pawn/پارت ۸۰
هفت ماه و نیم بعد...
طبق قاعده یک ماه و نیم تا زایمان ا/ت باقی مونده بود... قرار بود سر هشت ماه که شد دو ماه مرخصی با حقوق از رییسش بگیره... رییس شرکت انسان موجه و خوبی بود... هوای تمام کارمندانش رو داشت... با ا/ت توافق کرده بود که در زمان زایمانش حقوقش رو هم پرداخت کنه...چون اون کارمند درجه یکی بود... و این برای ا/ت مایه ی خوشحالی بود...
******
عصر خسته از سرکار به خونه برگشت... از تاکسی پیاده شد... به سمت ساختمون رفت.... آسانسور رو زد و بالا رفت... جلوی در خونه رسید... قفل درو باز کرد و وارد خونه شد... یک واحد آپارتمانی که در جای مناسبی از شهر بود...
و متراژ نرمالی هم داشت... توی طبقه ی ششم یک ساختمون ۱۵ طبقه زندگی میکرد...
*******
روی مبل تک نفره ی چرمی خونش نشست... سرشو به مبل تکیه داد و دستشو روی شکم براومدش گذاشت... چشماشو بست و گفت: نی نی امروز خیلی خسته شدم... شامم نداریم... حالا کی شامو آماده کنه؟....کاش یکی بود غذا آماده میکرد... دوس دارم بخوابم... ولی در عین حال گرسنه هم هستم... بخاطر تو که نمیتونم فست فود بخورم... مقوی نیست... اوفف اصن یکم میخوابیم بعد میایم غذا میخوریم... خوبه مگه نه؟... یسسسس... بزن بریم...
از روی مبل پاشد و به سمت اتاقش رفت...
******
جنسیت جنینش مشخص شده بود... دختر بود... ولی هنوز اسمی براش انتخاب نکرده بود... دکترا گفته بودن بخاطر خوردن قرصای خواب آور ممکنه زایمان زودرس داشته باشه... و تاکید کرده بودن به محض هر مشکل کوچیکی سریعا به پزشک مراجعه کنه... و نادیده نگیره... این موضوع گاهی بهش استرس میداد... و نگران دختر کوچولوش میشد...
******
ا/ت توی تختش دراز کشید... کمی خوابیدن براش سخت شده بود... گاهی تنفسش دشوار میشد...
توی این چند ماه بارها و بارها میخواست سراِغ دوستان قدیمیش بره ولی میترسید... از این میترسید که محل زندگیش لو بره...
برای همین هیچوقت سراغ دوستاشو نگرفت...
******
از زبان کارولین:
توی مدت هفت ماه و نیمی که گذشت خیلی دنبال ا/ت بودیم... با اینکه قول داده بود از خودش به من خبر بده ولی هیچ اطلاعی ازش نداشتم... و این برام ناراحت کننده بود...
چانیول و آبا به سراغ تمام آدمهایی رفتن که به هر نوعی با ا/ت در ارتباط بودن... و ممکن بود بدونن ا/ت کجاس... حتی سراغ دوستاش توی آمریکا رفتن ولی هیچی دستگیرشون نشد... به قدری درمونده شده بودیم که به کوچکترین دستاویزی چنگ میزدیم بلکه بتونیم از ا/ت خبر بگیریم... اما هیچ چیزی دستگیرمون نشد...
اوما توی این مدت با چانیول و آبا صحبتی نکرد... تلاش کردم رابطشونو بهتر کنم... ولی نشد... چانیول خیلی ناراحت بود... کاری نمیشد کرد... این مشکلات رو فقط زمان حل میکرد...
طبق قاعده یک ماه و نیم تا زایمان ا/ت باقی مونده بود... قرار بود سر هشت ماه که شد دو ماه مرخصی با حقوق از رییسش بگیره... رییس شرکت انسان موجه و خوبی بود... هوای تمام کارمندانش رو داشت... با ا/ت توافق کرده بود که در زمان زایمانش حقوقش رو هم پرداخت کنه...چون اون کارمند درجه یکی بود... و این برای ا/ت مایه ی خوشحالی بود...
******
عصر خسته از سرکار به خونه برگشت... از تاکسی پیاده شد... به سمت ساختمون رفت.... آسانسور رو زد و بالا رفت... جلوی در خونه رسید... قفل درو باز کرد و وارد خونه شد... یک واحد آپارتمانی که در جای مناسبی از شهر بود...
و متراژ نرمالی هم داشت... توی طبقه ی ششم یک ساختمون ۱۵ طبقه زندگی میکرد...
*******
روی مبل تک نفره ی چرمی خونش نشست... سرشو به مبل تکیه داد و دستشو روی شکم براومدش گذاشت... چشماشو بست و گفت: نی نی امروز خیلی خسته شدم... شامم نداریم... حالا کی شامو آماده کنه؟....کاش یکی بود غذا آماده میکرد... دوس دارم بخوابم... ولی در عین حال گرسنه هم هستم... بخاطر تو که نمیتونم فست فود بخورم... مقوی نیست... اوفف اصن یکم میخوابیم بعد میایم غذا میخوریم... خوبه مگه نه؟... یسسسس... بزن بریم...
از روی مبل پاشد و به سمت اتاقش رفت...
******
جنسیت جنینش مشخص شده بود... دختر بود... ولی هنوز اسمی براش انتخاب نکرده بود... دکترا گفته بودن بخاطر خوردن قرصای خواب آور ممکنه زایمان زودرس داشته باشه... و تاکید کرده بودن به محض هر مشکل کوچیکی سریعا به پزشک مراجعه کنه... و نادیده نگیره... این موضوع گاهی بهش استرس میداد... و نگران دختر کوچولوش میشد...
******
ا/ت توی تختش دراز کشید... کمی خوابیدن براش سخت شده بود... گاهی تنفسش دشوار میشد...
توی این چند ماه بارها و بارها میخواست سراِغ دوستان قدیمیش بره ولی میترسید... از این میترسید که محل زندگیش لو بره...
برای همین هیچوقت سراغ دوستاشو نگرفت...
******
از زبان کارولین:
توی مدت هفت ماه و نیمی که گذشت خیلی دنبال ا/ت بودیم... با اینکه قول داده بود از خودش به من خبر بده ولی هیچ اطلاعی ازش نداشتم... و این برام ناراحت کننده بود...
چانیول و آبا به سراغ تمام آدمهایی رفتن که به هر نوعی با ا/ت در ارتباط بودن... و ممکن بود بدونن ا/ت کجاس... حتی سراغ دوستاش توی آمریکا رفتن ولی هیچی دستگیرشون نشد... به قدری درمونده شده بودیم که به کوچکترین دستاویزی چنگ میزدیم بلکه بتونیم از ا/ت خبر بگیریم... اما هیچ چیزی دستگیرمون نشد...
اوما توی این مدت با چانیول و آبا صحبتی نکرد... تلاش کردم رابطشونو بهتر کنم... ولی نشد... چانیول خیلی ناراحت بود... کاری نمیشد کرد... این مشکلات رو فقط زمان حل میکرد...
۱۱.۴k
۱۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.