ازدواج اجباری
𝙵𝚘𝚛𝚌𝚎𝚍 𝚖𝚊𝚛𝚛𝚒𝚊𝚐𝚎
(𝙿𝚊𝚛𝚝 3)
( ساعت ۸ شب تو اتاق کار ات)
( مشغول امضا کردن و چک کردن پرونده ها بود)
ات: هوففف خسته شدم ( خودکار گذاشت رو میز و دستاشو گذاشت پشت گردنش.... یکی در اتاق زد)
ات: بیا تو...
یونگی: ابجی یکم استراحت کن دیگه
ات: مگه میزارن این کارای کوفتی
یونگی: بیا سر میز شام
ات: باشه برو الان میام
یونگی: باشه
ات: ( بعد اینکه یونگی رفت وسایل ام رو مرتب کردم و رفتم سر میز شام... شروع به خوردن کردیم که پدرم گفت)
...
پدرشون: فردا روز مهمیه
یونگی: ببخشید پدر مگه فردا چه روزیه؟
پدرشون: فردا قراره واسه ی جشن تولد جونگ کوک به خونه ی عموتون بریم ساعت 7 شب
پس ات و یونگی هر کدوم کادوی مخصوص خودتون رو براش بگیرید اماده باشید ساعت 7 شب
ات: ببخشید پدر ولی من و اون هیچ نسبتی باهم نداریم که بخوام براش کادو بگیرم یا به جشن تولدش برم... من و اون فقط یه همکار ساده هستیم تو شرکت به زور شما
پدرشون: بعضی اوقات یادت میره داری با کی حرف میزنی نه؟
ات: ( سرش پایین بود)
پدرشون: همین که گفتم اما و اگر نداریم
ات: بله پدر... فعلا شب همگی خوش
( از سر میز بلند شد و رفت اتاق کارش)
ات: چی میشه فرار کنم از این کشور کلا برم
( دوباره رفت تا بقیه کاراش انجام بده و بعد اون سر میز خوابش برد)
...
ات ویو
دیشب انقد کار داشتم و خسته شده بودم سر میز خوابم برد.... چشمامو باز کردم و ساعت نگاه کردم دیدم که فاک ساعت 8 و نیم هست.... نیم ساعت دیر کردم.... سریع بلند شدم رفتم دستشویی کارای لازم کردم و لباسامو پوشیدم و وسایلم برداشتم و سوار ماشین شدم و با سرعت به سمت شرکت رفتم.... وقتی رسیدم رفتم تو اتاق کارم وسایل گذاشتم اونجا و برنامه ی امروز برداشتم و تند تند رفتم تو اتاق جئون
....
( تق تق)
جونگ کوک: بیا تو
ات: رئیس خیلی متاسفم که دیر کردم ( سرد)
جونگ کوک: ( نیشخندی زد و از روی صندلی بلند شد و رفت سمت ات و 5 سانتی ات وایستاد)
...
جونگ کوک: اینجا خونه ی خاله نیست که هر موقع دلت بخواد بیای ( سرد و بم)
ات: معذرت میخوام ( سرد)
جونگ کوک: خیلی خب....برنامه ی امروز بگو( دستاشو گذاشت تو جیبش و رفت کنار پنجره)
ات: ( یه سری چیزا گفت) همین ( سرد)
جونگ کوک: یه چیزیو یادت رفت (سرد)
ات: بله؟ چه چیزیو؟
جونگ کوک: مهمونی امشب ( نیشخند)
ادامه اش تو کامنتا
(𝙿𝚊𝚛𝚝 3)
( ساعت ۸ شب تو اتاق کار ات)
( مشغول امضا کردن و چک کردن پرونده ها بود)
ات: هوففف خسته شدم ( خودکار گذاشت رو میز و دستاشو گذاشت پشت گردنش.... یکی در اتاق زد)
ات: بیا تو...
یونگی: ابجی یکم استراحت کن دیگه
ات: مگه میزارن این کارای کوفتی
یونگی: بیا سر میز شام
ات: باشه برو الان میام
یونگی: باشه
ات: ( بعد اینکه یونگی رفت وسایل ام رو مرتب کردم و رفتم سر میز شام... شروع به خوردن کردیم که پدرم گفت)
...
پدرشون: فردا روز مهمیه
یونگی: ببخشید پدر مگه فردا چه روزیه؟
پدرشون: فردا قراره واسه ی جشن تولد جونگ کوک به خونه ی عموتون بریم ساعت 7 شب
پس ات و یونگی هر کدوم کادوی مخصوص خودتون رو براش بگیرید اماده باشید ساعت 7 شب
ات: ببخشید پدر ولی من و اون هیچ نسبتی باهم نداریم که بخوام براش کادو بگیرم یا به جشن تولدش برم... من و اون فقط یه همکار ساده هستیم تو شرکت به زور شما
پدرشون: بعضی اوقات یادت میره داری با کی حرف میزنی نه؟
ات: ( سرش پایین بود)
پدرشون: همین که گفتم اما و اگر نداریم
ات: بله پدر... فعلا شب همگی خوش
( از سر میز بلند شد و رفت اتاق کارش)
ات: چی میشه فرار کنم از این کشور کلا برم
( دوباره رفت تا بقیه کاراش انجام بده و بعد اون سر میز خوابش برد)
...
ات ویو
دیشب انقد کار داشتم و خسته شده بودم سر میز خوابم برد.... چشمامو باز کردم و ساعت نگاه کردم دیدم که فاک ساعت 8 و نیم هست.... نیم ساعت دیر کردم.... سریع بلند شدم رفتم دستشویی کارای لازم کردم و لباسامو پوشیدم و وسایلم برداشتم و سوار ماشین شدم و با سرعت به سمت شرکت رفتم.... وقتی رسیدم رفتم تو اتاق کارم وسایل گذاشتم اونجا و برنامه ی امروز برداشتم و تند تند رفتم تو اتاق جئون
....
( تق تق)
جونگ کوک: بیا تو
ات: رئیس خیلی متاسفم که دیر کردم ( سرد)
جونگ کوک: ( نیشخندی زد و از روی صندلی بلند شد و رفت سمت ات و 5 سانتی ات وایستاد)
...
جونگ کوک: اینجا خونه ی خاله نیست که هر موقع دلت بخواد بیای ( سرد و بم)
ات: معذرت میخوام ( سرد)
جونگ کوک: خیلی خب....برنامه ی امروز بگو( دستاشو گذاشت تو جیبش و رفت کنار پنجره)
ات: ( یه سری چیزا گفت) همین ( سرد)
جونگ کوک: یه چیزیو یادت رفت (سرد)
ات: بله؟ چه چیزیو؟
جونگ کوک: مهمونی امشب ( نیشخند)
ادامه اش تو کامنتا
۶.۳k
۰۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.