pawn/پارت ۱۴۵
روز بعد...
ا/ت یوجین رو به مهدکودک برد...
بخاطر یه مسئله ی کاری که مینهو به عهدش گذاشته بود باید به بوسان میرفت... به چانیول سپرده بود که ظهر دنبال یوجین برن...
خودش هم راه افتاد و به سمت بوسان رفت...
**
توی جاده بود... یه موزیک از د ویکند رو گوش میکرد...
از توی آینه چشمش به ماشینی افتاد که پشت سرش میومد...
بدون اینکه ماشینی مابینشون قرار داشته باشه دنبالش میومد...
با دیدن رانندش توی آینه عصبانی شد...
کنار گرفت... ماشین پشت سرش هم در کمال آرامش دنبال ا/ت رفت و کنار گرفت...
ا/ت با عصبانیت از ماشین پیاده شد و سمت ماشین پشت سرش رفت...
با انگشت ضربه ای به شیشه زد... راننده شیشه رو پایین داد...
-برای چی دنبال من راه افتادی؟...
تهیونگ نگاهشو از روبرو گرفت... گفت: ظاهرا مسیرمون یکیه....
ا/ت نفس عمیقی کشید...
با جدیت تمام گفت: مسخره بازی درنیار!
تهیونگ: مسخره بازی نیست
ا/ت: پس برای چی پشت سر من میای؟ راتو بگیر برو
تهیونگ: باشه... هروقت قانع شدی مفصل بشینیم و حرف بزنیم منم میرم....
ا/ت وقتی شنید تهیونگ چی میخواد با عصبانیت گفت: محاله!... هرکار دلت میخواد بکن....
به سمت ماشینش برگشت و سوار شد... حرکت کرد....
تهیونگ دوباره ماشینو روشن کرد و دنبالش رفت...
ا/ت از توی آینه گهگاه نگاهش میکرد... حرص میخورد... تنها کاری که میتونست بکنه تا حرصش کم بشه این بود که پدال گاز رو فشار میداد... ولی همزمان باهاش تهیونگ هم سرعت میگرفت...
**************************
ا/ت به بوسان رسید... جلوی یه هتل نگه داشت... فردی که قرار بود ببینه توی این هتل اقامت داشت...
تهیونگ هم پای ا/ت ماشینشو پارک کرد و سریعا دنبالش رفت...
شونه به شونه ی ا/ت راه میرفت... به خاطر محیط عمومی ای که توش بودن ا/ت نمیتونست چیزی بگه...
زیر لب با عصبانیت به تهیونگ گفت: امروز بدجور داری روی اعصابم راه میری
تهیونگ: قصدم این نیست
ا/ت: پس چیه؟ چرا اومدی داخل؟
تهیونگ: عزیزم پنج ساله کره نبودی همه ی تجار توی این کشور منو میشناسن... میتونم زود کارتو راه بندازم
ا/ت: لازم نکرده... تو که هیچ! من به رییس جمهورم نیاز ندارم....
تهیونگ توجهی به حرفای ا/ت نمیکرد و باهاش همراه شده بود...
کت شلوار مشکی پوشیده بود... قیافه ی جدی و کاریزماتیکش جلب توجه میکرد...
سمت آسانسور رفتن...
ا/ت ترجیح میداد تا حد امکان نادیدش بگیره و اصلا باهاش صحبت نکنه... از ته دلش وجود تهیونگ رو کنار خودش سرزنش میکرد... اصلا راضی به این کار تهیونگ نبود...
وقتی سوار آسانسور شدن ا/ت حتی به تهیونگ نگاه هم نمیکرد...
تهیونگ خوب میدونست که ا/ت به هیچ عنوان بهش اهمیت نمیده... ولی تصمیم گرفته بود دیگه هیچوقت رهاش نکنه... انقد نزدیکش باشه که دوباره قلب مهربونشو نرم کنه....
********
با هم به طبقه ی پنجم که رستوران هتل بود رفتن...
سر میزی که کنار پنجره بود مردی به تنهایی نشسته بود... ا/ت قدماشو سریعتر کرد و از تهیونگ جلو افتاد... مرد با دیدن ا/ت از روی صندلیش پاشد و لبخند زد...
ا/ت دستشو سمت مرد برد... با هم دست دادن....
-خیلی از دیدنتون خوشبختم آقای جونگ
-منم همینطور خانم چویی...
مرد با دیدن تهیونگ که قدمی عقب تر ایستاده بود رو به ا/ت گفت: ببخشید... دارم درست میبینم؟ ایشون آقای کیم هستن؟....
ا/ت سرشو برگردوند و نگاهی به تهیونگ انداخت.... برگشت و به اکراه گفت: بله... خودشونن....
مرد دستشو سمت تهیونگ برد و سرشو خم کرد....
-خیلی از دیدنتون خوشبختم... آرزوی هر شرکت و تاجری اینه که با شما کار کنه جناب کیم
تهیونگ : مچکرم...
ا/ت ازش دعوت کرد که بشینه... اعتنایی به تهیونگ نمیکرد... تهیونگ کنار ا/ت نشست...
آقای جونگ پرسید: عذر میخوام... آیا جناب کیم هم شریک شما هستن؟
ا/ت: خیر... ایشون اتفاقی با من همراه شدن
جونگ: بله... عذر میخوام... بحث رو شروع کنیم....
ا/ت و آقای جونگ صحبت میکردن.... ولی تهیونگ سکوت کرده بود... دلش نمیخواست صحبت کنه و باعث ناراحتی ا/ت بشه...
ولی به خودش قول داده بود که نذاره ا/ت از اینجا دست خالی بیرون بره و حتما بتونه قرارداد رو ببنده...
