ازدواج اجباری مافیا
هولش دادم و گفتم: آقای پارک شما دیگه برای من مردین!!!
بعد از اونجا رفتم و به همه گفتم مهمونی تمومه همه رفتن و من خودم تنها مونده بودم تصمیم گرفتم پیاده برمرفتم تو اتاقی که درش مشکی بود و تنها اتاق بود لباس مهمونی رو عوض کردم و لباس اسپرت پوشیدم و حس کردم کسی داره منو نگاه میکنه اما محل ندادم و حرکت کردم
از زبان جیمین
تصمیم گرفتم برم یه جا قایم شم تا بره خونه شون رفتم تو اتاقش قایم شدم که در مشکی داشت و فقد اونجا یه اتاق بود که دیدن اومد تو اتاق ترسیدم لو برم اما دیدم داره لباس عوض میکنه نتونستم چشم ازش بردارم (هوی منحرف لباس زیر تنشه)کم کم داشتم ت**حر**یک میشدم اما من نباید کم بیارم دیدم داره پیاده میره با خودم گفتم وقت خوبیه
از زبان هانا
فهمیدم جیمین اتاق قایم شده و داشت بدن منو نگاه میکرد پس رفتم جایی که اون نبیه وسایل رزمی رو برداشتم و یه تفنگ و پیاده رفتم داشتم فکر میکردم که چه طور میخواد منو بدزده که دیدم ماشینی داره میا سمتم با خودم گفتم حتما خودشه میخواد منو بیهوش کنه که دیدم منو کشوند تو ماشین و داشت منو بی هوش میکرد اما من نفسمو نگه داشتم و ادای بیهوشی رو در اوردم
از زبان جیمین
آوردم اونو تو ماشین و بیهوشی کردم خیلی خوشگل بود تو خواب میخواستم ببو**سم**ش که دیدم با چند حرکت نگهبان های بقلش رو بی هوش کرد و با نیشخند بهم گفت: فکر کردی من اینطوری مال تو میشم؟هخ کور خوندی دیدم منو با یه حرکت زد و دیگه سیاهی متعلق
از زبان هانا راننده هم بی هوش کردم و خونه جیمین رو پیدا کردم و گذاشتمش خونشون نمیدونم ولی حس میکردم دارن بهش حس پیدا میکنم اما تا بیدار نشده و من لو نرفتم از اونجا رفتم خونه که با روی اصبی پدربزرگم
روبهرو شدم که با عربده گفت: کجا بودی فکر نکردی من اینقدر نگرانت بودم؟ هااا که اومدم بقلش کردم و گفتم: بابا بزرگ میخواستن از حیمین انتقام بگیرم برای همون و میخوام که هفته بعد به اونا حمله کنیم خانوادشون رو نکشیم اونا رو نگه داریم و به جیمیت بگیم اونا مردن تا اعذاب بکشه
پدربزرگ گفت:باشه عزیزم هرچی تو بگی
فلش بک هفته بعد
از زبان هانا
امشب با حمله کنیم و من حسابی آماده بودم
بعد از اونجا رفتم و به همه گفتم مهمونی تمومه همه رفتن و من خودم تنها مونده بودم تصمیم گرفتم پیاده برمرفتم تو اتاقی که درش مشکی بود و تنها اتاق بود لباس مهمونی رو عوض کردم و لباس اسپرت پوشیدم و حس کردم کسی داره منو نگاه میکنه اما محل ندادم و حرکت کردم
از زبان جیمین
تصمیم گرفتم برم یه جا قایم شم تا بره خونه شون رفتم تو اتاقش قایم شدم که در مشکی داشت و فقد اونجا یه اتاق بود که دیدن اومد تو اتاق ترسیدم لو برم اما دیدم داره لباس عوض میکنه نتونستم چشم ازش بردارم (هوی منحرف لباس زیر تنشه)کم کم داشتم ت**حر**یک میشدم اما من نباید کم بیارم دیدم داره پیاده میره با خودم گفتم وقت خوبیه
از زبان هانا
فهمیدم جیمین اتاق قایم شده و داشت بدن منو نگاه میکرد پس رفتم جایی که اون نبیه وسایل رزمی رو برداشتم و یه تفنگ و پیاده رفتم داشتم فکر میکردم که چه طور میخواد منو بدزده که دیدم ماشینی داره میا سمتم با خودم گفتم حتما خودشه میخواد منو بیهوش کنه که دیدم منو کشوند تو ماشین و داشت منو بی هوش میکرد اما من نفسمو نگه داشتم و ادای بیهوشی رو در اوردم
از زبان جیمین
آوردم اونو تو ماشین و بیهوشی کردم خیلی خوشگل بود تو خواب میخواستم ببو**سم**ش که دیدم با چند حرکت نگهبان های بقلش رو بی هوش کرد و با نیشخند بهم گفت: فکر کردی من اینطوری مال تو میشم؟هخ کور خوندی دیدم منو با یه حرکت زد و دیگه سیاهی متعلق
از زبان هانا راننده هم بی هوش کردم و خونه جیمین رو پیدا کردم و گذاشتمش خونشون نمیدونم ولی حس میکردم دارن بهش حس پیدا میکنم اما تا بیدار نشده و من لو نرفتم از اونجا رفتم خونه که با روی اصبی پدربزرگم
روبهرو شدم که با عربده گفت: کجا بودی فکر نکردی من اینقدر نگرانت بودم؟ هااا که اومدم بقلش کردم و گفتم: بابا بزرگ میخواستن از حیمین انتقام بگیرم برای همون و میخوام که هفته بعد به اونا حمله کنیم خانوادشون رو نکشیم اونا رو نگه داریم و به جیمیت بگیم اونا مردن تا اعذاب بکشه
پدربزرگ گفت:باشه عزیزم هرچی تو بگی
فلش بک هفته بعد
از زبان هانا
امشب با حمله کنیم و من حسابی آماده بودم
۸.۲k
۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.