p⁹💍🪶
خانم یونگ « دختر بیچاره! نمیدونی اون چه ساحره ایه ... اصلا از خودت پرسیدی چرا اینقدر زود باهاش خودمونی شدی؟ اون هم قصدش همینه... مثل تمام پرستارایی که به عنوان پرستار تو اومدن!
آچا « برو بیرون... خواهش میکنم برو... *با داد
تهیونگ « با شنیدن صدای جیغ آچا وحشت زده پرونده رو کنار گذاشتم و با وون رفتم بالا... آچا یه گوشه نشسته بود و سرش رو با دستاش گرفته بود.... رفتارش عجیب شده بود و نمیزاشت ابی بهش نزدیک بشه
کاترین « بعد از شنیدن صدای جیغ آچا در رو باز کردم و خواستم برم آرومش کنم اما آچا با خشم بهم خیره شد و گفت
آچا « نمیخوام ببینمت... من بهت *هق اعتماد کردم آبی... خیلی بدی تو یه آدم بدی
کاترین « آچ..
اچا « اسم منو به زبون نیارررر
تهیونگ « چی به این بچه گفتی خانم یونگ؟؟؟ * با عصبانیت
خانم یونگ « حقیقتی که شما چشمتون رو روش بستین
تهیونگ « آجوما خانم یونگ و خانواده یونگ رو به بیرون عمارت راهنمایی کنید
آقای یونگ « اقای کیم میفهمید ...
تهیونگ « آقای کیم همسر شما دختر منو به این وضع انداخته! آچا خط قرمز منه پس تا رفتاری رو نکردم که شایسته هیچکدوممون نیست برین بیرون!!! مطمئن باشید اگه بفهمم به خاطر صحبت های همسر شما بهم ریخته ساکت نمیمونم!!!!
کاترین « خانواده نخست وزیر با اکراه از عمارت خارج شدن! توی چشمای خانم یونگ ذره ای پشیمونی دیده نمیشد... البته از اون روباه بیشتر از این انتظار نداشتم... کیم بعد از رفتن اونا به طرف آچا رفت و بغلش کرد.. دختر بیچاره اونقدر توی آغوش پدرش گریه کرد که خوابش برد.... انگار بهش گفته بودن پدرش رو ازش میگیرن با صدای محافظ کیم به خودم اومدم
وون « تو شنیدی چی به آچا گفت؟
کاترین « ب... بله
تهیونگ « چی به دختر من گفت که اینقدر بهم ریخته؟؟؟ *عصبی
کاترین « میشه خصوصی صحبت کنیم... خدمه...
تهیونگ « جفتتون برین توی اتاقم تا بیام
وون و کاترین « چشم
کاترین « همراه وون وارد اتاق کیم شدیم و از استرس حتی به نشستن هم فکر نمیکردم... با صدای وون نگاهی بهش کردم که گفت
وون « چرا اینقدر استرس داری؟ تو یه ماموری این واکنش ها...
کاترین « میدونم آقای چان... میدونم اما... با اومدن کیم با وضعی آشفته دیگه ادامه ندادم و منتظر شدیم تا به حرف بیاد.... بعد از سکوتی مرگ آور گفت
تهیونگ « کاترین بدون هیچ من من یا اشکی کل ماجرا رو تعریف کن *خشک و سرد
کاترین « لحن خشک و سردش اونقدر ترسناک بود که جرعت مخالفت نداشته باشم ! سرفه ای کردم و گفتم « موقعی که برگشتم به اتاقم و کار هام رو انجام دادم... تصمیم گرفتم برم سری به آچا بزنم... وقتی به در اتاقش رسیدم متوجه شدم خانم یونگ توی اتاقشه... خانم یونگ.... برای من یه شیطان بود که مسئول نابودی زندگیم شده بود! برای همین تصمیم گرفتم به حرف هاشون گوش بدم...
آچا « برو بیرون... خواهش میکنم برو... *با داد
تهیونگ « با شنیدن صدای جیغ آچا وحشت زده پرونده رو کنار گذاشتم و با وون رفتم بالا... آچا یه گوشه نشسته بود و سرش رو با دستاش گرفته بود.... رفتارش عجیب شده بود و نمیزاشت ابی بهش نزدیک بشه
کاترین « بعد از شنیدن صدای جیغ آچا در رو باز کردم و خواستم برم آرومش کنم اما آچا با خشم بهم خیره شد و گفت
آچا « نمیخوام ببینمت... من بهت *هق اعتماد کردم آبی... خیلی بدی تو یه آدم بدی
کاترین « آچ..
اچا « اسم منو به زبون نیارررر
تهیونگ « چی به این بچه گفتی خانم یونگ؟؟؟ * با عصبانیت
خانم یونگ « حقیقتی که شما چشمتون رو روش بستین
تهیونگ « آجوما خانم یونگ و خانواده یونگ رو به بیرون عمارت راهنمایی کنید
آقای یونگ « اقای کیم میفهمید ...
تهیونگ « آقای کیم همسر شما دختر منو به این وضع انداخته! آچا خط قرمز منه پس تا رفتاری رو نکردم که شایسته هیچکدوممون نیست برین بیرون!!! مطمئن باشید اگه بفهمم به خاطر صحبت های همسر شما بهم ریخته ساکت نمیمونم!!!!
کاترین « خانواده نخست وزیر با اکراه از عمارت خارج شدن! توی چشمای خانم یونگ ذره ای پشیمونی دیده نمیشد... البته از اون روباه بیشتر از این انتظار نداشتم... کیم بعد از رفتن اونا به طرف آچا رفت و بغلش کرد.. دختر بیچاره اونقدر توی آغوش پدرش گریه کرد که خوابش برد.... انگار بهش گفته بودن پدرش رو ازش میگیرن با صدای محافظ کیم به خودم اومدم
وون « تو شنیدی چی به آچا گفت؟
کاترین « ب... بله
تهیونگ « چی به دختر من گفت که اینقدر بهم ریخته؟؟؟ *عصبی
کاترین « میشه خصوصی صحبت کنیم... خدمه...
تهیونگ « جفتتون برین توی اتاقم تا بیام
وون و کاترین « چشم
کاترین « همراه وون وارد اتاق کیم شدیم و از استرس حتی به نشستن هم فکر نمیکردم... با صدای وون نگاهی بهش کردم که گفت
وون « چرا اینقدر استرس داری؟ تو یه ماموری این واکنش ها...
کاترین « میدونم آقای چان... میدونم اما... با اومدن کیم با وضعی آشفته دیگه ادامه ندادم و منتظر شدیم تا به حرف بیاد.... بعد از سکوتی مرگ آور گفت
تهیونگ « کاترین بدون هیچ من من یا اشکی کل ماجرا رو تعریف کن *خشک و سرد
کاترین « لحن خشک و سردش اونقدر ترسناک بود که جرعت مخالفت نداشته باشم ! سرفه ای کردم و گفتم « موقعی که برگشتم به اتاقم و کار هام رو انجام دادم... تصمیم گرفتم برم سری به آچا بزنم... وقتی به در اتاقش رسیدم متوجه شدم خانم یونگ توی اتاقشه... خانم یونگ.... برای من یه شیطان بود که مسئول نابودی زندگیم شده بود! برای همین تصمیم گرفتم به حرف هاشون گوش بدم...
۱۷۶.۷k
۲۵ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.