ا/ت یوجین رو به مهدکودک برد...
بخاطر یه مسئله ی کاری که مینهو به عهدش گذاشته بود باید به بوسان میرفت... به چانیول سپرده بود که ظهر دنبال یوجین برن...
خودش هم راه افتاد و به سمت بوسان رفت...
**
توی جاده بود... یه موزیک از د ویکند رو گوش میکرد...
از توی آینه چشمش به ماشینی افتاد که پشت سرش میومد...
بدون اینکه ماشینی مابینشون قرار داشته باشه دنبالش میومد...
با دیدن رانندش توی آینه عصبانی شد...
کنار گرفت... ماشین پشت سرش هم در کمال آرامش دنبال ا/ت رفت و کنار گرفت...
ا/ت با عصبانیت از ماشین پیاده شد و سمت ماشین پشت سرش رفت...
با انگشت ضربه ای به شیشه زد... راننده شیشه رو پایین داد...
-برای چی دنبال من راه افتادی؟...
تهیونگ نگاهشو از روبرو گرفت... گفت: ظاهرا مسیرمون یکیه....
ا/ت نفس عمیقی کشید...
با جدیت تمام گفت: مسخره بازی درنیار!
تهیونگ: مسخره بازی نیست
ا/ت: پس برای چی پشت سر من میای؟ راتو بگیر برو
تهیونگ: باشه... هروقت قانع شدی مفصل بشینیم و حرف بزنیم منم میرم....
ا/ت وقتی شنید تهیونگ چی میخواد با عصبانیت گفت: محاله!... هرکار دلت میخواد بکن....
به سمت ماشینش برگشت و سوار شد... حرکت کرد....
تهیونگ دوباره ماشینو روشن کرد و دنبالش رفت...
ا/ت از توی آینه گهگاه نگاهش میکرد... حرص میخورد... تنها کاری که میتونست بکنه تا حرصش کم بشه این بود که پدال گاز رو فشار میداد... ولی همزمان باهاش تهیونگ هم سرعت میگرفت...
**************************
ا/ت به بوسان رسید... جلوی یه هتل نگه داشت... فردی که قرار بود ببینه توی این هتل اقامت داشت...
تهیونگ هم پای ا/ت ماشینشو پارک کرد و سریعا دنبالش رفت...
شونه به شونه ی ا/ت راه میرفت... به خاطر محیط عمومی ای که توش بودن ا/ت نمیتونست چیزی بگه...
زیر لب با عصبانیت به تهیونگ گفت: امروز بدجور داری روی اعصابم راه میری
تهیونگ: قصدم این نیست
ا/ت: پس چیه؟ چرا اومدی داخل؟
تهیونگ: عزیزم پنج ساله کره نبودی همه ی تجار توی این کشور منو میشناسن... میتونم زود کارتو راه بندازم
ا/ت: لازم نکرده... تو که هیچ! من به رییس جمهورم نیاز ندارم....
تهیونگ توجهی به حرفای ا/ت نمیکرد و باهاش همراه شده بود...
کت شلوار مشکی پوشیده بود... قیافه ی جدی و کاریزماتیکش جلب توجه میکرد...
سمت آسانسور رفتن...
ا/ت ترجیح میداد تا حد امکان نادیدش بگیره و اصلا باهاش صحبت نکنه... از ته دلش وجود تهیونگ رو کنار خودش سرزنش میکرد... اصلا راضی به این کار تهیونگ نبود...
وقتی سوار آسانسور شدن ا/ت حتی به تهیونگ نگاه هم نمیکرد...
تهیونگ خوب میدونست که ا/ت به هیچ عنوان بهش اهمیت نمیده... ولی تصمیم گرفته بود دیگه هیچوقت رهاش نکنه... انقد نزدیکش باشه که دوباره قلب مهربونشو نرم کنه....
********
با هم به طبقه ی پنجم که رستوران هتل بود رفتن...
سر میزی که کنار پنجره بود مردی به تنهایی نشسته بود... ا/ت قدماشو سریعتر کرد و از تهیونگ جلو افتاد... مرد با دیدن ا/ت از روی صندلیش پاشد و لبخند زد...
ا/ت دستشو سمت مرد برد... با هم دست دادن....
-خیلی از دیدنتون خوشبختم آقای جونگ
-منم همینطور خانم چویی...
مرد با دیدن تهیونگ که قدمی عقب تر ایستاده بود رو به ا/ت گفت: ببخشید... دارم درست میبینم؟ ایشون آقای کیم هستن؟....
ا/ت سرشو برگردوند و نگاهی به تهیونگ انداخت.... برگشت و به اکراه گفت: بله... خودشونن....
مرد دستشو سمت تهیونگ برد و سرشو خم کرد....
-خیلی از دیدنتون خوشبختم... آرزوی هر شرکت و تاجری اینه که با شما کار کنه جناب کیم
تهیونگ : مچکرم...
ا/ت ازش دعوت کرد که بشینه... اعتنایی به تهیونگ نمیکرد... تهیونگ کنار ا/ت نشست...
آقای جونگ پرسید: عذر میخوام... آیا جناب کیم هم شریک شما هستن؟
ا/ت: خیر... ایشون اتفاقی با من همراه شدن
جونگ: بله... عذر میخوام... بحث رو شروع کنیم....
ا/ت و آقای جونگ صحبت میکردن.... ولی تهیونگ سکوت کرده بود... دلش نمیخواست صحبت کنه و باعث ناراحتی ا/ت بشه...
ولی به خودش قول داده بود که نذاره ا/ت از اینجا دست خالی بیرون بره و حتما بتونه قرارداد رو ببنده...
۲۱.۹k
۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.