part ❹❸❄👩🦯
نامجون « هیسسسس... قول بدین زود!
یونگی « نامجون!
نامجون « با پخش شدن ویس بعد تصمیم بگیر چیکار کنی الان فقط قول بده
یونگی « خیلی خب قول میدم آروم باشم
بورام « جون منو قسم بخور
کوک « سماجت بورام برای شکسته نشدن قول جیهوپ و یونگی باعث نگرانی همه شده بود... بالاخره نامجون یونگی و جیهوپ رو راضی کردم به جون بورام قسم بخورن که نرن سراغ هیون....
نامجون « خب حالا ویس رو بزار
بورام « با دست های لرزونم گوشیم رو در اوردم و ویس صدا رو پخش کردم... دلم میخواست بخوابم.... سرم نبض میزد و چشمام دو دو... سرم رو روی شونه کوک گذاشتم و چشمام رو بستم.... با تمام شدن ویس حتی نامجون هم دیگه آروم نبود... توانایی بحث و جدل نداشتم پس چشمام که حالا حاله قرمزی اونا رو پوشونده بود باز کردم و تصمیم گرفتم برم یه کم آب بخورم
یونگی « کجا؟
بورام « میخوام آب بخورم ... چیزی نگفت و میخواستم پاشم برم که سرم گیج رفت و دیگه چشمام جایی رو ندید.... تکون های شدیدی رو حس میکردم اما اونقدر ضعف داشتم که نمیتونستم چشمام رو باز کنم
_یونگی به محظ اینکه متوجه شد بورام داره بیهوش میشه بلند شد و دستاش رو دور کمر دخترک حلقه کرد.... اونقدر درگیر اون هیون عوضی شده بود که فرشته کوچولوش رو فراموش کرده بود... لرزش بدنش به وضوح مشخص بود و رنگش عین گچ سفید شده بود آهی کشید و بورام رو براید استایل بغل کرد
یونگی « نامجون
نامجون « نامجون و درد.... ببینید چیکار کردین بچه رو
جیهوپ « ب... بورام... الان میرم دکتر رو خبر میکنم
یونگی « بورام رو روی مبل خوابوندم و موهاش رو نوازش کردم.... حتما خیلی ترسیده بود.... آه لعنت به من... چرا وضعیت بورام رو درک نکرده بودم؟
جیمین « خب.... حالا هیون چی میشه، هیونگ؟
نامجون « مطمئن باش کاری میکنم پشیمون بشه.... بورام خیلی برام عزیز بود ! از بچگی مراقبش بودم و برام مثل دختر کوچیکترم بود... نمیزاشتم کسی بهش آسیب بزنه !
بورام « با حس نوازش موهام کمی تکون خوردم.... صدای دکتر خانوادگی مون رو به خوبی میشنیدم....
دکتر « خطر رفع شده اما باید بیشتر مراقب ایشون باشید... اگه شدت شک و ترس بیشتر بود باعث میشد سکته خفیف شده باشن
یونگی « س.. سکته؟ یعنی اینقدر حالش بده؟
دکتر « فشار عصبی براشون سمه.... اگه فشار از بین بره دوباره سلامت کامل رو بدست میارن
یونگی « ممنونم دکتر
جیهوپ « سرمش تموم شد میفرستمش خونه
بورام « حالم خوبه نمیخواد
یونگی « بیدار شدی عزیزم؟
بورام « اوم... اروم شدی؟ ببخشید من
_ با قرار گرفتن انگشت اشاره یونگی روی لب هاش ساکت موند... با تعجب به یونگی خیره شده بود که گفت
یونگی « بورام! خودت میدونی چقدر برام ارزشمندی... عصبی شدم چون هیون خواهرم رو ازم گرفت.... بهم حق بده که ازش بترسم و نگرانت بشم اما زیاده روی کردم....
یونگی « نامجون!
نامجون « با پخش شدن ویس بعد تصمیم بگیر چیکار کنی الان فقط قول بده
یونگی « خیلی خب قول میدم آروم باشم
بورام « جون منو قسم بخور
کوک « سماجت بورام برای شکسته نشدن قول جیهوپ و یونگی باعث نگرانی همه شده بود... بالاخره نامجون یونگی و جیهوپ رو راضی کردم به جون بورام قسم بخورن که نرن سراغ هیون....
نامجون « خب حالا ویس رو بزار
بورام « با دست های لرزونم گوشیم رو در اوردم و ویس صدا رو پخش کردم... دلم میخواست بخوابم.... سرم نبض میزد و چشمام دو دو... سرم رو روی شونه کوک گذاشتم و چشمام رو بستم.... با تمام شدن ویس حتی نامجون هم دیگه آروم نبود... توانایی بحث و جدل نداشتم پس چشمام که حالا حاله قرمزی اونا رو پوشونده بود باز کردم و تصمیم گرفتم برم یه کم آب بخورم
یونگی « کجا؟
بورام « میخوام آب بخورم ... چیزی نگفت و میخواستم پاشم برم که سرم گیج رفت و دیگه چشمام جایی رو ندید.... تکون های شدیدی رو حس میکردم اما اونقدر ضعف داشتم که نمیتونستم چشمام رو باز کنم
_یونگی به محظ اینکه متوجه شد بورام داره بیهوش میشه بلند شد و دستاش رو دور کمر دخترک حلقه کرد.... اونقدر درگیر اون هیون عوضی شده بود که فرشته کوچولوش رو فراموش کرده بود... لرزش بدنش به وضوح مشخص بود و رنگش عین گچ سفید شده بود آهی کشید و بورام رو براید استایل بغل کرد
یونگی « نامجون
نامجون « نامجون و درد.... ببینید چیکار کردین بچه رو
جیهوپ « ب... بورام... الان میرم دکتر رو خبر میکنم
یونگی « بورام رو روی مبل خوابوندم و موهاش رو نوازش کردم.... حتما خیلی ترسیده بود.... آه لعنت به من... چرا وضعیت بورام رو درک نکرده بودم؟
جیمین « خب.... حالا هیون چی میشه، هیونگ؟
نامجون « مطمئن باش کاری میکنم پشیمون بشه.... بورام خیلی برام عزیز بود ! از بچگی مراقبش بودم و برام مثل دختر کوچیکترم بود... نمیزاشتم کسی بهش آسیب بزنه !
بورام « با حس نوازش موهام کمی تکون خوردم.... صدای دکتر خانوادگی مون رو به خوبی میشنیدم....
دکتر « خطر رفع شده اما باید بیشتر مراقب ایشون باشید... اگه شدت شک و ترس بیشتر بود باعث میشد سکته خفیف شده باشن
یونگی « س.. سکته؟ یعنی اینقدر حالش بده؟
دکتر « فشار عصبی براشون سمه.... اگه فشار از بین بره دوباره سلامت کامل رو بدست میارن
یونگی « ممنونم دکتر
جیهوپ « سرمش تموم شد میفرستمش خونه
بورام « حالم خوبه نمیخواد
یونگی « بیدار شدی عزیزم؟
بورام « اوم... اروم شدی؟ ببخشید من
_ با قرار گرفتن انگشت اشاره یونگی روی لب هاش ساکت موند... با تعجب به یونگی خیره شده بود که گفت
یونگی « بورام! خودت میدونی چقدر برام ارزشمندی... عصبی شدم چون هیون خواهرم رو ازم گرفت.... بهم حق بده که ازش بترسم و نگرانت بشم اما زیاده روی کردم....
۲۳۸.۰k
۲۲ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۹۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.