زندگی شیرین /صفحه چهارم
خانم پرستار اسمش مبینا بود و کسی اسم او را از پشت در صدا میزد و با فریاد میگفت:(مبینا ،مبینا بیا در را باز کن.)
مبینا دنبال حوله میگشت ولی آن را پیدا نکرد وبا عجله به سمت در رفت تا از چشمی در متوجه شود که چه کسی او را صدا میزند.
وقتی از طریق چشمی بیرون را نگاه کرد فهمید که کسی نیست و با خود گفت :(حتما خیالاتی شدم.)بعد سری تکان داد و به حمام رفت اما آب وان به رنگ قرمز در آمده بود و بوی بدی داشت .
بر روی سرامیک های حمام یک چاقو را دید و بلافاصله متوجه شد که کسی وارد خانه شده است .
#داستان_نویسی
#Jackysanex
#زندگی_شیرین
مبینا دنبال حوله میگشت ولی آن را پیدا نکرد وبا عجله به سمت در رفت تا از چشمی در متوجه شود که چه کسی او را صدا میزند.
وقتی از طریق چشمی بیرون را نگاه کرد فهمید که کسی نیست و با خود گفت :(حتما خیالاتی شدم.)بعد سری تکان داد و به حمام رفت اما آب وان به رنگ قرمز در آمده بود و بوی بدی داشت .
بر روی سرامیک های حمام یک چاقو را دید و بلافاصله متوجه شد که کسی وارد خانه شده است .
#داستان_نویسی
#Jackysanex
#زندگی_شیرین
۵۶۶
۱۹ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.