رمان کوکی پارت۳
که یهوننه جین گفت عروس گلم کوک که تو رو ول نمیکنه تو ولش کن😂 گفتم ای بابا کی گفته منو نجات داده عاشقمه؟؟ از ام گفت من میگم😐 کوک گفت بسه دیگه بعد از یکم مکث گفت بریم برف بازی همه موافقت کردن فقط تو مونده بودی گفتی باشه... ولی پدر مادرم نگران می شن😥
کوک گفت نامجون حلش کن دیدم نامجون گوشی من تو دستشه گفت حل شد گفتم چی گفت گوشیت رمز نداشت رفتم پیام دادم مامان بابا که دیگه نمیری خونه و خونه دوستت میخوابی 😁با صدای بلند گفتی داداشیییییی گفت چیه بد مشکلتو حل کردم گفتم نه خوبه ولی تا حالا بهت نگفتن گوشی شخصی گفت برو از اون کوک بپرس تا اومدم حرف بزنم
هوپی گفت:بسه دیگه بریم برف بازی مونو بکنیم من کاپشنم پوشیدم شال کلامم سرم کردم ولی دستکش نداشتم که کوک گفت بیا اینم دست کش بعد رفتیم تو حیاطیه تپه برفی ساختیم کوک گفت بچه ها من خودم رو فدای شما میکنم و تستش میکنم بینم درست شده رفت بالا من چشم هامو از ترس بستم از زبان راوی از اون طرف کوک یه چشمک به اعضا میزنه اعضا هم میفهمن منظورشو از زبان شما (ا/ت)چشمانم باز کردم دیدم کوک افتاده وچشماشو بسته با عجله و ترس رفتم سمتش و تقلا میکردم بیدار شه خواستم پاشم به نامجون بگم ببرش تو که یهویه دستی دور کمرم حس کردم دست کوک بود گفتم توی عوضیچرا اینجوری کردی پس دست به یکی کردین منو بترسونین گفت اره مگه چیه گفتم حالا نمیزاری پا شم گفت اول گونه منو ببوس تا بزارم پاشی گفتم عمرن گفت باشه خودت خواستی و دستشو صفت تر پیچوند دور کمرم( میشه گفت این تیکه رو از روی سریال ترکی عشق حرف حالیش نیست برداشتم😪😋) گفتم داداش کمک گفت به من چه گفتم خیر سرم داداش دارم یکم غیرت به خرج بده چطور گفت چطور میتونم زوج به این زیبایی رو از هم جدا کنم😂
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره
کوک گفت نامجون حلش کن دیدم نامجون گوشی من تو دستشه گفت حل شد گفتم چی گفت گوشیت رمز نداشت رفتم پیام دادم مامان بابا که دیگه نمیری خونه و خونه دوستت میخوابی 😁با صدای بلند گفتی داداشیییییی گفت چیه بد مشکلتو حل کردم گفتم نه خوبه ولی تا حالا بهت نگفتن گوشی شخصی گفت برو از اون کوک بپرس تا اومدم حرف بزنم
هوپی گفت:بسه دیگه بریم برف بازی مونو بکنیم من کاپشنم پوشیدم شال کلامم سرم کردم ولی دستکش نداشتم که کوک گفت بیا اینم دست کش بعد رفتیم تو حیاطیه تپه برفی ساختیم کوک گفت بچه ها من خودم رو فدای شما میکنم و تستش میکنم بینم درست شده رفت بالا من چشم هامو از ترس بستم از زبان راوی از اون طرف کوک یه چشمک به اعضا میزنه اعضا هم میفهمن منظورشو از زبان شما (ا/ت)چشمانم باز کردم دیدم کوک افتاده وچشماشو بسته با عجله و ترس رفتم سمتش و تقلا میکردم بیدار شه خواستم پاشم به نامجون بگم ببرش تو که یهویه دستی دور کمرم حس کردم دست کوک بود گفتم توی عوضیچرا اینجوری کردی پس دست به یکی کردین منو بترسونین گفت اره مگه چیه گفتم حالا نمیزاری پا شم گفت اول گونه منو ببوس تا بزارم پاشی گفتم عمرن گفت باشه خودت خواستی و دستشو صفت تر پیچوند دور کمرم( میشه گفت این تیکه رو از روی سریال ترکی عشق حرف حالیش نیست برداشتم😪😋) گفتم داداش کمک گفت به من چه گفتم خیر سرم داداش دارم یکم غیرت به خرج بده چطور گفت چطور میتونم زوج به این زیبایی رو از هم جدا کنم😂
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره
۲۰.۶k
۰۴ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.