وقتی ازش ضربه خوردی ادامه ❦پارت𝟐𝟗❦
لورا=یه دفعه ای چرا اینقدر عوض شدی ؟
ا.ت=فقط از ساده بودن خسته شدم..نمیخوام
همون دختری باشم که همه بهش ضربه میزنن .
لورا=.....بهت میاد
چشمکی زد و رفت تو سالن
رژم رو برداشتم و پرنگ ترش کردم و رفتم تو کافه تریا .
همه به من و کوک زل زده بودن.....اهمیتی ندادم و رفتم کنار یونگی و لورا نشستم .
لورا=باورم نمیشه کوک همچین کاری کرد...
...فقط.....ولش کن
ا.ت=لورا میای امروز باهم بریم خرید ؟ میخوام لباس بخرم .
لورا=باشه منم میام.......منم لباس میخوام
یونگی=شما دخترا اینقدر لباس دارید یه لباس تکراری تنتون ندیدم چه خبره
لورا و ا.ت=ما لباس نداریمممم
یونگی خندید و گفت
یونگی=باشه باشه
غذامونو خوردیم.....همش احساس میکردم کوک میخواد نزدیکم بشه ولی نمیتونه...
چشم غره ای رفتم و دست لورا رو گرفتم و با یونگی خدافظی کردیم
لورا=کجا میری ؟ بیا تاکسی بگیریم
ا.ت=ماشین دارم
لورا=کدوم اون عقبی ؟
ا.ت=نه همین جلویی
لورا=شوخی میکنی ؟
ا.ت=شوخیم کجا بود
لورا با ذوق سوار ماشین شد و گفت
لورا=پس چرا تا العان سوارش نمیشدی ؟
ا.ت=قضیش طولانیه
لورا=بعداً حتما تعریف کن
ا.ت=باشه
به سمت مرکز خرید راه افتادم و وقتی رسیدیم ماشینو تو پارکینگ پارک کردم و رفتیم سمت لباس فروشی .
با لورا کلی لباس خریدیم و رفتیم کافه
لورا=ات چند جلسه دیگه آخر ترمه بیا همه باهم بریم سفر
ا.ت=اون وقت میخوای با امی و کوک هم سفر بشم ؟
لورا=آره...اون طوری فکر نمیکنن ضعیفی ،تازه
فکر کنم الکس بهت علاقه داره ،میتونی باهاش صمیمی بشی ،با ماشین خودت هم بیا که با اونا چشم تو چشم نشی
ا.ت=بهش فکر میکنم .
....................
( چند روز بعد )
تو این چند وقت من و کوک هیچ توجهی بهم نمیکنیم و بنظر میاد که امی و کوک قرار میزارن و من احمق هنوز حلقه ی کوک رو نگه داشته بودم .
امروز با اصرار های لورا وسایلم رو جمع کردم و رفتم دنبال لورا و العان رفتیم دنبال یونگی تا باهم بریم .
به بقیه همکلاسی ها گفته بودیم و اون ها هم قرار بود با ماشین های شخصی بیان...من حالم خوبه.....نه نیست از درون داغونم فقط ادای خوب بودن رو درمیارم ،وقتی میرم خونه با گریه خوابم میبره و کل زندگیم شده افسوس .
به خودم اهمیت نمیدم و کم غذا شدم و کلی وزن کم کردم ولی لورا و یونگی تا میتونن بهم کمک میکنن.....یونگی فقط یه دوسته ؟شاید.....شاید من کمبود محبت دارم ؟ هوم ؟
فقط اعتماد سخته
حتی الکس رو دوست ندارم و اگه بشه میخوام بهش بگم تا کمتر اذیت بشه .
یونگی=سلامممم
سلامی دادیم و یونگی نشست صندلی عقب
یونگی=چه خبرا
همینطوری که رانندگی میکردم حرف میزدیم و میخندیدیم .
اینقدر محو حرف زدن و خندیدن بودیم که نفهمیدیم چقدر زمان گذشت و رسیدیم .
هیشکی هنوز نرسیده بود.....چادر رو زدیم و وسایلامونو گذاشتیم داخل چادر و نشستیم رو زیرانداز و مشغول صحبت شدیم که ماشین بچه ها دونه دونه رسید و کوک و امی بلاخره رسیدن .
نفس عمیقی کشیدم و بغض همیشگیم رو قورت دادم .
به سمت بچه ها رفتیم و سلام دادیم و منم رفتم سمت الکس.....کوک چرا همه جا چشمش به منه ؟ نگاه سنگینش اذیتم میکنه .
با الکس صحبت کردم و در آخر همه مشغول صحبت با دوستای خودشون شدن .
با یونگی و لورا نشستیم و دوباره مشغول صحبت شدیم .
لورا=دختره کثافت همیشه لباسای نامناسب میپوشه
ا.ت=اونی که باید راضی باشه راضیه ،خوبم راضیه
چتری هامو صاف کردم و به حرفهای یونگی و لورا گوش میدادم .
گفتم غروب بریم وگرنه از صبح تا حالا من شاخ درمیاوردم
لورا=موافقم ،خوب شد راضیم کردیا
یونگی=تا قبل از تاریک شدن بریم تو جنگل ؟
ا.ت=بریم
باهم موافقت کردیم و رفتیم سمت جنگل که.....
