گس لایتر/پارت ۲۹
اسلایدها: نماهایی از داخل آپارتمان، اتاق شراب
از زبان جونگکوک:
مراسم که تموم شد سوار ماشین شدیم... آپارتمان از قبل آماده بود...با اینکه والدینم ازم میخواستن که تو عمارتشون زندگی کنیم اما قبول نکردم...راجب درخواستشون چیزی به بایول نگفتم... آبا میگفت ما تنها میشیم...ازم خواست که بایولو ببرم تو عمارت خودمون...آمَ هم تاییدش میکرد اما در اونصورت نمیتونستم برنامه هامو اونطور که باید عملی کنم!... باید تو خونه ی جدا زندگی میکردیم...اگه بایول اینو میشنید شاید سماجت میکرد که بریم پیش اونا زندگی کنیم... اون دختر اصیل و خانواده دوستیه... از اون مهمتر اینکه ساده اس... برای همین مثل دخترای دیگه از زندگی با خانواده همسرش بدش نمیاد... اما من نمیخوام اینطور باشه!...
توی راه کلی با هم صحبت کردیم و خندیدیم... نزدیک آپارتمان خودمون که رسیدیم گفتم: خب خانوم جئون... به خونه خوش اومدید!
بایول: مچکرم...خیلی کنجکاوم داخل خونه رو ببینم
جونگکوک: پس بزن بریم....
ماشینو داخل پارکینگ بردم...در ماشینو براش باز کردم... دستشو گرفتم...باهم وارد آپارتمان شدیم... طبقه دوازدهم یه برج لوکس...توی یکی از بهترین منطقه های سئول!...گانگنام....اینجا خونه جدیدمون بود...
آسانسور به طبقه دوازدهم رسید و باز شد... جلوی در بودیم...درو باز کردم و برگشتم سمتش: _خوش اومدید!
دامن لباسشو گرفت...گفت: ممنونم...
وارد خونه که شد اطرافو نگاه میکرد... ظاهراً خوشش اومده بود... بعد از اینکه یه چرخی توی خونه زد گفت: اینجا عالیه!!!... جدا از دکوراسیون ساده و زیباش ، ویوی خوبی هم داره!...حسشو دوس دارم
جونگکوک: خوشحالم که دوسش داری... نگران بودم که از خونه خوشت نیاد
بایول: نه نه... عالیه!...
به سمت اتاق مشترکمون راهنماییش کردم...گفت: من میخوام لباسمو عوض کنم
جونگکوک: باشه...تا تو لباستو عوض میکنی... میرم یکم نوشیدنی بیارم
بایول: باشه...
رفتم از اتاق شراب که قبلا با انواع مشروبات پرش کرده بودم یه بطری وودکای Smirnoff شماره 21 برداشتم...دوتا گلس هم برداشتم و به سمت اتاق رفتم... وقتی داشتم به سمت اتاق برمیگشتم برای یه لحظه استرس بدی به جونم افتاد!...لعنتیی!...امشبو باید به خوبی حفظ ظاهر کنم! نفس عمیقی کشیدمو به سمت اتاق ادامه دادم...
در اتاقو باز کردم...دم در کمی مکث کردم...پیژامه شو پوشیده بود...هنوز دستش به لباسش بود و داشت مرتبش میکرد...با دیدن من کمی خجالت کشید و خودشو جمع کرد...وارد اتاق شدم و درو بستم...بطری مشروبو روی میز کوچیک کنار آباژور گذاشتم...گلس هارو پر کردم...برشون داشتم...با قدمهای آروم به سمت بایول رفتم....کنار تخت نشسته بود...کنارش نشستم... لیوانو به طرفش دراز کردم:
امشب توی نوشیدن همراهیم میکنید؟ با کمی درنگ گلسو از دستم گرفت:
همراهی شما باعث افتخاره!...
لبخند محوی زدم و نوشیدنیمو سرکشیدم...
از زبان جونگکوک:
مراسم که تموم شد سوار ماشین شدیم... آپارتمان از قبل آماده بود...با اینکه والدینم ازم میخواستن که تو عمارتشون زندگی کنیم اما قبول نکردم...راجب درخواستشون چیزی به بایول نگفتم... آبا میگفت ما تنها میشیم...ازم خواست که بایولو ببرم تو عمارت خودمون...آمَ هم تاییدش میکرد اما در اونصورت نمیتونستم برنامه هامو اونطور که باید عملی کنم!... باید تو خونه ی جدا زندگی میکردیم...اگه بایول اینو میشنید شاید سماجت میکرد که بریم پیش اونا زندگی کنیم... اون دختر اصیل و خانواده دوستیه... از اون مهمتر اینکه ساده اس... برای همین مثل دخترای دیگه از زندگی با خانواده همسرش بدش نمیاد... اما من نمیخوام اینطور باشه!...
توی راه کلی با هم صحبت کردیم و خندیدیم... نزدیک آپارتمان خودمون که رسیدیم گفتم: خب خانوم جئون... به خونه خوش اومدید!
بایول: مچکرم...خیلی کنجکاوم داخل خونه رو ببینم
جونگکوک: پس بزن بریم....
ماشینو داخل پارکینگ بردم...در ماشینو براش باز کردم... دستشو گرفتم...باهم وارد آپارتمان شدیم... طبقه دوازدهم یه برج لوکس...توی یکی از بهترین منطقه های سئول!...گانگنام....اینجا خونه جدیدمون بود...
آسانسور به طبقه دوازدهم رسید و باز شد... جلوی در بودیم...درو باز کردم و برگشتم سمتش: _خوش اومدید!
دامن لباسشو گرفت...گفت: ممنونم...
وارد خونه که شد اطرافو نگاه میکرد... ظاهراً خوشش اومده بود... بعد از اینکه یه چرخی توی خونه زد گفت: اینجا عالیه!!!... جدا از دکوراسیون ساده و زیباش ، ویوی خوبی هم داره!...حسشو دوس دارم
جونگکوک: خوشحالم که دوسش داری... نگران بودم که از خونه خوشت نیاد
بایول: نه نه... عالیه!...
به سمت اتاق مشترکمون راهنماییش کردم...گفت: من میخوام لباسمو عوض کنم
جونگکوک: باشه...تا تو لباستو عوض میکنی... میرم یکم نوشیدنی بیارم
بایول: باشه...
رفتم از اتاق شراب که قبلا با انواع مشروبات پرش کرده بودم یه بطری وودکای Smirnoff شماره 21 برداشتم...دوتا گلس هم برداشتم و به سمت اتاق رفتم... وقتی داشتم به سمت اتاق برمیگشتم برای یه لحظه استرس بدی به جونم افتاد!...لعنتیی!...امشبو باید به خوبی حفظ ظاهر کنم! نفس عمیقی کشیدمو به سمت اتاق ادامه دادم...
در اتاقو باز کردم...دم در کمی مکث کردم...پیژامه شو پوشیده بود...هنوز دستش به لباسش بود و داشت مرتبش میکرد...با دیدن من کمی خجالت کشید و خودشو جمع کرد...وارد اتاق شدم و درو بستم...بطری مشروبو روی میز کوچیک کنار آباژور گذاشتم...گلس هارو پر کردم...برشون داشتم...با قدمهای آروم به سمت بایول رفتم....کنار تخت نشسته بود...کنارش نشستم... لیوانو به طرفش دراز کردم:
امشب توی نوشیدن همراهیم میکنید؟ با کمی درنگ گلسو از دستم گرفت:
همراهی شما باعث افتخاره!...
لبخند محوی زدم و نوشیدنیمو سرکشیدم...
۱۶.۰k
۱۲ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.