bad girl p: 107
خواستم سوار ماشین شم که یوهان نزاش جلومو گرف
کوک: برو کنار
یوهان: ی دقیقه وایسا میخوام ی چیزی بهت بگم
کوک: چی میخوای بگی ها؟ برو کنار(داد)
سعی کردم بزنمش کنار ولی نرف
یوهان: خیلی مهمه (داد)
هلش دادم افتاد رو زمین در ماشینو بازکردم که با حرفش وایسادم
یوهان: درمورد هاناعه
از رو زمین بلن شد
یقشو گرفتم
کوک: هانا چی ها؟ هانا مرده هانا دیگه نیس دیگه کسی نیس که همیشه با لبخدش روزم روشن میشد(داد، گریه)
اروم دم گوشم گف
یوهان: اروم باش باشه گریه نکن هانا..........
کوک: هانا چی؟(گریه، اروم)
یوهان: هانا زندس(اروم)
سرشو برد عقب
کوک: ی ی یعنی چی؟(😳)
یوهان: ارع اینا همش نقشس و هانا اصلا چیزیش نشده(اروم)
کوک: امکان نداره من خودم دیدم که ضربان قلبش وایساد
کوک: جدی میگی
یوهان: معلومه جدیم بیا بریم بالا
با یوهان برگشتیم تو بیمارستان یعنی راس میگف هانا زنده بود اگه این خواب باشه چی؟ اگه هم خواب باشه اصن نمیخوام بیدارشم
وقتی رفتیم دیدم نامجون و تهیونگ هرکدوم ی گوشه نشستن گریه میکنن
کوک: یوهان اگه هانا زندس پس چرا اینا دارن گریه میکنن(اروم، بغض)
یوهان: چون نمیدونن
نامجون ما رو دید بلن شد
نامجون: کجا رفته بودی (گریه)
با این حرفش تهیونگم سرشو بلن کرد
ولی جالب اینجا بود که جیمین نبود
کوک: یوهان هانا کجاس؟
نامجون، تهیونگ: هانا؟
یوهان: اروممممم دنبالم بیاین(اروم)
هر سه تامون دنبالش رفتیم که رسید به ی اتاق
کوک: اینجا کجاس
یوهان: بریم داخل میفهمی
درو باز کرد رف داخل اتاق منم پشت سرش رفتم داخل که هانا و هوسوک و جیمین و دیدم که داشتن حرف میزدن
با صدای در توجهشون به در جلب شد
هانا: بیا اینجا بانی کیوتم (دستاشو بازکرد)
هنوز تو شک بودم که با این حرف هانا با گریه بدو بدو رفتم سمتش و محکم بغلش کردم
کوک: برو کنار
یوهان: ی دقیقه وایسا میخوام ی چیزی بهت بگم
کوک: چی میخوای بگی ها؟ برو کنار(داد)
سعی کردم بزنمش کنار ولی نرف
یوهان: خیلی مهمه (داد)
هلش دادم افتاد رو زمین در ماشینو بازکردم که با حرفش وایسادم
یوهان: درمورد هاناعه
از رو زمین بلن شد
یقشو گرفتم
کوک: هانا چی ها؟ هانا مرده هانا دیگه نیس دیگه کسی نیس که همیشه با لبخدش روزم روشن میشد(داد، گریه)
اروم دم گوشم گف
یوهان: اروم باش باشه گریه نکن هانا..........
کوک: هانا چی؟(گریه، اروم)
یوهان: هانا زندس(اروم)
سرشو برد عقب
کوک: ی ی یعنی چی؟(😳)
یوهان: ارع اینا همش نقشس و هانا اصلا چیزیش نشده(اروم)
کوک: امکان نداره من خودم دیدم که ضربان قلبش وایساد
کوک: جدی میگی
یوهان: معلومه جدیم بیا بریم بالا
با یوهان برگشتیم تو بیمارستان یعنی راس میگف هانا زنده بود اگه این خواب باشه چی؟ اگه هم خواب باشه اصن نمیخوام بیدارشم
وقتی رفتیم دیدم نامجون و تهیونگ هرکدوم ی گوشه نشستن گریه میکنن
کوک: یوهان اگه هانا زندس پس چرا اینا دارن گریه میکنن(اروم، بغض)
یوهان: چون نمیدونن
نامجون ما رو دید بلن شد
نامجون: کجا رفته بودی (گریه)
با این حرفش تهیونگم سرشو بلن کرد
ولی جالب اینجا بود که جیمین نبود
کوک: یوهان هانا کجاس؟
نامجون، تهیونگ: هانا؟
یوهان: اروممممم دنبالم بیاین(اروم)
هر سه تامون دنبالش رفتیم که رسید به ی اتاق
کوک: اینجا کجاس
یوهان: بریم داخل میفهمی
درو باز کرد رف داخل اتاق منم پشت سرش رفتم داخل که هانا و هوسوک و جیمین و دیدم که داشتن حرف میزدن
با صدای در توجهشون به در جلب شد
هانا: بیا اینجا بانی کیوتم (دستاشو بازکرد)
هنوز تو شک بودم که با این حرف هانا با گریه بدو بدو رفتم سمتش و محکم بغلش کردم
۴.۶k
۱۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.