عشق درسایه سلطنت پارت 134
صبح که بیدار شدم واقعا پرانرژی بودم
از بو*سه دیشب روی دستم لذ*ت خاصی توی همه وجودم تزریق شده بود...
رفتم تو حیاط که دختر نامجون رو دیدم که داشت توپ بازی میکرد.. رفتم کنارش و گفتم
مری: خانوم کوچولو... منم بازی؟
نگام کرد و با لحن بچه گونه نازش گفت: باهام بازی میتونین؟
مری :بله.. بازی میکنم...
و توپش رو گرفتم و انداختم زمین و شوتش کردم و گفتم
مری: بدو توپ رو بگیر..
با شوق خندید و دوید...منم دویدم..
هر دو میخندیدیم و دنبال توپ میدوییدم و یا من شوتش میکردم جلوتر یا دختر نامجون خیلی خوب بود.. هم ورزشی میکردم و هم شاد و پرانرژی شده بودم..
خدمتكارا و درباریا با تعجب و شگفتی نگامون میکردن یه شوت هوایی بزرگی کردم که توپ رفت بالای درخت
هر دو با ناراحتی و نفس نفس و ایستادیم زیر درخت و به
توپ که بالای درخت بود نگاه کردیم..
دختر نامجون : ووای توپ لفت بالای دلخت
مری: فک کنم بتونم بیارمش..
و رفتم سمت درخت
دختر : اوخ..میشی.... نلو... من میلم به مامان بگم...
هرچی صداش کردم که نره گوش نداد و دوید رفت..اروم شاخه درخت رو گرفتم و بالا رفتم.. به زور خودم رو بالای شاخه کشیدم فاتحانه روی پاهام روی شاخه به نظر محکم و بزرگ درخت وایستادم و توپ رو برداشتم..
لبخندی زدم و برگشتم به پایین نگاه کردم که تازه فهمیدم
چه غلطی کردم..واای خداا.. بالا اومدنه آسون بود ولی چجوری پایین برم ارتفاعش واقعا زیاد بود. نمیتونستم بپرم
از دور چشمم خورد به تهیونگ که با دار و دسته اش داشت میومد..یه دفعه فکری به سرم زد..میتونستم صداش کنم دستور بده برام نردبونی چیزی بیارن بلند صداش کردم
مری: سرورم
وایستاد و اطرافش رو نگاه کرد ولی ندیدم داد زدم
مری: مجستی
نگاهش کشیده شد سمت من..چشمامش گشاد شد و اومد جلو.. زیر درخت و ایستاد و با تعجب گفت
تهیونگ: تو اون بالا چیکار میکنی؟
مری: دستور بدین برام یه نردبونی چیزی بیارن..
با خباثت گفت
تهیونگ:چجوری رفتی بالا همونجوری برگرد..
با غیض نگاش کردم و گفتم
مری: سخته بگین نردبون بیارن؟
تهیونگ: خیلی..
اومد جلوتر و دستاش رو دراز کرد و گفت
تهیونگ: بپر میگیرمت..
با ترس گفتم
مری: نه اصلا.. میوفتم...
تهیونگ: بیا جون دوست میگیرمت..
با شک نگاش کردم و مشکوک گفتم
مری: تلافی گذشته رو در نیارینا ... بیوفتم به جون عمه ام.....
ادامه ندادم..کوتاه خندید و سرش رو تکون داد و گفت
تهیونگ: چقدر حرف میزنی بپر میگیرمت..
رفتم جلو تر و نیم خیز شدم و به اسمون نگاه کردم و گفتم
مری: خدایا تو شاهد باش.....
و مشکوک به تهیونگ که لبخند داشت نگاه کردم و اروم پریدم...
از بو*سه دیشب روی دستم لذ*ت خاصی توی همه وجودم تزریق شده بود...
رفتم تو حیاط که دختر نامجون رو دیدم که داشت توپ بازی میکرد.. رفتم کنارش و گفتم
مری: خانوم کوچولو... منم بازی؟
نگام کرد و با لحن بچه گونه نازش گفت: باهام بازی میتونین؟
مری :بله.. بازی میکنم...
و توپش رو گرفتم و انداختم زمین و شوتش کردم و گفتم
مری: بدو توپ رو بگیر..
با شوق خندید و دوید...منم دویدم..
هر دو میخندیدیم و دنبال توپ میدوییدم و یا من شوتش میکردم جلوتر یا دختر نامجون خیلی خوب بود.. هم ورزشی میکردم و هم شاد و پرانرژی شده بودم..
خدمتكارا و درباریا با تعجب و شگفتی نگامون میکردن یه شوت هوایی بزرگی کردم که توپ رفت بالای درخت
هر دو با ناراحتی و نفس نفس و ایستادیم زیر درخت و به
توپ که بالای درخت بود نگاه کردیم..
دختر نامجون : ووای توپ لفت بالای دلخت
مری: فک کنم بتونم بیارمش..
و رفتم سمت درخت
دختر : اوخ..میشی.... نلو... من میلم به مامان بگم...
هرچی صداش کردم که نره گوش نداد و دوید رفت..اروم شاخه درخت رو گرفتم و بالا رفتم.. به زور خودم رو بالای شاخه کشیدم فاتحانه روی پاهام روی شاخه به نظر محکم و بزرگ درخت وایستادم و توپ رو برداشتم..
لبخندی زدم و برگشتم به پایین نگاه کردم که تازه فهمیدم
چه غلطی کردم..واای خداا.. بالا اومدنه آسون بود ولی چجوری پایین برم ارتفاعش واقعا زیاد بود. نمیتونستم بپرم
از دور چشمم خورد به تهیونگ که با دار و دسته اش داشت میومد..یه دفعه فکری به سرم زد..میتونستم صداش کنم دستور بده برام نردبونی چیزی بیارن بلند صداش کردم
مری: سرورم
وایستاد و اطرافش رو نگاه کرد ولی ندیدم داد زدم
مری: مجستی
نگاهش کشیده شد سمت من..چشمامش گشاد شد و اومد جلو.. زیر درخت و ایستاد و با تعجب گفت
تهیونگ: تو اون بالا چیکار میکنی؟
مری: دستور بدین برام یه نردبونی چیزی بیارن..
با خباثت گفت
تهیونگ:چجوری رفتی بالا همونجوری برگرد..
با غیض نگاش کردم و گفتم
مری: سخته بگین نردبون بیارن؟
تهیونگ: خیلی..
اومد جلوتر و دستاش رو دراز کرد و گفت
تهیونگ: بپر میگیرمت..
با ترس گفتم
مری: نه اصلا.. میوفتم...
تهیونگ: بیا جون دوست میگیرمت..
با شک نگاش کردم و مشکوک گفتم
مری: تلافی گذشته رو در نیارینا ... بیوفتم به جون عمه ام.....
ادامه ندادم..کوتاه خندید و سرش رو تکون داد و گفت
تهیونگ: چقدر حرف میزنی بپر میگیرمت..
رفتم جلو تر و نیم خیز شدم و به اسمون نگاه کردم و گفتم
مری: خدایا تو شاهد باش.....
و مشکوک به تهیونگ که لبخند داشت نگاه کردم و اروم پریدم...
۱۱.۶k
۱۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.