ا.ت=فقط از ساده بودن خسته شدم..نمیخوام
همون دختری باشم که همه بهش ضربه میزنن .
لورا=.....بهت میاد
چشمکی زد و رفت تو سالن
رژم رو برداشتم و پرنگ ترش کردم و رفتم تو کافه تریا .
همه به من و کوک زل زده بودن.....اهمیتی ندادم و رفتم کنار یونگی و لورا نشستم .
لورا=باورم نمیشه کوک همچین کاری کرد...
...فقط.....ولش کن
ا.ت=لورا میای امروز باهم بریم خرید ؟ میخوام لباس بخرم .
لورا=باشه منم میام.......منم لباس میخوام
یونگی=شما دخترا اینقدر لباس دارید یه لباس تکراری تنتون ندیدم چه خبره
لورا و ا.ت=ما لباس نداریمممم
یونگی خندید و گفت
یونگی=باشه باشه
غذامونو خوردیم.....همش احساس میکردم کوک میخواد نزدیکم بشه ولی نمیتونه...
چشم غره ای رفتم و دست لورا رو گرفتم و با یونگی خدافظی کردیم
لورا=کجا میری ؟ بیا تاکسی بگیریم
ا.ت=ماشین دارم
لورا=کدوم اون عقبی ؟
ا.ت=نه همین جلویی
لورا=شوخی میکنی ؟
ا.ت=شوخیم کجا بود
لورا با ذوق سوار ماشین شد و گفت
لورا=پس چرا تا العان سوارش نمیشدی ؟
ا.ت=قضیش طولانیه
لورا=بعداً حتما تعریف کن
ا.ت=باشه
به سمت مرکز خرید راه افتادم و وقتی رسیدیم ماشینو تو پارکینگ پارک کردم و رفتیم سمت لباس فروشی .
با لورا کلی لباس خریدیم و رفتیم کافه
لورا=ات چند جلسه دیگه آخر ترمه بیا همه باهم بریم سفر
ا.ت=اون وقت میخوای با امی و کوک هم سفر بشم ؟
لورا=آره...اون طوری فکر نمیکنن ضعیفی ،تازه
فکر کنم الکس بهت علاقه داره ،میتونی باهاش صمیمی بشی ،با ماشین خودت هم بیا که با اونا چشم تو چشم نشی
ا.ت=بهش فکر میکنم .
....................
( چند روز بعد )
تو این چند وقت من و کوک هیچ توجهی بهم نمیکنیم و بنظر میاد که امی و کوک قرار میزارن و من احمق هنوز حلقه ی کوک رو نگه داشته بودم .
امروز با اصرار های لورا وسایلم رو جمع کردم و رفتم دنبال لورا و العان رفتیم دنبال یونگی تا باهم بریم .
به بقیه همکلاسی ها گفته بودیم و اون ها هم قرار بود با ماشین های شخصی بیان...من حالم خوبه.....نه نیست از درون داغونم فقط ادای خوب بودن رو درمیارم ،وقتی میرم خونه با گریه خوابم میبره و کل زندگیم شده افسوس .
به خودم اهمیت نمیدم و کم غذا شدم و کلی وزن کم کردم ولی لورا و یونگی تا میتونن بهم کمک میکنن.....یونگی فقط یه دوسته ؟شاید.....شاید من کمبود محبت دارم ؟ هوم ؟
فقط اعتماد سخته
حتی الکس رو دوست ندارم و اگه بشه میخوام بهش بگم تا کمتر اذیت بشه .
یونگی=سلامممم
سلامی دادیم و یونگی نشست صندلی عقب
یونگی=چه خبرا
همینطوری که رانندگی میکردم حرف میزدیم و میخندیدیم .
اینقدر محو حرف زدن و خندیدن بودیم که نفهمیدیم چقدر زمان گذشت و رسیدیم .
هیشکی هنوز نرسیده بود.....چادر رو زدیم و وسایلامونو گذاشتیم داخل چادر و نشستیم رو زیرانداز و مشغول صحبت شدیم که ماشین بچه ها دونه دونه رسید و کوک و امی بلاخره رسیدن .
نفس عمیقی کشیدم و بغض همیشگیم رو قورت دادم .
به سمت بچه ها رفتیم و سلام دادیم و منم رفتم سمت الکس.....کوک چرا همه جا چشمش به منه ؟ نگاه سنگینش اذیتم میکنه .
با الکس صحبت کردم و در آخر همه مشغول صحبت با دوستای خودشون شدن .
با یونگی و لورا نشستیم و دوباره مشغول صحبت شدیم .
لورا=دختره کثافت همیشه لباسای نامناسب میپوشه
ا.ت=اونی که باید راضی باشه راضیه ،خوبم راضیه
چتری هامو صاف کردم و به حرفهای یونگی و لورا گوش میدادم .
گفتم غروب بریم وگرنه از صبح تا حالا من شاخ درمیاوردم
لورا=موافقم ،خوب شد راضیم کردیا
یونگی=تا قبل از تاریک شدن بریم تو جنگل ؟
ا.ت=بریم
باهم موافقت کردیم و رفتیم سمت جنگل که.....
۴۸.۶k
۰۶ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.