A.vasipour:
A.vasipour:
#پارت۹
صبح راس ساعت پنج راه افتادیم. تا ظهر وارد بندر عباس شدیم .هوا شدیدا گرم بود .حتی نفس کشیدن هم توی
اون هوا سخت بود .
ماشین ها جلوی یک عمارت ایستادند .همه پیاده شدیم و وارد عمارت شدیم. هنوز فرصت
نکرده بودم با هیچ کدوم از دختر ها حرف بزنم. هرچند که اصلا اهل دوست شدن و این حرفها نبودم. با سارا هم
به سختی دوست شدم. همه توی سالن نشستیم.
سلماز جلوی ما ایستاد و گفت :میدونم خسته اید ولی سختی
کار از اینجا به بعده. میخوایم از مرز رد بشیم. باید مراقب باشید گیر افتادن هر کدومتون برابره با نابودی همه.
پس حواستون به حرف هایی که میزنم باشه.
یک:سر و صدای بیجا ممنوع.
دو :اگه کسی گیر افتاد هیچ کدوم از
ماها رو نمی شناسه.
سه:باید یک قسمت از راه رو چکمه های پلاستیکی بپوشید پس این چکمه ها دم دستتون
باشه.
به چکمه هایی که اشاره کرد نگاه کردیم .همه نفری یک جفت چکمه برداشتیم و توی کوله هامون
گذاشتیم.
سولماز توی چشم های تک تکمون نگاه کرد و گفت :اگه هر کدومتون مشکلی ایجاد بکنه،بیچاره اش میکنم.
حق داشت انقدر تذکر بده. گیر افتادن هر کدوممون باعث نابودی کل گروهشون میشه.
سلماز دوباره گفت :راه بیفتین که راه سختی داریم تا فردا باید برسیم اونور.
پشت سر سلماز راه افتادیم و از در پشتی عمارت رفتیم بیرون. همون جور که سلماز گفت راه خیلی سخت بود.
یک قسمت راه کاملا گل بود. چکمه هارو پوشیدیم و از اون قسمت عبور کردیم .از جلوی دید بانی به سختی و
تک تک عبور کردیم .وقتی نزدیک دریا رسیدیم همگی نفس عمیقی کشیدیم.
سلماز به سمتمون برگشت و
گفت :تا اینجا که خوب بود. حالا باید سوار کشتی بشیم.ـمراقب رفتارتون باشید.
به سمت کشتی رفتیم .هرمیس رفت سمت یکی از افراد کشتی و چیزی بهش گفت اونم بهمون اشاره
کرد که وارد کشتی بشیم.
از قسمت کف کشتی یک تیکه رو باز کرد و گفت :برید این تو و تا زمانی که
کشتی حرکت نکرده حتی نفس هم نکشید.
دختر ها یکی یکی وارد اتاقک کف کشتی شدند. من آخرین نفری بودم که وارد شدم. رفتم یک گوشه کنار
سارا نشستم .سلماز هم وارد شد و بعد در بسته شد .اتاق توی تاریکی مطلق فرو رفت .تمام مدت دست
سارا رو فشار میدادم. توی اون تاریکی چشم چشم رو نمی دید. بعد از چند دقیقه کشتی حرکت
کرد.
#پارت۹
صبح راس ساعت پنج راه افتادیم. تا ظهر وارد بندر عباس شدیم .هوا شدیدا گرم بود .حتی نفس کشیدن هم توی
اون هوا سخت بود .
ماشین ها جلوی یک عمارت ایستادند .همه پیاده شدیم و وارد عمارت شدیم. هنوز فرصت
نکرده بودم با هیچ کدوم از دختر ها حرف بزنم. هرچند که اصلا اهل دوست شدن و این حرفها نبودم. با سارا هم
به سختی دوست شدم. همه توی سالن نشستیم.
سلماز جلوی ما ایستاد و گفت :میدونم خسته اید ولی سختی
کار از اینجا به بعده. میخوایم از مرز رد بشیم. باید مراقب باشید گیر افتادن هر کدومتون برابره با نابودی همه.
پس حواستون به حرف هایی که میزنم باشه.
یک:سر و صدای بیجا ممنوع.
دو :اگه کسی گیر افتاد هیچ کدوم از
ماها رو نمی شناسه.
سه:باید یک قسمت از راه رو چکمه های پلاستیکی بپوشید پس این چکمه ها دم دستتون
باشه.
به چکمه هایی که اشاره کرد نگاه کردیم .همه نفری یک جفت چکمه برداشتیم و توی کوله هامون
گذاشتیم.
سولماز توی چشم های تک تکمون نگاه کرد و گفت :اگه هر کدومتون مشکلی ایجاد بکنه،بیچاره اش میکنم.
حق داشت انقدر تذکر بده. گیر افتادن هر کدوممون باعث نابودی کل گروهشون میشه.
سلماز دوباره گفت :راه بیفتین که راه سختی داریم تا فردا باید برسیم اونور.
پشت سر سلماز راه افتادیم و از در پشتی عمارت رفتیم بیرون. همون جور که سلماز گفت راه خیلی سخت بود.
یک قسمت راه کاملا گل بود. چکمه هارو پوشیدیم و از اون قسمت عبور کردیم .از جلوی دید بانی به سختی و
تک تک عبور کردیم .وقتی نزدیک دریا رسیدیم همگی نفس عمیقی کشیدیم.
سلماز به سمتمون برگشت و
گفت :تا اینجا که خوب بود. حالا باید سوار کشتی بشیم.ـمراقب رفتارتون باشید.
به سمت کشتی رفتیم .هرمیس رفت سمت یکی از افراد کشتی و چیزی بهش گفت اونم بهمون اشاره
کرد که وارد کشتی بشیم.
از قسمت کف کشتی یک تیکه رو باز کرد و گفت :برید این تو و تا زمانی که
کشتی حرکت نکرده حتی نفس هم نکشید.
دختر ها یکی یکی وارد اتاقک کف کشتی شدند. من آخرین نفری بودم که وارد شدم. رفتم یک گوشه کنار
سارا نشستم .سلماز هم وارد شد و بعد در بسته شد .اتاق توی تاریکی مطلق فرو رفت .تمام مدت دست
سارا رو فشار میدادم. توی اون تاریکی چشم چشم رو نمی دید. بعد از چند دقیقه کشتی حرکت
کرد.
۱.۹k
۱۷ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.