پارت ۸
از زبان شوگا €
که تهیونگ با سه تا لیوان قهوه از راه رسید و گفت( فک نکنم شوگا هیونگ حوصله مارو داشته باشه)
گفتم ( خفه شو تهیونگ. فقط دلم نمیخاست از سفید برفی به سیاه نفتی تبدیل بشه. در ضمن، فکرای بد نکنین در اتاقش قفل بود گذاشتمش روی تخت خودم... همین!)
تهیونگ گفت (اوکی شوخی کردم)
بعد هر سه تا مون سرگرم خوردن قهوه شدیم.
از زبان کنیا₩
از خواب بیدار شدم و دیدم توی یه اتاقم. یادم اومد که وقتی رفتم توی حیاط خابم برده. به دور و برم نگاه کردم و فهمیدم اتاق شوگاست؛ ولی من اینجا چیکار میکردم.......از تصورات اومدم بیرون و رفتم طبقه پایین.خیلی گشنم بود برای همین یه راست رفتم آشپزخونه. یهو نگاهم به کاناپه افتاد..... شوگا و هوسوک و تهیونگ روی مبل خوابیده بودن. رفتم و یه لیوان شیر کاکائو برداشتم که تهیونگ بیدار شد و اومد پیشم و گفت ( کی بیدار شدی؟)
گفتم ( ۱۰ دقیقه ایی میشه... بیدارت کردم؟)
گفت ( نه بابا خودم بیدار شدم. میشه به منم شیر کاکائو بدی؟)
گفتم (اوکی)و یه شیر کاکائو دادم دستش. تشکّر کرد و رفت با جیمین گیم بازی کنه. منم رفتم ورزشگاه تا یکم روی تردمیل بدوئَم. رفتم داخل و دیدم سر و صدایی میاد . کوکی رو دیدم که داره دمبل میزنه. یه بطری آب دیدم که فکرای شیطانی به سرم زد. بطری رو برداشتم و خیلی آروم و خبیثانه رفتم پشت سرش و آب رو خالی کردم روی سرش. تا به خودش اومد شده بود خرگوش آب کشیده و منم از خنده ریسه می رفتم . برگشت بهم گفت( که روی من آی میریزی؟)
افتاد دنبالم و من بدو و اون بدو..... ۵ دقیقه دویدم و بالاخره منو گرفت و اینقدر قلقلکم داد که به غلط کردن افتادم. فقط میگفت( بگو غلط کردم ) و هر هر کر کر با من میخندید. دیگه روده بر شده بود و گفتم ( باشهههه من تسلیمم. اصلاً برات شیر موز میخرم!)
همینو گفتم و دیگه قلقلکم نداد. بعد لبخندی زد و گفت( دو تا برام بخر وگرنه بازم قلقلکت میدم!!!!)
گفتم ( باشههههههههه)
که دیدم شوگا با قیافه ی😡 اینجوری اومد داخل... گفت ( ببینم شما دوتا مرضی چیزی دارین؟ همه ی ساختمون رو گذاشتین روی سرتون... مخصوصاً تو کنیا. تا هر دوتون رو به گِل تبدیل نکردم گم شید تو پذیرایی)
ما هم که به یه ورمون نبود همون طوری با خنده رفتیم. پشت سرمون هم شوگا اومد. همه توی پذیرایی جمع بودن. هوسوک سرش توی گوشی بود... جیمین و تهیونگ گیم بازی میکردن... نامجون کتاب میخوند و جین هم غذا میخورد. من و کوک هم نشستیم و پازل درست کردیم... شوگا هم عین جسد ولو بود کف زمین و سقفو دید میزد...که جیمین گفت ( بیاین شجاعت حقیقت بازی کنیم)
همه گفتم ( آررره)
من گفتم ( اول منننننن!)
شوگا گفت ( داد نزن کَر شدم) بعد هم رفت توی اتاقش خوابید.
