(دیداری دوباره ...)
(دیداری دوباره ...)
p1
...
ساعت از ۲ شب هم گذشته بود ولی دخترک اصلا چشماش بسته نمیشد..همش به این فکر میکرد که منظور هیون از اون حرف چی بود ؟ یعنی چی که میخواست زندگیشو دیگه تنهایی نگذرونه ؟ یعنی چی که میخواست دخترک ملکه ی زندگیش بشه ؟ .. ساده اس ولی چرا اصن باید به دخترک این حرف و بزنه ؟
حدود دو سالی میشد که با هم دوست بودند ..رفیق هایی که انگار چندین سال میشد جهان همچین صمیمیتی تا به حال ندیده بود ..موقعی که هیون این حرف و زد یک روز بعدش به آمریکا برای برگزاری تور کنسرتاشون رفت ..ولی الان حدود ۲ ماهی میشد که دخترک از هیون بی خبر بود ..نه جواب تماساشو میداد و نه پیاماشو .البته حقم داشت بالاخره موقعی که هیون این حرف و به دخترک زد ..دخترک بدون هیچ جوابی اون مکانو ترک کرد و هیون رو با قلبی شکسته تنها گذاشت. ..به این خیال بود که حتما عشقش که حسش نسبت بهش یک طرفه بود با این رفتار درخواستشو نپذیرفته بود ...ولی دخترک فقط شوکه شده بود و نیاز به زمان و فکر کردن داشت ..هر چی باشه بالاخره قراره جوابی بده که یک عمر زندگیشو با اون فرد بگذرونه ..اما نمیتونست با خودش رو راست باشه اینکه واقعا هیون رو دوست داره یا نه ؟؟ ..
(سه ماه بعد ...)
..با صدای زنگ از خواب پرید ..
× وایییی بازم دیرم شد ..ای بابا دختر تو چرا انقدر حواست پرتی ؟( همچنان که داشت با خودش غر غر میکرد سریع و به سرعت جت از رختخواب بلند شد و به سمت سرویس رفت ....بعد از چند دقیقه وقتی که موهاشو شانه کرد به سمت میزش رفت تا یکم صورتش از حالت رنک روح دربیاد ..بعد از آرایش ملایمی که کرد لباسو پوشیدو ..کیفشو برداشت ..و عین یک برق دیده کفشاسو سریع پوشید و از خوابگاه دانشگاهش خارج شد ..دوان دوان به سمت دانشگاه میدوید .از شانسش اتوبوس هم رفته بود ..)
× اخخخ چرا انقدر من چلمنم ؟؟ یعنی نمیتونم عین ادم سریع بیدار شم؟؟ وایی خدا کنه استاد نیومده باشه ..
( بعد ۱۰ دقیقه که رسید سریع وارد دانشگاه شد و به سمت کلاسش حرکت کرد ..)
× هووففف. خداروشکر نرسید ..
اما ...
p1
...
ساعت از ۲ شب هم گذشته بود ولی دخترک اصلا چشماش بسته نمیشد..همش به این فکر میکرد که منظور هیون از اون حرف چی بود ؟ یعنی چی که میخواست زندگیشو دیگه تنهایی نگذرونه ؟ یعنی چی که میخواست دخترک ملکه ی زندگیش بشه ؟ .. ساده اس ولی چرا اصن باید به دخترک این حرف و بزنه ؟
حدود دو سالی میشد که با هم دوست بودند ..رفیق هایی که انگار چندین سال میشد جهان همچین صمیمیتی تا به حال ندیده بود ..موقعی که هیون این حرف و زد یک روز بعدش به آمریکا برای برگزاری تور کنسرتاشون رفت ..ولی الان حدود ۲ ماهی میشد که دخترک از هیون بی خبر بود ..نه جواب تماساشو میداد و نه پیاماشو .البته حقم داشت بالاخره موقعی که هیون این حرف و به دخترک زد ..دخترک بدون هیچ جوابی اون مکانو ترک کرد و هیون رو با قلبی شکسته تنها گذاشت. ..به این خیال بود که حتما عشقش که حسش نسبت بهش یک طرفه بود با این رفتار درخواستشو نپذیرفته بود ...ولی دخترک فقط شوکه شده بود و نیاز به زمان و فکر کردن داشت ..هر چی باشه بالاخره قراره جوابی بده که یک عمر زندگیشو با اون فرد بگذرونه ..اما نمیتونست با خودش رو راست باشه اینکه واقعا هیون رو دوست داره یا نه ؟؟ ..
(سه ماه بعد ...)
..با صدای زنگ از خواب پرید ..
× وایییی بازم دیرم شد ..ای بابا دختر تو چرا انقدر حواست پرتی ؟( همچنان که داشت با خودش غر غر میکرد سریع و به سرعت جت از رختخواب بلند شد و به سمت سرویس رفت ....بعد از چند دقیقه وقتی که موهاشو شانه کرد به سمت میزش رفت تا یکم صورتش از حالت رنک روح دربیاد ..بعد از آرایش ملایمی که کرد لباسو پوشیدو ..کیفشو برداشت ..و عین یک برق دیده کفشاسو سریع پوشید و از خوابگاه دانشگاهش خارج شد ..دوان دوان به سمت دانشگاه میدوید .از شانسش اتوبوس هم رفته بود ..)
× اخخخ چرا انقدر من چلمنم ؟؟ یعنی نمیتونم عین ادم سریع بیدار شم؟؟ وایی خدا کنه استاد نیومده باشه ..
( بعد ۱۰ دقیقه که رسید سریع وارد دانشگاه شد و به سمت کلاسش حرکت کرد ..)
× هووففف. خداروشکر نرسید ..
اما ...
۱.۶k
۱۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.