل پوست رنگ پریدم و موهایی که رنگشون به سفید نزدیک بود فلش زمانی ۱ ماه بعد از زبون ا/ت دیشیب هویتم و کارایی که کردم و به چه دلیل من اومدم پرورشگاه فاش شد توسط...
شرایط:
♡6 لایک♡
❀6 کامنت❀
۲.۳k
۱۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.