" مرב غریبه..ღ " پارت ۱۵
با سرعت میروندم..هر لحظه نزدیک بود تصادف کنم ولی مهم نبود..۴ ساله که ندیدمشون
دام براشون تنگ شده..
راهمو سمت مغازه گل فروشی کج کردم و یه گل رز سفید خریدم و سوار موتور شدم و دوباره با سرعت میروندم..
بعد از چند مین بلاخره رسیدم..از موتورم پیاده شدم و رفتم سمت قبرستون
هوا کمی تاریک شده بود..میخواست بارونم بباره..
به سمت قبر پدر و مادرم و هایونگ حرکت کردم..
دام بشدت براشون تنگ شده خیلی وقته نیستن !
ات : مامان بابا و هایونگاا دلم براتون تنگ شده.. ولی بازم نگران من نباشید.. تهیونگ جونگ کوک یونجون و خیلیا هوامو دارن ؛ به زودی میام پیشتون منتظرم باشید :)))
گلا رو روی سه تا قبراشون گذاشتم و اشکامو پاک کردم..
بارون داشت میبارید منم خیس بودم سریع سوار موتور شدم و سمت یه پل
حرکت کردم..به ندرت کسی اونجا میرفت..بخاطر همین همیشه خلوت بود
و پاتوق منم بود..البته ۴ ساله نرفتم..
رسیدم و موتور رو خاموش کردم و پیاده شدم به سمت میزی که اونجا بود رفتم..
هیچوقت اینجا رو به کسی نگفتم !
به منظره روبه روم نگا میکردم و ساکت و بی روح بهش خیره بودم..سکوتی که پر از فریاد بود..
خسته بودم..
هیچوقت دوست نداشتم با کسی درباره احساسی که دارم یا..اتفاقایی که برام افتاده چیزی بگم..
کوک : دیدیشون؟
میدونستم..میدونستم میاد..حس میکردم یکی تعقیبم میکرد پس تو بودی..
ات : اره..میدونستم میای
کوک : من دوباره ولت نمیکنم ات دوباره انجامش نمیدم..
کوک : ناراحتی؟
ات : نه..خوبم
کوک : نیازی به دروغ گفتن نداری..من میدونم ناراحتی .. از دور نگاه کردن به گریه کردنت زیر بارون کنار قبر پدر و مادر و خواهرت خیلی دردناک بود..ولی بازم نمیخواستم خلوتتو بهم بزنم بلاخره تو ۴ ساله ندیدیشون !
ات : هوم و..ولی..ت..تو حرفامو شنیدی؟
کوک : ات..لطفا..دیگه بهش فکر نکن بس کن دیگه تو سه بار تمام خودکشی ناموفق داشتی بیه لطفاا تمومش کن دیگه بخاطر من تمومش کن
ات : بیا برگردیم خونه..
بعد از سی مین برگشتیم عمارت..هردو خیس شده بودیم..
رفتم اتاقم و یه دوش گرفتم و لباسامو عوض کردم..رو تخت دراز کشیدم و به خواب رفتم...
ادامه دارد...
.
دام براشون تنگ شده..
راهمو سمت مغازه گل فروشی کج کردم و یه گل رز سفید خریدم و سوار موتور شدم و دوباره با سرعت میروندم..
بعد از چند مین بلاخره رسیدم..از موتورم پیاده شدم و رفتم سمت قبرستون
هوا کمی تاریک شده بود..میخواست بارونم بباره..
به سمت قبر پدر و مادرم و هایونگ حرکت کردم..
دام بشدت براشون تنگ شده خیلی وقته نیستن !
ات : مامان بابا و هایونگاا دلم براتون تنگ شده.. ولی بازم نگران من نباشید.. تهیونگ جونگ کوک یونجون و خیلیا هوامو دارن ؛ به زودی میام پیشتون منتظرم باشید :)))
گلا رو روی سه تا قبراشون گذاشتم و اشکامو پاک کردم..
بارون داشت میبارید منم خیس بودم سریع سوار موتور شدم و سمت یه پل
حرکت کردم..به ندرت کسی اونجا میرفت..بخاطر همین همیشه خلوت بود
و پاتوق منم بود..البته ۴ ساله نرفتم..
رسیدم و موتور رو خاموش کردم و پیاده شدم به سمت میزی که اونجا بود رفتم..
هیچوقت اینجا رو به کسی نگفتم !
به منظره روبه روم نگا میکردم و ساکت و بی روح بهش خیره بودم..سکوتی که پر از فریاد بود..
خسته بودم..
هیچوقت دوست نداشتم با کسی درباره احساسی که دارم یا..اتفاقایی که برام افتاده چیزی بگم..
کوک : دیدیشون؟
میدونستم..میدونستم میاد..حس میکردم یکی تعقیبم میکرد پس تو بودی..
ات : اره..میدونستم میای
کوک : من دوباره ولت نمیکنم ات دوباره انجامش نمیدم..
کوک : ناراحتی؟
ات : نه..خوبم
کوک : نیازی به دروغ گفتن نداری..من میدونم ناراحتی .. از دور نگاه کردن به گریه کردنت زیر بارون کنار قبر پدر و مادر و خواهرت خیلی دردناک بود..ولی بازم نمیخواستم خلوتتو بهم بزنم بلاخره تو ۴ ساله ندیدیشون !
ات : هوم و..ولی..ت..تو حرفامو شنیدی؟
کوک : ات..لطفا..دیگه بهش فکر نکن بس کن دیگه تو سه بار تمام خودکشی ناموفق داشتی بیه لطفاا تمومش کن دیگه بخاطر من تمومش کن
ات : بیا برگردیم خونه..
بعد از سی مین برگشتیم عمارت..هردو خیس شده بودیم..
رفتم اتاقم و یه دوش گرفتم و لباسامو عوض کردم..رو تخت دراز کشیدم و به خواب رفتم...
ادامه دارد...
.
۷.۲k
۰۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.