پارت۱۱
- من که مردم دیگه... نیای بگی بابایی هم وجود داشته ها
- ای وای ببخشید بابایی خدا نکنه حالت خوبه؟
- فعال که می گذره
بابا اینا رو گفت و روی مبل وسط هال نشست و به تی وی خیره شد. منم نیما رو گذاشتم پایین و رفتم باال که لباسم
رو عوض کنم و وسایلمو از تو ساکم بیرون بیارم. وقتی پا توی اتاقم گذاشتم یه موج ارامش رو احساس کردم. اتاقم
زیادی معمولی بود ولی از همه ی دنیا برام بیشتر ارزش داشت ساکمو گذاشتم رو تختم و رفتم سمت کمد گوشه ی
اتاق لباسامو بیرون اوردم و مرتب گوشه ی کمد گذاشتمشون بعدش هم لباس ابی رو که مامانم واسه تولد بهم داده
بود و خیلی دوستش داشتم پوشیدم.
دیدم اگه بخوام ساکمو چمع کنم خیلی طول می کشه واسه همین بی خیالش شدم اول رفتم پایین غذا بخورم و بعدش
سر فرصت چیزامو جمع و جور کنم. تصمیم گرفته بودم حداقل جلوی مامان اینا خوب باشم خیلی سخت بود ولی من
باید موفق می شدم....
با خنده و شوخی و شیرین زبونی های نیما ناهارمون رو خوردیم. بعد از ناهار هم بابا طبق عادتش رفت بخوابه و
مامان هم نیما رو خوابوند و رفت به کاراش برسه من هم رفتم اتاقم.
ساکمو باز کرده بودم و داشتم وسایل رو دونه دونه از توش در می اوردم که بازم اون پاکت لعنتی رو دیدم. دیگه
حوصله ی جمع کردن نداشتم به خاطر همین وسایلم رو انداختم پایین و رو تختم دراز کشیدم. بازم اون جایی رو که
محمودی باداد و بیداد گفت:
- دختر جون به من چه که پدر تو قلبش ضعیفه بد کردم بهتون پول دادم حاال هم فقط شیش اه وقت داری که پول
منو بهم بدی.
یادم افتاد..بازم خدا خیرش بده که شیش ماه بهم وقت داد. با پس اندازامو حقوی که می گیرم 09 درصد پول جور
میشه بقیه رو هم با وام جور می کنم.
بازم اتاقم کمکم کرد. با این فکر یه لبخند گوشه لبم ظاهر شد. نفهمیدم چه جوری ولی واقعا از خستگی به بی هوشی
رسیده بودم به خاطر همینم تا چشم رو هم گذاشتم خوابم برد.
وقتی چشمامو باز کردم هوا تاریک شده بود. با دست دنبال ساعت می گشتم باال خره پیداش کرد و با دیدن زمان
چشمام چهار تا شدن ساعت هشت و نیم بود یعنی من 5 ساعت خوابیده بودم...
سابقه نداشت من اینقدر بخوابم البته جای تعجبی هم نداشت این چند روز تو شهر غریب با اون اعصاب خط خطی
اصال نتونسته بودم بخوابم فقط به فکر این بودم که یه جوری محمودی رو راضی کنم بهم وقت بده که حداقل بتونم
تالشم رو بکنم وگرنه مجبور می شدم به خاطر قرض بابام با شهاب ازدواج کنم....
اصال دوست نداشتم دربارش فکر کنم واسه همین رفتم روبروی میز ارایش کوچیکم نشستم و تصمیم گرفتم بعد از
این همه مدت یه دستی به سر و روم بکشم. یکم کرم و از این بزک دوزکا که همه ی زنا بیست و چار ساعته به
- ای وای ببخشید بابایی خدا نکنه حالت خوبه؟
- فعال که می گذره
بابا اینا رو گفت و روی مبل وسط هال نشست و به تی وی خیره شد. منم نیما رو گذاشتم پایین و رفتم باال که لباسم
رو عوض کنم و وسایلمو از تو ساکم بیرون بیارم. وقتی پا توی اتاقم گذاشتم یه موج ارامش رو احساس کردم. اتاقم
زیادی معمولی بود ولی از همه ی دنیا برام بیشتر ارزش داشت ساکمو گذاشتم رو تختم و رفتم سمت کمد گوشه ی
اتاق لباسامو بیرون اوردم و مرتب گوشه ی کمد گذاشتمشون بعدش هم لباس ابی رو که مامانم واسه تولد بهم داده
بود و خیلی دوستش داشتم پوشیدم.
دیدم اگه بخوام ساکمو چمع کنم خیلی طول می کشه واسه همین بی خیالش شدم اول رفتم پایین غذا بخورم و بعدش
سر فرصت چیزامو جمع و جور کنم. تصمیم گرفته بودم حداقل جلوی مامان اینا خوب باشم خیلی سخت بود ولی من
باید موفق می شدم....
با خنده و شوخی و شیرین زبونی های نیما ناهارمون رو خوردیم. بعد از ناهار هم بابا طبق عادتش رفت بخوابه و
مامان هم نیما رو خوابوند و رفت به کاراش برسه من هم رفتم اتاقم.
ساکمو باز کرده بودم و داشتم وسایل رو دونه دونه از توش در می اوردم که بازم اون پاکت لعنتی رو دیدم. دیگه
حوصله ی جمع کردن نداشتم به خاطر همین وسایلم رو انداختم پایین و رو تختم دراز کشیدم. بازم اون جایی رو که
محمودی باداد و بیداد گفت:
- دختر جون به من چه که پدر تو قلبش ضعیفه بد کردم بهتون پول دادم حاال هم فقط شیش اه وقت داری که پول
منو بهم بدی.
یادم افتاد..بازم خدا خیرش بده که شیش ماه بهم وقت داد. با پس اندازامو حقوی که می گیرم 09 درصد پول جور
میشه بقیه رو هم با وام جور می کنم.
بازم اتاقم کمکم کرد. با این فکر یه لبخند گوشه لبم ظاهر شد. نفهمیدم چه جوری ولی واقعا از خستگی به بی هوشی
رسیده بودم به خاطر همینم تا چشم رو هم گذاشتم خوابم برد.
وقتی چشمامو باز کردم هوا تاریک شده بود. با دست دنبال ساعت می گشتم باال خره پیداش کرد و با دیدن زمان
چشمام چهار تا شدن ساعت هشت و نیم بود یعنی من 5 ساعت خوابیده بودم...
سابقه نداشت من اینقدر بخوابم البته جای تعجبی هم نداشت این چند روز تو شهر غریب با اون اعصاب خط خطی
اصال نتونسته بودم بخوابم فقط به فکر این بودم که یه جوری محمودی رو راضی کنم بهم وقت بده که حداقل بتونم
تالشم رو بکنم وگرنه مجبور می شدم به خاطر قرض بابام با شهاب ازدواج کنم....
اصال دوست نداشتم دربارش فکر کنم واسه همین رفتم روبروی میز ارایش کوچیکم نشستم و تصمیم گرفتم بعد از
این همه مدت یه دستی به سر و روم بکشم. یکم کرم و از این بزک دوزکا که همه ی زنا بیست و چار ساعته به
۲۸۳
۰۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.