بهش توجّه نکردم چون کلاً مودش همین بود. جیمین گفت ( شجاعت یا حقیقت؟)
گفتم (شجاعت)
گفت (برو اتاق شوگا
که تهیونگ با سه تا لیوان قهوه از راه رسید و گفت( فک نکنم شوگا هیونگ حوصله مارو داشته باشه)
گفتم ( خفه شو تهیونگ. فقط دلم نمیخاست از سفید برفی به سیاه نفتی تبدیل بشه. در ضمن، فکرای بد نکنین در اتاقش قفل بود گذاشتمش روی تخت خودم... همین!)
تهیونگ گفت (اوکی شوخی کردم)
بعد هر سه تا مون سرگرم خوردن قهوه شدیم.
از زبان کنیا₩
از خواب بیدار شدم و دیدم توی یه اتاقم. یادم اومد که وقتی رفتم توی حیاط خابم برده. به دور و برم نگاه کردم و فهمیدم اتاق شوگاست؛ ولی من اینجا چیکار میکردم.......از تصورات اومدم بیرون و رفتم طبقه پایین.خیلی گشنم بود برای همین یه راست رفتم آشپزخونه. یهو نگاهم به کاناپه افتاد..... شوگا و هوسوک و تهیونگ روی مبل خوابیده بودن. رفتم و یه لیوان شیر کاکائو برداشتم که تهیونگ بیدار شد و اومد پیشم و گفت ( کی بیدار شدی؟)
گفتم ( ۱۰ دقیقه ایی میشه... بیدارت کردم؟)
گفت ( نه بابا خودم بیدار شدم. میشه به منم شیر کاکائو بدی؟)
گفتم (اوکی)و یه شیر کاکائو دادم دستش. تشکّر کرد و رفت با جیمین گیم بازی کنه. منم رفتم ورزشگاه تا یکم روی تردمیل بدوئَم. رفتم داخل و دیدم سر و صدایی میاد . کوکی رو دیدم که داره دمبل میزنه. یه بطری آب دیدم که فکرای شیطانی به سرم زد. بطری رو برداشتم و خیلی آروم و خبیثانه رفتم پشت سرش و آب رو خالی کردم روی سرش. تا به خودش اومد شده بود خرگوش آب کشیده و منم از خنده ریسه می رفتم . برگشت بهم گفت( که روی من آی میریزی؟)
افتاد دنبالم و من بدو و اون بدو..... ۵ دقیقه دویدم و بالاخره منو گرفت و اینقدر قلقلکم داد که به غلط کردن افتادم. فقط میگفت( بگو غلط کردم ) و هر هر کر کر با من میخندید. دیگه روده بر شده بود و گفتم ( باشهههه من تسلیمم. اصلاً برات شیر موز میخرم!)
همینو گفتم و دیگه قلقلکم نداد. بعد لبخندی زد و گفت( دو تا برام بخر وگرنه بازم قلقلکت میدم!!!!)
گفتم ( باشههههههههه)
که دیدم شوگا با قیافه ی😡 اینجوری اومد داخل... گفت ( ببینم شما دوتا مرضی چیزی دارین؟ همه ی ساختمون رو گذاشتین روی سرتون... مخصوصاً تو کنیا. تا هر دوتون رو به گِل تبدیل نکردم گم شید تو پذیرایی)
ما هم که به یه ورمون نبود همون طوری با خنده رفتیم. پشت سرمون هم شوگا اومد. همه توی پذیرایی جمع بودن. هوسوک سرش توی گوشی بود... جیمین و تهیونگ گیم بازی میکردن... نامجون کتاب میخوند و جین هم غذا میخورد. من و کوک هم نشستیم و پازل درست کردیم... شوگا هم عین جسد ولو بود کف زمین و سقفو دید میزد...که جیمین گفت ( بیاین شجاعت حقیقت بازی کنیم)
همه گفتم ( آررره)
من گفتم ( اول منننننن!)
شوگا گفت ( داد نزن کَر شدم) بعد هم رفت توی اتاقش خوابید.
بهش توجّه نکردم چون کلاً مودش همین بود. جیمین گفت ( شجاعت یا حقیقت؟)
گفتم (شجاعت)
گفت (برو اتاق شوگا
۳۴.۳k
۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.